به زحمت از زیر دست و پای بسیجی ها خلاص شد و آمد بیرون مسجد. گفتم : رضا ، فرمانده گردان هم شدی ما خبر نداشتیم. گفت : شایعه است. گفتم : مکبر اعلام کرد. گفت : مکبر باید اذان بگه و حالا بیا بریم شام بخوریم. ... تازه وارد لشکر شده بودم. گذرم افتاد به آشپزخانه . دیدم یک نفر وردست آشپز ، قابلمه جابه جا می کنه . فردایش ، دم در ستاد ، همان شخص را دیدم که جارو می زد. شب ، جمع شدیم حسینیه ی اردوگاه ، رئیس ستاد لشکر می خواست سخنرانی کنه ، باز هم همان شخص بود که آمد و رفت پشت تریبون .
ققنوس و آتش– ص 140و134و138 ► دانلود فلش کارت مطلب