مراسم بزرگداشت پسر خاله ی شهیدم بود. قبل از شروع مراسم ، سری به مسجد زدم. نزدیک مسجد که شدم صوت قرآن به گوشم خورد. خیلی زیبا بود . وارد که شدم یک نفر بیش تر توی مسجد نبود. نزدیک تر رفتم . شناختمش . حسن بود. گفتم : حسن ، نگفته بودی صوتی به این قشنگی داری. خندید و گفت : به زودی خودت می آیی و همین جا برایم قرآن می خوانی. گفتم : این چه حرفیه ، شوخی نکن. باز هم خندید و گفت : مطمئن باش . زیاد طول نمی کشد. سه ماه بعد ، خبر شهادت حسن را از مهران آوردند. مسافران آسمانی ، ص 133