کد QR مطلبدریافت صفحه با کد QR

عباس عابد (ساوجی)

پرچم متبرّک

14 آبان 1393 ساعت 20:59

ضمن تقدیر از نویسنده و هنرمند ارجمند، برادر عزیز آقای عابدساوجی، بدینوسیله از تمامی فرهیختگان، نویسندگان و هنرمندان گرامی دعوت می کنیم که ما را مفتخر به ارسال آثار خود به پایگاه ستاد مرکزی راهیان نور کشور نمایید. ضمنا آثار به نام خودتان چاپ خواهد شد.



چهار نفر بودیم که چهار گوشه  پرچم ضریح حضرت عباس  را گرفته بودیم و در اول صف سینه زنان حرکت میکردیم. هرکس نذری داشت خودش می آمد زیر پرچم و با سنجاق آنرا وصل می کرد وسط پرچم.
به آرامی با رنگ پریده جلو آمد. با چادر نمازسفید گلدارش از بقیه خانم ها متمایز بود!. نور خورشید به قسمت قرمز پرچم می خورد و بر روی صورت اش منعکس می شد. در این حالت صورتش سرخ و زیبا می شد و اثری از رنگ پریدگی دیده نمی شد.
بدون توجه به اطرافیان به من سلام داد و گوشۀ پرچم را در دست گرفت بوسید و زیر لب چیزهایی زمزمه کرد. همانطور که آرام آمده بود از میان جمعیت خارج شد و رفت.
بعد از پایان مراسم و نماز ظهر عاشورا، به خانه رفتم و با تعجب پرسیدم:
ــ چطور تونستی با این بیماری که داری، خودت را به دسته سینه زنی برسونی و برگردی؟ فکر نمی کردم تا سر کوچه بتونی بیایی!.
دور بر خود را نگاه کرد وبا تعجب گفت:  با منی یا با خودت حرف می زنی؟
گفتم خب معلومه که با توأم ، مگر عقلم رو از دست دادم با خودم حرف بزنم؟
این بار با تعجب بیشتری گفت: هیچ معلوه چی میگی؟ دسته سینه زنی کدومه؟ پامو از خونه بیرون نگذاشتم آنوقت میگی...
ــ دروغ میگی یا خودت رو لوس میکنی؟ با چشمهای خودم دیدم رفتی زیر پرچم و آنرا بوسیدی رفتی. گوشه پرچم دست خودم بود...
ــ کدوم پرچم؟ 
ــ پرچمی که از روی ضریح حضرت ابوالفضل آورده بودند. کلی تعجب کردم که چرا با چادر نماز آمده بودی!. گوشۀ پرچم را بوسیدی، دعا کردی. نفهمیدم چی می گفتی که...
ــ ببین، من حال ندارم تو هم شوخی ت گرفته سر به سر من میزاری؟
ــ به جان خودم و خودت قسم شوخی نمیکنم. حتی به من سلام کردی.
ــ به خدا قسم پامو از خونه بیرون نگذاشتم. راست ش خیلی دلم می خواست بیام اما حالم خوب نبود، البته...
ــ ولی خودت بودی. یعنی شباهت تا این حد که همسرم را با شخص دیگری اشتباه بگیرم، یعنی شباهت تا این حد؟ قبل از اینکه تو بیای، با خودم فکر می کردم بعد از پایان مراسم، از مسئول هیئت اجازه میگیرم پرچم را میارم خونه به عنوان تبرّک به سر و بدنت بمالی شاید خدا خواست وشفا...
ــ راستش را بخوای خودم هم دارم کم کم دارم دچار تردید میشم.
ــ تردید برای چی؟
ــ اگه مسخرم نمی کنی بگم.
ــ مسخره برای چی؟ اگه موضوعی هست بگو چرا این دست اون دست می کنی.
ــ وقتی تو رفتی تنها شدم، از اینکه نتونسته بودم همراه دسته بیام ناراحت و دل شکسته بودم. در حالت نشسته چند رکعت  نماز خوندم وتکیه دادم به مبل، کمی گریه کردم نفهمیدم کی به همون حالت خوابم برد. دیدم در صحن حضرت عباس هستم، خلوت بود. آقایی که پشتش به من بود گفت: خانم، مگر  نمیدونی  امروز همۀ مردم رفتند عزا داری امام حسین، چرا آمدی اینجا؟ 
گفتم، آقا بیمارم نمی تونم  راه برم ، فکر کردم بیام اینجا شاید آقا امام حسین شفام بده . 
بدون اینکه برگرده گفت: خیلی خوب حالا که زحمت کشیدی آمدی، زیارت کن برگرد خونه، انشا الله که خوب میشی. 
راست ش رو بخوای حس می کنم حالم خیلی بهتر از قبل شده...


کد مطلب: 4007

آدرس مطلب :
http://www.rahianenoor.com/fa/note/4007/پرچم-متبر-ک

راهيان نور
  http://www.rahianenoor.com