شب عملیات کربلای 4 درست زمانی که می خواستیم سوار قایق بشویم " حمید " نزد من آمد و گفت : شاید من دیگر برنگردم. وقتی به جهرم رفتی به فلان آرایشگاه برو ! من یک دفعه آنجا اصلاح کردم و یادم رفت پولش را بدهم ! گفتم : ان شاءالله خودت برمیگردی. نگاه مهربانانه ای کرد و گفت : نه ! من دیگر بر نمی گردم ! جاودانه ها ، ص 77