در جبهه سردشت ، سال 65 ، با کربلایی عبدی ، که اهل تکاب بود ، خوابیده بودیم. از خواب که برخاستیم ایشان رو کرد به من و گفت : "اصغر خواب دیدم جوان سفید پوشی آمده است و می گوید بلند شو سرو صورتت را اصلاح کن اگر مرخصی بدهند می خواهیم با هم برویم کربلا" پرسیدم : چطور کربلا گفت : نمی دانم بعد چون می دانست من در کار سلمانی دست دارم از من خواست سرو صورتش را همان موقع اصلاح کنم. او بعد از بیست و چهار ساعت ، یعنی عصر فردای آن روز ، با گلوله توپ 130 به شهادت رسید. فرهنگ نامه ی جبهه،ص16