کد QR مطلبدریافت صفحه با کد QR

یک روایت واقعی

حر انقلاب، آزاده ام کرد

15 فروردين 1396 ساعت 14:30

یادمان شهدای دشت ذوالفقاری - جهاد رسانه ای شهید رهبر، یک شب با درخواست همسرم برای مراسم احیا به مسجد دانشگاه رفتم، و آن شب سرآغازی شد برای تغییر در زندگی‌ام!


به گزارش راهیان نور، زهرا غلام رضایی، دختری مسلمان از اهل سنت، که شیعه شد و شفای مادرش را از شهید شاهرخ ضرغام گرفت؛ وجب به وجب دشت ذوالفقاری را با صلابت قدم می‌زد، به تپه‌ای از خاک که رسید، نشست و به دوردست‌ها خیره شد، به فکر فرو رفته بود، گویا حوادث 30 سال قبلِ این دشت از مقابل چشمانش عبور می‌کرد.

نمی‌خواستم حس و حال معنوی‌اش را بر هم زنم، کمی که گذشت جلو رفتم و با زهرا هم کلام شدم. آنچه که بر دشت ذوالفقاری گذشته بود را بهتر از من می‌دانست اما قصه‌ی زندگی خودش بود که ماجرا را ویژه می‌کرد؛ سر تا پایم گوش شد تا با تمام وجود روایت تولد دوباره‌ی زهرا و شفای مادرش از دستان شهید شاهرخ ضرغام را بشنوم.

زهرا برایم اینگونه روایت کرد: اجدادم اهل سنت بودند، ساکن آذربایجان غربی هستم و اصالتم به یکی از روستاهای اطراف مهاباد برمی‌گردد. 

دختری بودم که دغدغه‌ی دین نداشتم و تا همین چند سال پیش چادر نمی‌پوشیدم و در آموزشگاه موسیقی، به تدریس موسیقی دف و تنبور مشغول بودم، تا اینکه در یک تصادف پاهایم به شدت مجروح شد و علاوه بر آن پزشکان تشخیص دادند که چشمانم نیز باید تخلیه شود؛ تصادف و مجروحیت من مقارن با شب‌های قدر شد، با وجود سستی اعتقادات، یک شب با درخواست همسرم برای مراسم احیا به مسجد دانشگاه رفتم، و آن شب سرآغازی شد برای تغییر در زندگی‌ام!

زیر لب با حضرت علی(ع) صحبت کرده و طلب حاجت می‌نمودم، در همین حال ‌و‌ هوا بودم که یکی از خانم‌هایی که آنجا بود یک چادر آورد و روی سرم انداخت، چادر برایم کوتاه بود؛ حس عجیبی داشتم، رو به آسمان کردم و گفتم: خدایا! مرا شفا بدهی یا نه فرقی ندارد؛ در هر صورت امشب توبه می‌کنم و از این به بعد بنده‌ای می‌شوم که تو می‌خواهی، ولی از احکام دین چیزی نمی‌دانم؛ و از آن روز به بعد چادری شدم.

مدتی گذشت و همان سال شهدا ما را به میهمانی خودشان در جنوب دعوت کردند؛ راستش من اصلا از جنوب و شلمچه چیزی نمی‌دانستم، یک شب خوابی عجیب دیدم، به دوستم گفتم: شلمچه کجاست؟ دوستم گفت: یک منطقه عملیاتی در جنوب کشور، گفتم: من این منطقه را در خواب دیده‌ام، دوستم گفت: زهرا! ما می‌خواهیم یک کاروان به جنوب ببریم و به یک نفر مبلغ نیاز داریم، اگر برایت امکان دارد همراه ما بیا، چشمانم از تعجب گرد شد، گفتم: من و تبلیغ! من در احکام شخصی خودم هم مانده‌ام، دوستم گفت: تو قبلا یک مقاله با موضوع شیطان پرستی کار کرده بودی؛ حالا بیا و همان مقاله را در اتوبوس برای زائرین توضیح بده، نهایتاً من هم قبول کردم و اینگونه شد که شهدا مرا خریدند و برای اولین بار در سال 1389 با دانشگاه آزاد تبریز به شلمچه آمدم.

چند سال گذشت تا اینکه در سال 1393 دوستی به نام خانم محمدی داشتم که مرا با شهید شاهرخ ضرغام آشنا کرد و گفت: زهرا خانم! قصه‌‌‌ی زندگی شهید ضرغام هم مثل شماست؛ هر کاری که شهید انجام داده بود شما هم انجام دادی به جز اینکه شما مشروب نخوردی! این شد که زندگینامه‌ی شهید ضرغام را خواندم و شیفته‌ی او شدم.

بعد از مدتی دانشگاه علوم پزشکی تبریز اردوی مشهد داشت و من هم ثبت نام کرده و منتظر مراسم قرعه کشی ماندم؛ تا آن زمان حرم امام رضا(ع) را از نزدیک ندیده بودم و تصور نمی‌کردم بتوانم با ایشان ارتباط برقرار کنم، قرعه‌کشی انجام شد و انتخاب نشدم، شب قدر بود و دلم شکست، به شهید شاهرخ ضرغام شکایت کردم؛ در حال گلایه و شکایت بودم که یکی از خانواده‌هایی که می‌خواستند به مشهد بروند با من تماس گرفتند و از من دعوت کردند که در این سفر همراهشان باشم و به این ترتیب راهی مشهد شدم و شهید شاهرخ به جای سه روز، چهارده روز سفر مشهد به من هدیه داد.

یک سال بعد یعنی آبان ماه 1394 مادرم به بیماری سرطان مبتلا شد، دنیا روی سرم آوار شده و دستم از همه جا کوتاه بود، با دوستم "خانم محمدی" تماس گرفتم و گفتم: پزشکان مادرم را جواب کرده‌اند و نمی‌دانم چه کار کنم و درد دلم را به که بگویم! دوستم گفت: هرکه در این بزم مقرب تر است/ جام بلا بیشترش می‌دهند؛ سردار صادقی الان در یادمان دشت ذوالفقاری، محلی که شهید ضرغام به شهادت رسید هستند با ایشان تماس بگیر و درد دلت را به همرزم شهید بگو؛ به سردار صادقی زنگ زدم، گوشی تلفن را به سمت محل شهادت شهید ضرغام گرفت و گفت: خودت حرف دلت را به شاهرخ بگو! گفتم: شاهرخ همه می‌گویند که تو زنده‌ای، حالا که زیارت مشهد را به من هدیه دادی، کمک کن مادرم هم سلامتی‌اش را به دست آورد. شب تولدم یعنی 19 آبان ماه،  شهید ضرغام دوباره مادرم را به من هدیه داد و بعد از یک عمل جراحی سخت، که 8 ساعت طول کشید، مادرم به سلامت به آغوش خانواده بازگشت.

بعد از این ماجرا به راهیان نور جنوب آمدم و به دلم افتاد با سردار صادقی تماس بگیرم، سردار پرسید: الان کجا هستید؟ گفتم: یادمان شهید تندگویان. اصلا نمی‌دانستم یادمان شهید تندگویان همان دشت ذوالفقاری است، یک مرتبه چشم باز کردم و دیدم سردار صادقی مقابلم ایستاده و گفت: دخترم! می‌خواهم تو را به محل شهادت شاهرخ ضرغام ببرم.

ازخوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدم؛ به بزرگترین آرزویم رسیده بودم؛ با سه تن از دوستانم به محل شهات شاهرخ ضرغام رفتیم و من بالاخره دوست شهیدم را زیارت کردم.

این حقیقت زندگی زهرا بود؛ دختری که دغدغه دین نداشت و یک شب مسیر زندگی‌اش با عنایت اهل بیت(ع) تغییر می‌یابد و زندگی‌اش با شهدا رنگی تازه می‌گیرد و هر بار که به آن‌ها روی می‌آورد، دست رد بر سینه‌اش نمی‌زنند.

انتهای پیام/

نوری / خبرنگار افتخاری راهیان نور
یادمان شهدای دشت ذوالفقاری





کد مطلب: 9063

آدرس مطلب :
http://www.rahianenoor.com/fa/news/9063/حر-انقلاب-آزاده-ام

راهيان نور
  http://www.rahianenoor.com