او رفت و برنگشت. چند سالی منتظرش بودیم. ماه رمضان سال هفتاد وپنج به من خبر دادند. او را آوردند، قند شکستم، خانه را تمیز کردم، برای دیدن او رفتم. فقط چند تکه استخوان! برای غریب بودنش اشک ریختم. گفتم: روزی که خبر مفقود شدن تو را شنیدم، احساس کردم تنها و مظلوم رفتی. اما امروز غربت تو را بیش تر از آن روز احساس می کنم.
کتاب حدیث شهود، ص 175
► دانلود (نمایش در تلفن همراه)