یک روزی توی چادر نشسته بودم، بدجوری دلم برای «مرتضی» تنگ شده بود. نگاهم به کتابهای «مرتضی» که توی جعبه چیده شده بود افتاد. یاد روزی افتادم که «مرتضی» از مرخّصی بر می گشت. ساک پر از کتابش را درون چادر آورد و آن ها را توی جعبه «مهمّات» چید. بعضی از ما حوصله مان سر می رفت و متلک بارش می کردیم ولی او با این کارها صحنه را خالی نمی کرد. هنگام مطالعه، وقتی به نکته ی مهمّی می رسید، سرش را به آرامی بلند می کرد و می گفت: «ببینید که چه نکته ی جالبی است. حیفه که براتون نخوانم. بعد شروع می کرد به خواندن همان صفحه. بعضی از بچّه ها به شوخی می گفتند: «آقا مرتضی» خودت بخوان و لذت ببر. کاری به ما نداشته باش!»
کتاب در مسیر هدایت، ص 108 ► دانلود (نمایش در تلفن همراه)