آبادی ویران!
در خرمشهر بودیم. از کوچه هایی که هنوز آثار تیر و ترکش داشت، گذشتیم. روی تابلویی در انتهای کوچه نوشته بود: «به سمت یادمان عملیات کربلای۴».
به سمت پیکان تابلو حرکت کردیم. این اولین یادمانی بود که در دل شهر می دیدیم و از جادههای آسفالت و آبادانی یک شهر به سمت یک منطقهی جنگی میرفتیم.
صبح بود؛ خنکی هوا با نسیم هایی که بر سر و صورتمان روانه میکرد، خواب را از سرمان پراند. نزدیکتر که شدیم فهمیدیم ما اولین نفراتی هستیم که به بازدید آمدهایم. همه جا سوتوکور بود؛ جز دو پسربچه که با کنجکاوی این ور و آن ور سرک میکشیدند، کسی را ندیدیم.
در پی پیدا کردن کسی بودیم که یکی از خادمین از چادری برزنتی بیرون آمد. به محض دیدن ما بساط منقل زغالی و اسپند را آماده کرد.
روی زمین خاک بود و از آسفالت کوچه خبری نبود. اولین چیزی که نظرمان را جلب کرد، ساختمان های ویران شدهی آجری و سیمانی بود که هنوز جراحتهای جنگ روی در و دیوارش خودنمایی می کرد.
این ساختمانها آنقدر معماری زیبا و محکمی داشتند که با این همه ویرانی هنوز دلربا و پابرجا مانده بودند. ساختمانهایی ویلایی با اتاقهای بزرگ تودرتو، و درختی بلند و سبز در حیاط. ستون های این بناها همه گچبری شده و در نهایت ظرافت در چهار طرف ایوانها دیده میشدند. بعدها فهمیدیم که این منطقه محل زندگی ثروتمندان و مرفهان خرمشهر بوده است که با شروع جنگ، خانههایشان را رها میکنند و به شهرهای دیگر پناه میبرند.
یک دروازهی خاکی در ورودی یادمان بود که با پرچمهایی به نام ائمه زینت داده شده بود. بر روی زمین هم، تپه خاکی کوچک و ممتدی را میدیدی که سیم خاردار، فانوس، سربندهای سوخته، بقایای لباس و تجهیزات نظامی به طور نامرتب روی آن قرار داشتند.
به یک ایستگاه صلواتی رسیدیم و یک لیوان شربت آبلیمویی با تکههای لیمو، نوشیدیم و به اطراف نظری عمیق افکندیم. حال و هوای عجیبی در ما پدیدار شده بود. نوای مداحی که به گوش میرسید، با تلنگرهایی که بر ما میزد، حس شرم را در سراسر پیکرمان به وجود آورد. وقتی به خود آمدیم دیدیم منطقه از جمعیت مملو است و یک عالمه ماشین شخصی و سواری در بیرون یادمان به انتظار زائران نشستهاند. نگاهی به ساعت انداختیم که ۹ صبح را نشان میداد با این حساب نظر ما در مورد خلوتی یادمان غلط از آب درآمد.
وقتی در سنگر دستنخوردهای با خمپارهی درونش، جای گرفتیم و از آنجا تصویر ویرانهها را به نظاره نشستیم و ماکتهای تصویر شهدا در گوشه و کنار آنها را، تازه فهمیدم که جنگ یعنی چه؟! این سنگر همان سنگر فرمانده گردان فجر، «شهید جاویدی» بود.
به بالای خاکریزی در محاصرهی سیم خاردار رفتیم و شطی عظیم با نیزارهای خشک و سبز را دیدیم که محل تلاقی رود اروند و کارون بود. نگاهی به اطراف انداختیم و تصویر شهدای غواص را دیدیم. ۷۲ شهید غواص که شهید امیر طلایی قهرمان تکواندو و شهید نادر عباسنیا طلبهی جوان هم میان آنها بودند.
جزایر مرزی عراق به راحتی از آن سمت شط قابل مشاهده بود و خاکی که ما روی آن ایستاده بودیم، خاکی آشنا با بویی آشنا بود. به خود میبالیدیم که یک وجب هم از این خاک به آن سمت شط فروخته نشده است!
به سختی پیدایش کردیم، از بس خاکی افلاکی بود این مرد. با کلی سراغ از این و آن دیدیم در نهایت سادگی با یک لباس خاکی و کلاهی یشمی بر سر، در مقابل جایگاه ورودی یادمان، مشغول شکستن چوب و شاخههای درخت برای آتش است. نگاه نافذ و گویایی داشت. چشمانی که در هنگام صحبت با ما در مورد شهدا، سرخ میشد و حلقهای از اشک در آن جمع میشد اما فرو نمیریخت. سنی حدود ۵۰ و اندی به چهرهاش میخورد. باوقار، مهربان چون یک پدر، نکتهدان و بسیار متواضع؛ آنقدر که با اصرارهای متعدد نامش را برایمان نگفت و ما را به پرسیدن سؤالات بعد هدایت کرد. آنقدر گرم ما را مورد پذیرش قرار داد و آنقدر خوب و ساده صحبت میکرد که زمان را از یاد برده بودیم. هر چند مدت کوتاهی از صحبتهایش بهره بردیم، اما به نکتههای جالبی اشاره کرد که یکی از آنها این بود: «ما در برابر آیندگان مان سربلندیم که در برابر ارتش عراق با نیروهایی از ۲۱ کشور جهان، ایستادیم و در تاریخ این سرزمین ثبت کردیم که در ۵۰۰ سال گذشته با ۴۰ جنگ بزرگ در مقابل عثمانیها و روسها و ... که هر یک قسمتی از مملکت ما را به تاراج برد، ما به بهای خون نگذاشتیم یک وجب از این خاک به بیگانه برسد.»
شاید این موضوع تکراری به نظر بیاید، اما شیوهی بیانش ما را به فکر فرو برد که تاریخ حافظهای ماندگار دارد برای آینده! آنها که بودند رفتند و به بهای خون برایمان خوبیها را حفظ کردند، و ما چه کردیم برای ماندگار شدن در تاریخ؟!
این کربلای ۴ بود که زنده مانده بود و با همهی کسانی که میآمدند برای دیدن! حرف میزد تا بشنوند!
خاک کربلایش پاهایمان را میلرزاند؛ انگار در تلاطمی خونین بود.
خادمها آنقدر جوان بودند که هنوز پشت لبشان سبز نشده بود و چقدر بزرگ به نظر میآمدند. با پاهایی برهنه و لباسی خاکی بر تن، و سری که به سمت زمین بود و چشمانی که در خاک، آسمان را میجست.
خیلی زود گذشت، حسابی زمینگیر این زمین شدیم؛ توان بازگشت نداشتیم. دلمان لک زده بود روی تلی از این خاک بنشینیم و حرفهای ناگفته و زخمیاش را بشنویم. فقط لحظهی آخر یک تکه از دل خاک برداشتیم که دلمان تنگ نشود برای این آبادی ویران!