کد QR مطلبدریافت صفحه با کد QR

در امتداد نور

گاهی برای دشمن دست تکان می دهم!

17 فروردين 1393 ساعت 13:59


دختران دانش آموز که در قم سوار شده بودند در ایستگاه اندیمشک پیاده شدند. از بر خورد استقبال کنندگان که بیشتر والدین بودند معلوم بود دلتنگ بچه ها شده اند، از نحوۀ در آغوش کشیدن و بوسیدن شان معلوم بود.
گاهی بچه های خود مان را که به صورت دسته جمعی از طرف مدرسه به اردو و یا زیارت می برند تا برگردند نگرانشان هستیم مبادا اتفاقی برایشان رخ داده باشد. با اینکه میدانیم مسئولین مدرسه از آنها مراقبت می کنند.
اردیبهشت سال 1360بود. در برگ ماموریتم نوشته بود: ((در عرض چهل و هشت ساعت خود را به ستاد گروه 33توپخانه جی، مستقر در جنوب کشور معرفی کنید)). هیچ اشاره ای به اینکه ستاد در کدام منطقه مستقر است نشده بود. وقتی پرسیدم کجا باید بروم؟ گفتند: در اندیمشک از هر نظامی که بپرسی خواهد گفت کجا باید بروی!. با این ذهنیت بود که ساعت 9صبح در ایستگاه اندیمشک پیاده شدم. از هر نظامی و رزمنده ای که امکان داشت بتواند راهنمایی کند پرسیدم، هیچکدام نمی دانستند. بعضی ها به شوخی می گفتند: این چه آدرسی ست که نه اسم خیابان دارد نه کوچه، حتی اسم خاکریز را هم نمی دانی... شوخی ها بیشتر ناراحتم می کرد: با نمک تر میشوی وقتی عمق زخم های مرا می بینی!.
یاد سرپل ذهاب در روزهای اول اشغال کشور در غرب افتادم ،وقتی از برابر تانکهای دشمن فرار کردم! حتی برای شان دست تکان دادم!. تنها من نبودم، عده ای از اهالی که قصد داشتند شهر را تخلیه کنند هم بودند!.
سوار وانت باری شدیم که وسایل خانه را بار زده بودند. مقداری که آمدیم فهمیدند نظامی هستم پیاده ام کردند. هرچه اسرار کردم تا مسافتی ببرند تا از دسترس تانکها دور باشم قبول نکردند. تا توانستم دویدم و در حین دویدن هرچه خوراکی و چیزهای دیگر داخل ساک داشتم بیرون ریختم.
فقط رادیو یک موج آیوا، و کتاب جراحی که امانت بود برداشتم. یکروز تمام حد فاصل بین سرپل ذهاب، کِرِند و کرمانشاه آواره بودم. به هرکس می گفتم تانکهای دشمن به داخل شهر نفوذ کرده اند باور نمی کرد، طوری نگاهم می کردند انگار از افراد ستون پنجم هستم و شایعه پراکنی می کنم... سرم گیج می رفت، هنوز هم این عادت رهایم نکرده است اگر چایی نخورم سردرد میگیرم!.
اوایل نمی دانستم، بعدها متوجه شدم چای نمی خورم سر درد می گیرم .یادم آمد صبحانه و نهار نخورده ام. روی جدول کنار خیابان نشستم و سرم را روی زانو گذاشتم. چند دقیقه به همان حال خوابم برده بود. متوجه نشدم چند دقیقه شد اما وقتی سرم را از روی زانو برداشتم حالم بهتر شده بود و احساس سبکی می کردم. فکر کردم اگر بیست و چهار ساعت غیبت کنم اعدامم که نمی کنند، شب را در شهر می مانم تا فردا خدا بزرگ است. با توکل به خدا از جا بلند شدم تا جایی مناسب و ارزان برای شب پیدا کنم و بعد با خیال راحت چیزی بخورم.
دعا تنها وسیله ایست که بدون هزینه ما را به آرامش می رساند. اگر از روی درماندگی باشد زودتر اجابت می شود. باید در هزینه ها صرفه جویی می کردم تا موقع برگشتن به بی پولی بر نخورم.
بار اول بود به گروه 33مامور میشدم. فکر نمی کردم بتوانم برای قرض کردن به یکی از پرسنل رو بزنم. بعدها یک بار دیگر به آنجا مامور شدم و با چند نفری از آنها آشنا شده بودم بخصوص فرمانده آتشبار سوم، سروان نعمتی بچه محلمان. در میان انبوه نظامیان در پیاده رو، چشمم به چهرۀ آشنایی خورد. بیشتر دقت کردم، خودش بود، پزشکیار سید مصطفی میر جعفری دوست و همدوره خودم که در لشگر 21 حمزه خدمت می کرد.
وقتی ماجرا را برایش تعریف کردم خندید و گفت: ساعت پنج قرار است آمبولانس دنبالم بیاید. برویم چیزی بخور، گشتی هم در شهر بزنیم خودم می رسانمت ستاد. چیزی از نمای سابق ایستگاه و شهر در ذهنم نمانده بود اما با دیدن تابلوی ایستگاه، انگار سالها به عقب برگشته بودم به شدت احساس گرسنگی کردم.
همۀ قصه ها پایانی دارند، این بازیگران هستند که پایان قصه را متفاوت می کنند.



کد مطلب: 2641

آدرس مطلب :
http://www.rahianenoor.com/fa/article/2641/گاهی-دشمن-دست-تکان-می-دهم

راهيان نور
  http://www.rahianenoor.com