کد QR مطلبدریافت صفحه با کد QR

شماره 20 / درامتداد نور

زخم های مرا نمی بینی؟

19 خرداد 1393 ساعت 15:39

ضمن تقدیر از نویسنده و هنرمند ارجمند، برادر عزیز آقای عابدساوجی، بدینوسیله از تمامی فرهیختگان، نویسندگان و هنرمندان گرامی دعوت می کنیم که ما را مفتخر به ارسال آثار خود به پایگاه ستاد مرکزی راهیان نور کشور نمایید. ضمنا آثار به نام خودتان چاپ خواهد شد.


سرویس فرهنگی و هنری راهیان نور، شماره بیستم سفرنامه نویسنده گرامی جناب اقای عباس عابد ساوجی به مناطق و یادمان های دفاع مقدس جنوب در نهضت بزرگ راهیان نور تقدیم به شما خوبان؛
..........

برنامه بعدی بازدید از هویزه محل شهادت حسین علم الهدا و یارانش بود.
وقتی پابند چیزی شدی یعنی اسیر آن چیز شده ای. کسی نمی تواند همه جهان را تغییر بدهد. خیلی ها سعی کردند تنها توانستند اندکی تغییرات ایجاد کنند. پس از مدتی، آن اندک تغییرات هم در اثر دگرگونی ها از دیده ها محو، و از یادها رفت. اما آنها که از خود و جان خود مایه گذاشتند، هم تغییرات شان ماندگار شد و هم خودشان.
می خواهم موضوعی را مطرح کنم اما نمی دانم چگونه؟ 
هی با کلمات ور می روم اما آن چیزی که می خواهم بنویسم نمی شود، گاهی مغز قفل می کند یا به قول امروزی ها هنگ می کند.
می خواهم بگویم گرچه بیشتر شهدا در سنین جوانی اسیر خاک شدند اما روحشان بند اسارت را پاره کرد و کاری کردند که شاهان با سپاهیان خود نتوانستند بکنند. 
ناپلئون با تجهیزات و سپاه فراوان، فرانسه را به ورطه سقوط کشاند اما، نویسندگان و شعرا، آن را از نو احیا کردند. می گویم، گاهی برای ماندن نیازی نیست یا نمی توانی چیزی را تغییر بدهی، مجبور می شوی خودت را تغییر بدهی. اسیری که از زندان بیزار است و از سلولهای زندان خوشش نمی آید، کم کم مجبور می شود به آن عادت کند و با ذغال یا هر چیز دیگری، بهترین چیزهایی را که یادش مانده روی همان دیوار می نویسد و برای پاک و محو نشدن شان، از جان مایه می گذارد! افراد دیگری هم در سلول هستند که خود را محق می دانند!.
اگر در سفر برنامه ریزی  نباشد مسائلی پیش خواهد آمد که شیرینی سفر را به کام مسافر تلخ می کند. قبل از حرکت می دانستیم کجا قرار است برویم، نهار و شام چه خواهیم خورد؟ و کجا خواهیم خفت. همه چیز به روال عادی پیش می رفت جای نگرانی نبود. یکبار با کاروانی که مسئول کاروان به خوش نامی معروف بود عازم کربلا شدیم. پیش بینی کرده بودیم سفر خوب و خوشی در پیش خواهیم داشت. قبل از آن، با همان کاروان تا لبنان رفته بودیم و امتحانش را پس داده بود. 
اواسط راه متوجه شدیم باشخص دیگری که شناختی از او نداشتیم سهیم شده است!. هیچ وجه تشابهی از نظر مسئولیت پذیری با هم نداشتند. کار به جایی رسید که بارها باهم گلاویز شدند! پا در میانی مسافران باعث شد ختم به خیر شود. البته هزینه مضاعفی بر دوش مسافران تحمیل شد و با برنامه ریزی اشتباه آن دو، خوردیم به نیروهای آمریکایی مستقر در عراق! تا جایی که به روی اتوبوس آتش گشودند و مجبورمان کردند تشنه، گرسنه، بدون هیچ وسیله زیر اندازی، در جاده خارج از آبادی  تا صبح بمانیم...  
تفاوت زیادی بود میان این سفر و آن یکی. مسئول تدارکات با گشاده رویی هزینه میکرد و همیشه خوراکی های ذخیره در اتوبوس موجود بود چنانچه مجبور شدیم در جایی توقف اجباری داشته باشیم به مشکلی بر نخوریم.
همین که وارد محوطه آرامگاه شهدای هویزه شدم، به صحنه جالبی برخوردم. روبرویم گنبد لاجوردی در میان دو مناره همرنگ، و در پایین شهدای زیادی به ردیف آرمیده بودند. بالای سر هر شهید پرچم سه رنگ کوچکی به صورت مورب در اهتزاز بود. اگر چند متر عقب گرد کردم واز بیرون در به صحنه نگاه کردم. در بزرگ شبیه قاب عکسی شده بود که همه آن منظره را در خود جای داده بود.   باد نمی وزید، در نتیجه یکنواختی پرچمها و سنگ مزار شهدا به کشتی ئی می ماند که در اقیانوس آرامی لنگر انداخته باشد!. گاهی که نسیم خیلی ملایمی می وزید چنان به نظر می آمد که کشتی را مانند گهواره ای تکان می دهد تا کودک درون آن با خیال آسوده بخوابد چون، مام وطن بالای سرش بیدار نشسته است.
کفشهایم به دستم بود. به همانحال ایستاده به آن منظره بدیع نگاه می کردم. از در ورودی تا جلوی صحن موکتی ضخیم انداخته بودند باید در بدو ورود کفشهایم را در می آوردم  وبه کفشدار تحویل می دادم. نمی دانم چند دقیقه یا ثانیه مبهوتِ هیبت پر صلابت آن منظره شده بودم که مسئول کفشداری برای چندمین بار گفت: آقا، نمی خواهید کفشهایتان را تحویل بدهید؟ دختر خانم جوانی که مسئول کفشداری زنانه بود، ایستاده بود و حیرانی مرا نگاه می کرد و لبخند می زد!.
وقتی به منطقه و یادمانی می رسیدیم می گفتند: سر فلان ساعت، پای اتوبوس آماده حرکت باشید. همین اعلام برنامه باعث شده بود هرکس آزادانه هر جا که دوست داشت بدون محدودیت سرک بکشد. افرادی که مسئولیتی نداشتند به راز و نیاز می پرداختند. نمازهای یومیه و غیره را به موقع به جا می آورند. بعضی ها هم وقت اضافه داشتند در حال خرید از بازارچه هایی بودند که در فضای یادمانها ایجاد شده بود.
گروه فیلمبرداری، عکاسها و من که مسئولیتی داشتیم مجبور بودیم به گوشه وکنار سرک بکشیم و به دنبال پیدا کردن سوژه های ناب باشیم که به چشم دیگران نمی آمد، اگر هم می آمد، شاید بی تفاوت از کنار آن عبور می کردند. 
شاخه گلی در مسیر هزاران عابر کاشته شده، از این هزاران نفر، صدها نفر اصلا" متوجه وجود شاخه گل در مسیر خود نمی شوند!. صدها نفر می بینند و بی تفاوت از کنارش می گذرند. برای بعضی ها دیدن آن عادت شده است عکس العملی از خود نشان نمی دهند. اما چند نفری مکث می کنند، بو می کنند، حتی بعضی ها چشمهای خود را می بندند و عمیقا" آنرا نفس می کشند...!.
ما همیشه با کمبود وقت مواجه ، و با تاخیر وارد اتوبوس می شدیم. به عنوان جریمه تاخیر، باید  همه را به بستنی مهمان میکردیم، البته همیشه مسئول تدارکات بود که عوض ما جبران مافات می کرد. 
در میان خیل شهدا، شهید حسین علم الهدا فرمانده سپاه هویزه را از قبل می شناختم. دانشجو، معلم قران و مفسر نهج البلاغه، با گروهی از همرزمان در این منطقه با دشمن در گیر شده بودند. رشادتی که از خود نشان داده بودند، هشتصد اسیر در  شروع درگیری  از نیروهای متجاوز گرفته بودند. می گویند رئیس جمهور وقت(بنی صدر) دستور عقب نشینی نیروهای پشتبانی را صادر کرده و آنها را بدون پشتوانه در محاصره باقی می گذارد و...
می رقصی
می خوانی
می خندی
میان گریۀ من!
زخمهای مرا نمی بینی...؟
 ...تا آخرین نفر به شهادت می رسند و تانکهای عراقی از روی جسد آنها عبور می کند.
منطقه مدتها در اشغال بوده تا اینکه در اردیبهشت ماه 1361 ، در عملیات بیت المقدس آزاد می شود.


کد مطلب: 3171

آدرس مطلب :
http://www.rahianenoor.com/fa/note/3171/زخم-های-مرا-نمی-بینی

راهيان نور
  http://www.rahianenoor.com