کد QR مطلبدریافت صفحه با کد QR

روایت ایثار؛

جيرجيرك بلبلي بزن!

سردار مجتبی عسگري

25 تير 1395 ساعت 20:23

با صدايي پر از تعجب به رفيقش گفت: «اين جيرجيركه به حرف تو گوش مي كنه!»
رفيقش هم يه نمه حال كرده بود، يه بادي تو گلو انداخت و با غرور گفت: «بله ما سيم مون به اون بالا وصله. تو و بچه هاي پادگان منو قبول ندارين.»


روای راهیان نور، «جيرجيرك پنج تا بزن ... جيرجيرك بلبلي بزن ... جيرجيرك چهار تا بزن...» من هم به حرفش گوش مي كردم و هي صدا در مي آوردم.
يه ۱۵ دقيقه اي بساط همين بود.
ديگه خسته شدم و از تو گودي بيرون اومدم و داد زدم: «بسه ديگه پدر منو در آوردين. هي پنج تا بزن، سه تا بزن ، بلبلي بزن ...

شبانه داشتم براي ديدن يكي از فرماندهان جايي مي رفتم، ديدم دو نفر دارند مي آيند سمت ما. اولش با خودم گفتم برم و بترسونم شون.
ولي جلوتر كه رفتم ديدم از بچه هاي اطلاعات عمليات هستن و همين باعث شد تا برم و يواشكي به حرفاشون گوش بدم.
ديدم يكي شون (عباس گنجي) از نيروهاي خودم هست و خودم اطلاعات عملياتي اش كرده بودم. رفيق عباس كه اسمش يادم نمي ياد، داشت به عباس مي گفت: «چه كار كنيم تا مثل دفعه پيش تو عمليات همديگه رو گم نكنيم؟
چون بچه هاي اطلاعات عمليات شبانه بايد ميرفتن در دل دشمن و براي اينكه دشمن متوجه آنها نشه، با احتياط كامل و در سكوت تمام كار مي كردند و همين باعث مي شد تا همديگه رو گم كنند و چون نمي تونستن همديگه رو صدا كنن، بايد با احتياط و تنها برمي گشتن عقب.
تازه در آن عمليات عباس و رفيقش كه همديگه رو گم كرده بودن در ۲۰ متري هم قرار داشتن ولي از هم خبر نداشتن!

عباس گفت: «به نظر من بايد يه صدايي مثل صداي يه حيوون از خودمون در بياريم كه عراقي ها شك نكنن.»
عباس و رفيقش در رأس الخط دو قرار داشتن و منو نميديدن ولي من اونا رو مي ديدم.

شروع كردم به در آوردن صداي جيرجيرك! رفيق عباس متوجه صدا شد و گفت: «عباس صدا رو مي شنوي؟
اين صداي خوبيه ها!»
بعد ادامه داد: «جيرجيرك يه بار ديگه بزن!»
منم صدا در آوردم.
دوباره گفت: «دو تا بزن» منم دو تا زدم.
عباس كه چشماش گرد شده بود،
با صدايي پر از تعجب به رفيقش گفت: «اين جيرجيركه به حرف تو گوش مي كنه!» 
رفيقش هم يه نمه حال كرده بود، يه بادي تو گلو انداخت و با غرور گفت: «بله ما سيم مون به اون بالا وصله. تو و بچه هاي پادگان منو قبول ندارين.»
باز دوباره گفت: «جيرجيرك پنج تا بزن ... جيرجيرك بلبلي بزن ... جيرجيرك چهار تا بزن...» من هم به حرفش گوش مي كردم و هي صدا در مي آوردم.
يه ۱۵ دقيقه اي بساط همين بود. ديگه خسته شدم و از تو گودي بيرون اومدم و داد زدم: «بسه ديگه پدر منو در آوردين. هي پنج تا بزن، سه تا بزن، بلبلي بزن »
اونا كه حسابي ترسيده بودن، فرياد زنان و در حالي كه دمپايي هاشون به هوا پرتاب مي شد، پا به فرار گذاشتن.
منم هي داد زدم: «عباس فرار نكن منم عسگري! بابا چقدر ترسوييد!»
رفيقش هم مي گفت: «عباس خالي ميبنده در رو... جنه»
گذشت ...
رفتم پيش فرمانده!
بعد از صحبت مون ديدم عباس و رفيقش پا برهنه و نفس زنان در حالي كه ترس از چهره شون مي باريد اومدن سنگر فرماندهي و وقتي منو ديدن، برق از چشماشون پريد.

رو كردم بهشون گفتم: «حالا ديگه ما جن شديم؟» بعد همه زديم زير خنده و رفتيم. بعدها تو عمليات هاي بعدي اون صداي جيرجيرك هم خيلي به دردشون خورد.

راوي نور: سردار مجتبی عسگري


کد مطلب: 7544

آدرس مطلب :
http://www.rahianenoor.com/fa/note/7544/جيرجيرك-بلبلي-بزن

راهيان نور
  http://www.rahianenoor.com