کد QR مطلبدریافت صفحه با کد QR

دلنوشته‌ای برای شهدا

علی ریاحی پور

6 شهريور 1396 ساعت 16:23

دلم مي‌خواهد سحرگاهي که دور حسينيه گردان تخريب مي‌گردم، خداوند اين طواف را از من بپذيرد... دلم تنگ است براي راهي نور شدن... براي مسافر آن وادي دور شدن



دلم تنگ است؛ تنگ روزهايي که مصلحت اسلامي مطرح بود، نه اسلام مصلحتي.
تنگ روزهايي که تشيع وسيله‌اي براي ارتزاق نشده بود.
تنگ روزهايي که که اهداف عالي انساني فداي مصلحت‌هاي شخصي نمي‌شد.
تنگ روزهايي که آدمها اينقدر تضاد نداشتند. (تضاد برون و درون آدمها دلم را تنگ مي‌کند!)
دلم تنگ شده و خنده‌ام‌ مي‌گيرد.
 
خنده‌ام مي‌گيرد از اينکه؛ هيچ وقت در تمام عمرم تجربه نکرده‌ام آن روزها را که دلم تنگ آن روزها بشود.  اينجاست که دلم مي‌سوزد براي اين دل تنگ، که حتي نمي‌تواند. دلتنگ آن روزها باشد که اصلا آن روزگاران را تجربه نکرده است...
 
سنگدلي يا تنگدلي و يا شايد هم سنگدلي و تنگ‌چشمي عده‌اي، دست به دست هم داد که از آن روزگار جز چند کتاب که هر از گاه به چاپ مجدد مي‌رسد (منهاي «دا» و «جنگ دوست‌داشتني» و...) و چند نمايشگاه بي‌سروته و هزاران هزار عکس و پوستر که ديگر هيچ‌کس به آنها عميق نگاه نمي‌کند! جز همين حداقل، هيچ براي من و تو نماند که حتي بخواهيم آرزو کنيم و مثلا بگوييم: «يا ليتنا کنا معکم»
 
من حتي نمي‌دانم چه طعمي داشت روزهايي که برخي به جاي اينکه حفظ جان را از اوجب واجبات بدانند به حفظ جان جانان پرداختند.  من نمي‌دانم حتي که شهادت فقط تا به آسمان رفتن نيست، که به خود آمدن است...  من امروز در مشتي توهم و تعصبم که هيچ‌کدام ريشه ندارد.
 
و نمي‌دانم چه کسي اين داستان تکراري را آنقدر برايم تکرار کرد که خوابم برد.  آنقدر خوابزده شدم که در بيداري هم انگار خوابم. اين را از قدم‌هاي بي‌خودانه‌ام در مي‌يابم.  خوابيده‌ام؛ عمريست و عده‌اي را  بهانه مي‌کنم براي پوشاندن کوتاهي‌هايم.

و من هرگز نرسيده‌ام به فهواي عميق اين داستان؛ داستان «شهادت»:  «شهادت داستان ماندگاري آناني است که دانستند دنيا جاي ماندن نيست»  من فقط يادگرفتم که زندگي سراسر آزمون است. اما کسي نگفت که مهر قبولي‌اش «شهادت» است!  و من مانده‌ام. پشت اين درب‌ها و کارنامه‌ام حتي يک مهر آفرين هم ندارد...
 
شهادت از من مي‌گريزد، چنانکه من از مرگ خويش مي‌گريزم...
و هيچ‌کس به من نگفت: «تا شهادت هست، شهيد بايد شد، زندگي بايد کرد.»
و من هرگز ندانستم که «شقايق» چه گلي است؟
و فقط راضي شدم به اين زمزمه: چرا بستند راه آسمان را؟ چرا برداشتند اين نردبان را؟
و مگر پرواز را به نردبان نياز است؟ و مگر پرواز را بال؟
و من فکر مي‌کردم بايد پروانه شد. پرنده شد. و چند بار هم آرزو کردم که پرنده باشم. کبوتر باشم. مثل کبوتران حرم...
 
اما نمي‌دانستم آن روزها که عده‌اي بي‌بال پرواز مي‌کردند، پروانگان به حال آنان غبطه مي‌خوردند  و اين شد که من امروز در گل مانده‌ام. حتي در هزاران فرسخي راه آنان که رفتند و کاري «حسيني»
 
کردند نيستم، آنان که خواستند تا بمانم و کاري «زينبي» کنم.  و اين شد که من در سپاه يزيدم.
و من به‌راستي مصداق آناني هستم که يک عمر مرده‌اند و يک لحظه هم شهيد نخواهند شد.
و اين است که دلم مي‌سوزد و تنگ است.  تنگ است دلم براي صدايي که روزگاري از اين حنجره‌ها بلند مي‌شد.
 
حنجره‌هايي که امروز سال‌هاست مهمان صداي سرفه‌هاي خشک و خونين شده‌اند.
و نصيبشان ـ اگر خوش‌شانس باشند ـ دراز کشيدن روي تخت‌هاي بي‌مهر بيمارستان ساسان است و اگر سويي مانده باشد براي چشمهاشان به ثانيه‌هاي تنهايي خيره‌ مي‌مانند...
و نصيب آنها آن کپسول‌هاي بلند اکسيژن است.
و نصيب آنها شيمي‌درماني است.
و نصيب آنها مژه‌هايي است که ريخته‌اند.
و من هميشه فکر مي‌کنم آيا مي‌توان بدون مژه اشک ريخت و سبک شد؟ خدا کند بشود.
و من آنقدر کوتاهي کردم، آنقدر کم شدم، آنقدر خم شدم که انگار در حال بوسه زدن بر دستهاي شيطان هستم.
 
آنقدر
” خوابيده‌ام؛ عمريست. و «عده‌اي»را بهانه مي‌کنم براي پوشاندن کوتاهي‌هايم. و من هرگز نرسيده‌ام به فهواي عميق اين داستان؛ داستان «شهادت»: «شهادت داستان ماندگاري آناني است که دانستند دنيا جاي ماندن نيست» "
شيطان از من خوشش مي‌آيد که نگو!!!
اين را امروز صبح از خواب که پريدم و نمازم قضا شد آرام در گوشم فرياد زد...
لعنت خدا بر اين شيطان لعنتي.
و شايد هم لعنت خدا بر من...
بر نفس من که امروز به تنهايي شيطان را هم درس مي‌دهد.
خوب که نگاه مي‌کنم مي‌بينم اين منم که ايستاده‌ام و باز آن منم که خم شده‌ام و دستان نفس خويش را مي‌بوسم.
 
آري اين منم...
اين منم و منيت‌هاي من. خودپسندي‌هاي من....
چقدر دلم مي‌خواهد لابه‌لاي رمل‌هاي فکه گم شوم.
چقدر دلم مي‌خواهد طلوع دو کوهه مرا ذوب کند در خويش.
و غروب شلمچه مرا در آتش عشق به ياران آخرالزماني‌اش، خاکستر کند.
چقدر دلم مي‌خواهد در مقر شهيد چمران دهلاويه با نور يک شمع کوچک دلم روشن شود.
دلم مي‌خواهد در هويزه، به جاي مادر شهيد علم‌الهدي من زير خاک باشم. حيف‌اند چنين مادراني...

دلم مي‌خواهد سحرگاهي که دور حسينيه گردان تخريب مي‌گردم، خداوند اين طواف را از من بپذيرد...  دلم تنگ است براي راهي نور شدن...  براي مسافر آن وادي دور شدن
 
انتهای پیام/



کد مطلب: 10817

آدرس مطلب :
http://www.rahianenoor.com/fa/note/10817/دلنوشته-ای-شهدا

راهيان نور
  http://www.rahianenoor.com