جنگ تازه تمام شده بود. نفت به سختي گير مي آمد. دو حلب خالي دادم دست مجيد. فرستادمش دنبال نفت. بعد از چند ساعت با يک حلب برگشت. گفتم: « کو يکي ديگه اش؟ » گفت: « پيرزني را مي شناسم که خيلي فقيره. بنده ي خدا شوهرش هم معلوله. آن يکي حلب را دادم به او. » گفتم: « توي اين گير و دار چرا حاتم بخشي مي کني؟ » گفت: « چطور شما، دو تا حلب نفت داشته باشين و آن بنده ي خدا هيچي؟ دلواپس نباشيد، اگر خواستيد دوباره مي روم برايتان مي گيرم. » از حرفي که زده بودم بدجور پشيمان شدم.
کتاب شيفتگان خدمت، صص 88-87
► دانلود (نمایش در تلفن همراه)