تهران - راهیان نور، محمد رسول فرزانه، فرزند سردار شهید جاویدالاثر«رضا فرزانه» میگوید: وقتی هم ردهایهای پدرم را میدیدم که همه ماشینهای بهتری سوار میشوند، به پدر می گفتیم که چرا پیکان راعوض نمیکنیم؟ میگفت فنی این ماشین، ۲۰ است؛ چرا عوض کنم؟
در گفت وگو با فرزند شهید مدافع حرم سردار حاج رضا فرزانه :
فرمانده لشکر شده بود، اما پیکانش را عوض نمیکرد
26 فروردين 1396 ساعت 16:28
تهران - راهیان نور، محمد رسول فرزانه، فرزند سردار شهید جاویدالاثر«رضا فرزانه» میگوید: وقتی هم ردهایهای پدرم را میدیدم که همه ماشینهای بهتری سوار میشوند، به پدر می گفتیم که چرا پیکان راعوض نمیکنیم؟ میگفت فنی این ماشین، ۲۰ است؛ چرا عوض کنم؟
به گزارش راهیان نور، هرچند فرزند ارشد خانواده بود و پدر جور دیگری روی او حساب میکرد اما او هم مثل خیلی از جوانان هم سن و سالش توقعهایی از پدر داشت و مخالفتهای پدر باعث میشد با او بحث هم بکند.
اختلاف نظرهایی که در موارد کوچکی با پدر داشت، از محبت پدر و پسریشان کم نمیکرد اما گواهی بر مراقبت شهید فرزانه بر تمام رفتارهایی بود که از او یک سردار بی ادعا و پرهیزگار میساخت. پدری که حاضر نمیشد به خاطر رفاه فرزندانش کارهایی انجام دهد که خلاف اعتقاد اوست.
ترفیع و پست و مقام برایش کم ارزش بود تا جایی که خانواده را در جریان سِمتهایی که میگرفت نمیگذاشت و مراقبت میکرد تا سطح زندگیاش بالاتر از عموم مردم جامعه نباشد تا به گمان برخی به خاطر فرمانده بودنش، تغییری در زندگیاش ایجاد شود.
محمد رسول همه این رفتارها را به خاطر دارد و خیلی خوب پدر را روایت میکند. او متولد 15 خرداد سال 66 و دانشجوی کارشناسی ارشد مکانیک است و دو برادر دیگر نیز دارد. همانند پدردغدغه دفاع از حریم اهل بیت و اسلام را در سر دارد.
سردار فرزانه سالها در جبههها میجنگد بعد هم در سنگر سپاه همان اهداف جهادی خود را دنبال میکند. 20 سال طول کشید تا قاعده در میدان ماندن و تردید به دل راه ندادن را به همان فرزندی که در هنگام تولدش اسلحه در دست در جبهه بود، یاد بدهد. راهیان نور، روایتگری دوران دفاع مقدس و بعد هم سوریه فصلهای بعدی زندگی سرداری است که بی ادعا زندگی کرد و در گمنامی به شهادت رسید. آنقدر این گمنامی را دوست داشت که پیکرش هم همانند همرزمان گمنامش بازنگشت و حالا او را با عنوان سردار جاویدالاثر میشناسیم. شهید مدافع حرم سردار جاویدالاثر«رضا فرزانه» متولد سال 1343 در تهران، فرمانده لشکر پیاده سپاه حضرت رسول(ص) و فرمانده سابق لشکر 27 محمد رسول الله(ص) بود که بعد از بازنشستگی در سپاه، در ستاد مرکزی راهیان نور به انجام فعالیتهای مختلف پرداخت. او معاون بازرسی ستاد مرکزی راهیان نور و فرمانده قرارگاه مشترک راهیان نور بود. این شهید مدافع حرم از جانبازان هشت سال جنگ تحمیلی هم بود که در سال 63 در منطقه عملیاتی «مجنون» از ناحیه کتف، سال 65 در منطقه عملیاتی «شلمچه» از ناحیه سر و گوش و در سال 67 در محور «دربندیخان» شیمیایی شده و به درجه رفیع جانبازی نائل شده بود. او سال 94 در روز پنج شنبه 22 بهمن ماه، بعد از گذشت 40 روز حضور مستشاری در سوریه به دست تروریستهای تکفیری به شهادت رسید. گفتگوی تفصیلی با محمد رسول فرزانه در ادامه میآید:
راهیان نور: آقا محمد رسول! رابطه شما با پدر مثل رفتار کاریاش رسمی بود یا صمیمیتر بودید؟
رابطه من با پدر به نسبت دو برادر دیگرم، صمیمیتر بود. پدرم از بچگی من را با خود به هیئت، پیش دوستانش میبرد و از همان موقع بیشتر با پدرم رفیق بودم. رابطه من و پدر طوری نبود که او فقط یک پدر باشد و من پسر، رابطه خیلی صمیمی داشتیم و با هم دوست بودیم. با پدرم کشتی میگرفتم و با هم خیلی شوخی میکردیم. موقع نگاه کردن فوتبال، خیلی با هم کَل کَل میکردیم. اخلاق پدرم بر خلاف چهرهاش که خیلی جدی نشان میداد، شوخ طبع بود. همه به من میگفتند که:« ظاهرا پدرت خیلی جدی است.» من هم میگفتم:«اینطوری نیست، در خانه ما دائم با همدیگر شوخی میکنیم.»
راهیان نور: وقتی پدرتان به ماموریت میرفت، شده بود که شما یا برادرهایتان همراه او بروید؟
تا قبل از این که به دانشگاه بروم با پدرمیرفتم، اما چون برای تحصیل در دوره لیسانس، به اراک رفتم، یک وقفهای ایجاد شد و نتوانستم همراهش باشم. فکر میکنم که مرتبه اول که پدرم من را با خود برد، من هنوز مدرسه نمیرفتم. با پدرم به پادگان دوکوهه رفتیم که یک سفر به یادماندنی شد. دو نفر از دوستانش هم بودند. با این که حدود 6 سالم بود، تمام محیط آنجا را به من نشان میداد و انگار که برای یک مرد کامل توضیح میدهد، همه چیز را تعریف میکرد و می گفت:«اینجا ساختمان ذوالفقار است یا مثلا حسینیه حاج همت اینجا است.» درباره این مسائل از دوران بچگی خیلی با ما صحبت میکرد. وقتی که دیگر وارد درس شدم و سنم بالاتر رفت، متاسفانه کمتر همراه پدر میرفتم. به نوبت بعد از من، مسعود و سپس برادر کوچکم، محمد حسین همراه پدر میرفتند. در واقع در یک بازه زمانی هر کدام همراه پدر بودیم.
راهیان نور: شما فرزند ارشد خانواده هستید. پدرتان به خاطر این موضوع انتظارات خاصی به نسبت برادرانتان از شما نداشت؟
بله داشت؛ پدرم میگفت:«تو باید برای دو برادر دیگرت، الگو باشی،» یا مثلا میگفت:«اگر شما به سمت درس بروی و موفقیت داشته باشی، برادرانت هم به تو نگاه میکنند و همان راه شما را پیش میگیرند.» ولی چون رابطه ما خیلی صمیمی بود، امر نمیکرد که حتما باید این کار را انجام دهی، مثلا هیچ وقت به من نمیگفت که باید درس بخوانی و به جایی برسی، ولی میگفت که:«رفتی درس خواندی، باید بهترین باشی و به آن حد که میخواهی برسی و وقتی موضوعی را شروع کردی باید تا آخر کار انجام دهی.»
راهیان نور: میان همه رفاقتهایی که از آن تعریف کردید، با پدر دعوا یا بحث هم میکردید؟
بحث بله ولی دعوا نمیکردیم. من به خصوص نسبت به دو برادر دیگرم، سر همه چیز با پدر، بحث میکردم چون یکسری از اخلاقهایش در من هم بود و هر حرفی را همینطور قبول نمیکردم. هر حرفی می زدیم یا نظری که پدر میداد، می نشستیم و با هم در مورد آن حرف بحث میکردیم تا این که یک کدام از ما قانع شود. هیچ وقت به ما امر نمیکرد که مثلا کاری را باید انجام دهید. با هم صحبت و همدیگر را قانع میکردیم که یا من، پدر را قانع میکردم یا پدر، من را قانع می کرد.
راهیان نور: معمولا در چه مواردی با هم اختلاف نظر داشتید؟ در چه مسائلی اصرار داشت شما را قانع کند یا چه موضوعاتی پیش میآمد که شما میخواستید ایشان را قانع کنید؟
خب ما اختلاف نظر هم داشتیم. وقتی بچه بودم و رفاه هم سن و سالهای خودمان را که اکثرا پدرانشان مسئولیتهایی داشتند را میدیدم، روی پدر فشار میآوردم. یادم میآید زمانی که حدودا 20 سالم بود و تازه وارد دانشگاه هم شده بودم، پدرم تعریف کرد که:«یکی از دوستانم آمده و از من کاری میخواست تا برایش انجام دهم.» آن بنده خدا در سفارت دانمارک بوده و به پدرم گفته بود:«اگر این کار را برای من انجام دهی، پسرهایت را برای ادامه تحصیل و زندگی به دانمارک میبرم.» من که این حرفها را شنیدم به پدر گفتم:«چرا این کار را نکردی؟ بقیه این کار را انجام میدهند و هزار کار دیگر هم میکنند، اگر این کار را انجام میدادی، نه خلاف شرع بود نه مورد دیگری داشت» پدرم گفت:«هر چه که باشد، خودم میدانم کاری که این طرف از من میخواهد برایش انجام دهم، خیلی اشتباه است.» سر این مسائل با هم بحث میکردیم.
وقتی بچه بودم، پدر به من رانندگی یاد داده بود. سال 77 یک پیکان خرید و تا مدتها همین ماشین را داشتیم. وقتی هم ردهایهای پدرم را میدیدم که همه ماشینهای بهتری سوار میشوند، زمانی که میخواستیم با ماشین بیرون برویم به پدر می گفتیم که:«چرا ماشینمان راعوض نمیکنیم؟» میگفت:«فنی این ماشین، 20 است. چرا عوض کنم؟ ضمنا من الان فرمانده لشکر شدهام و اگر کسی من را با ماشین مدل بالاتر ببیند با خود میگوید که طرف فرمانده لشکر شده و از موقعیت خود سوءاستفاده کرده و برای بچههایش ماشین خریده.»به این مسائل خیلی دقت میکرد.
راهیان نور: پسر یک فرمانده بودن، چه احساسی را برای شما به همراه داشت؟
واقعیتش این است که ایشان سال 87 فرمانده شده بود و من سال 90 متوجه سِمَت ایشان شدم و قبل از آن نمیدانستم که وقتی پدر با یک سایت خبری مصاحبه کرد، فهمیدم و تعجب کردم، چون هیچ چیز در این مورد به ما نگفته بود. پدر فقط میگفت:«کاری نکنید که وجهه من و لباسی که بر تنم هست به واسطه بچههایم از بین برود.» از این نوع حرفها زیاد به ما میگفت.
راهیان نور: پدر در سوریه به شهادت رسید. ایشان به عنوان یک مستشار نظامی تحلیلها و اهداف خودش را در این زمینه داشت. نظر شما به عنوان فرزند ایشان که ارتباطی هم با محیط نظامی ندارید، در مورد رزمندههای مدافع حرم ایرانی و حضورشان در سوریه چیست؟
در روایتی از پیامبر اسلام (ص) نقل شده است که: «هر کس فریاد دادخواهی هر مظلومی (اعم از مسلمان یا غیر مسلمان) را بشنود که مسلمین را به یاری میطلبد، اما به کمک او نشتابد مسلمان نیست » این را همه میدانند که هدف تروریستهای تکفیری ایران است، ولی متاسفانه در داخل کشور، برخیها میگویند که چرا میروند؟ اگر امثال پدر من و حاج حسین همدانی نمیرفتند که تروریستها وارد کشور میشدند. مقام معظم رهبری در این باره فرمودند که: «اگر آنجا نمیجنگیدیم، الان باید در کرمانشاه و همدان میجنگیدیم.» پدر من هم میتوانست در خانه بنشیند و در کنار خانوادهاش باشد، حتی سمتهای مختلفی هم به ایشان پیشنهاد شده بود. هیچ کس به خط مقدم نمیرود که از او تعریف کنند یا مثلا بگویند چقدر آدم خوبی هستید. شاید برخی از آقایان به حرم حضرت زینب(س) بروند و برگردند، ولی کسی که به خط مقدم رفته و جلوی گلوله و خمپاره میرود، یک هدفی دارد که حاضر میشود از همه چیز و حتی از جانش بگذرد.
راهیان نور: فکر میکنید چطور میتوانید به عنوان فرزند شهید فرزانه راه پدر را ادامه دهید؟
سال قبل از شهادت ایشان به پدرم گفتم:«به دوستانتان به طریقی بگویید که اگر من هم میتوانم، کاری انجام دهم.» که بعد از آن، همراه پدر به یکی از گردانهای امام حسین(ع) بسیج رفتیم و ثبت نام کردم. تا قبل از آن، من سابقه بسیج هم نداشتم. بعد از شهادت پدرم، من و سه تا از پسرعمههایم در فاتحین ثبت نام کردهایم. ما میخواهیم راه پدرمان را ادامه دهیم. برخیها میگویند که فلانی ریا میکند، پدرش رفته و خودش هم میگوید که میخواهد برود. من حتی شنیدم پسر یکی از شهدای مشهور دیگر هم همین کار را می خواهد انجام دهد و قصد دارد راه پدرش را ادامه دهد، در حالی که میتوانست راحت در خانه بنشیند. ولی ایدهاش با بفیه فرق میکند و او هم، میخواهد راه پدرش را ادامه دهد.
گفتوگو از : نجمه السادات مولایی و زهرا ظهروند
انتهای پیام/
کد مطلب: 9668