آمده بود قزوین که بچه اش را ببیند. برف باریده بود و هوا سرد. حجت دو تا 20 لیتری خالی را روی موتور گازی گذاشته بود و آمده بود پمپ دو راهی همدان تا نفت بگیرد. من هم رفته بودم نفت بگیرم.
به او گفتم : دو تا 20 لیتری نفت برای شما کافی است ؟
گفت : خدا کریم است.
کمکش کردم تا نفت را بردیم جلوی در خانه اش.
یکدفعه همسایه حجت را دید و گفت : حجت آقا قربان دستت. یکی از 20 لیتری ها را بده به من.
حجت هم این کار را کرد.
بعد من به او گفتم : چرا دادی ؟
مگر خودت احتیاج نداشتی ؟
گفت : عیبی ندارد . خدا کریم است. بالاخره می رسد.
کتاب بی قرارد ص 106