دختر کم سن و سالي بودم، با فرزند يکي از آشنايان مشغول بازي بوديم که بعد از ماهها پدرم از جبهه آمد. با خوشحالي به طرفش دويدم تا مثل هميشه مرا در آغوش بگيرد و ببوسد. اما او اول به سراغ آن کودک ديگر رفت که پدرش در جبهه شهيد شده بود، دست نوازش بر سرش کشيد و بوسيدش، مثل يک پدر با او مهربان و صميمي بود و هنگام بازگشت کودک يتيم به منزل، يک پاکت از ميوه هايي را که همراه خود آورده بود به او داد. آن روز درس يتيم نوازي را به من آموخت و حالا که معلم شده ام تمام محبتم را نثار بچه ها بخصوص يتيمان مي کنم.
کتاب لحظه هاي بي عبور، ص 16
► دانلود (نمایش در تلفن همراه)