تاریخ انتشار
چهارشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۸ ساعت ۱۱:۰۷
کد مطلب : ۱۵۳۳۵
شهید علی محمودوند/ علمدار تفحص
عاشق گردان حنظله و کمیل بود/خوشحالی همان مادران برای من کافی است
بنا به فرمایش رهبر معظم انقلاب، «زنده نگه داشتن یاد شهدا، کمتر از شهادت نیست.» بر همین اساس به بهانه سالروز شهادت یکی از شهدای فعال در عرصه تفحص شهدای گمنام است، درصدد برآمدیم تا به گوشههایی از زندگی شهید علی محمودوند از زبان مادر، همرزمان و دوستان وی بپردازیم.
لقمه حلال
مادر شهید عنوان کرد: پدرش در حلال بودن نانی که به خانه میآورد خیلی دقت داشت. من نیز سعی میکردم همیشه موقع اذان به او شیر بدهم. بیشتر وقتها با وضو بودم، مادربزرگش هم خیلی سفارش میکرد و تاکید داشت که علی را هیچ کس غیر از خود من شیر ندهد. از همان دوران نوزادی به صدای قرآن و اذان حساس بود، طوری که به محض گفتن اذان یا خواندن قرآن از خواب بیدار میشد.
وی ادامه داد: هر وقت میخواستیم پیدایش کنیم باید در مسجد سراغش را میگرفتیم. عجیب به مسجد علاقه داشت. ۱۶ ساله بود که جنگ شروع شد. مخالف عضویتش در بسیج بودم، ولی او با زیرکی، یک روز عکس و روز دیگر کپی شناسنامه برد و به مرور پروندهاش را تکمیل کرد. یک روز هم گفت برای رفتن به جبهه، رضایتنامه میخواهم. گفتم کجا میخواهی بروی؟ از دست تو کاری بر نمیآید. گفت مادر بگو بمیر، میمیرم، ولی نگو نرو. باید بروم. هیچ کاری که نتوانم بکنم، آب که میتوانم به رزمندهها برسانم.
مادر این شهید اظهار کرد: علی وقتی به دیدنم میآمد و چیزی برایم میآورد برای اینکه خجالت نکشم، وسایل را پشت در خانه میگذاشت و خودش میآمد داخل، بعد از سلام علیک میگفت مادر جان، ببین کفشهای مرا دزد نبرده باشد. نگاهی میانداختم و میدیدم برنج، روغن یا چیز دیگری آورده است. وقتی هم میخواست پول به من بدهد، برای این که به دستم نداده باشد، آن را روی یخچال میگذاشت و موقع رفتن میگفت شما به آشپزخانه برو، انگار روی یخچال را خاک گرفته است.
لباس مرخصی
بعد از عملیات کربلای ۴، داخل چادر تخریب نشسته بودیم و برای رفتن به مرخصی آماده میشدیم. پایین چادر را برای جابجایی هوا به میلهای وصل کردیم طوری که وقتی کسی عبور میکرد، تا زانوانش مشخص بود. شهید امیر سبزعلی همان طور که وسایلش را جمع میکرد بی آن که به کسی نگاه کند، گفت بچهها کسی پیراهن اضافه دارد به من بدهد؟ همان موقع شخصی از کنار چادر عبور میکرد که از طرز راه رفتن وی فهمیدم علی است. چند دقیقه بعد، امیر را صدا زد و او هم با یک پیراهن برگشت. گفتم از کجا جور کردی؟ گفت علی داد. موقع برگشت در قطار، علی را دیدم که لباس نظامی پوشیده بود. گفتم علیآقا پیراهنت کو؟ گفت همین را پوشیدم دیگه. او هیچ وقت منتظر نمیماند کسی به او ابراز نیاز کند.
شجاعت
لشکر در خط پدافندی مهران، نیرو کم داشت. قرار شد بچههای تخریب خط را تحویل بگیرند تا نیروهای پیاده برسند. این کار وظیفه ما نبود و با روحیات بچهها جور در نمیآمد، ولی علی به عنوان یک مسئول از رده بالا تبعیت داشت. زیاد کار را به چالش نکشید و قبول کرد. آنجا دو تا سه کانال بود که به خط ما منتهی میشد. عراقیها هر شب نفوذ کرده و نگهبان را از راه دور شهید یا مجروح میکردند و بر میگشتند. یک شب علی قبل از اینکه عراقیها وارد کانال شوند به تنهایی مسافت زیادی از خط خودی فاصله گرفت و کانال را بعد از کاشت مین، تلهگذاری کرد. آن شب با تدبیر و شجاعت او ۵ نفر از بعثیها کشته شدند.
نکته قابل تأمل دیگر از این شهید آن بود که هیچ گاه مستقیم امر به معروف نمیکرد. یک روز در جمعی نشسته بودیم که علی بیمقدمه گفت نگاه کن، من دارم نماز میخوانم، رکوع میروم، سجده میکنم. پیوسته در این فکر هستم که نهار امروز چیست؟! این حرفش تلنگری به من زد. او اگر میخواست چیزی بگوید، همه را جمع نمیکرد بگوید بنشینید من میخواهم برایتان صحبت کنم. از خودش شروع میکرد.
نماز در خفا
در مسائل عبادی طوری نبود که جلب توجه کند. اگر کسی در جمع گریه میکرد، میگفت تو اگر میخواهی نماز بخوانی، عبادت کنی، نصف شب بلند شو و برو بیرون، بیابان هم هست، آنجا را که از تو نگرفتند. خودش هم این طوری بود. توی رختخواب دراز میکشید و زیر پتو گریه میکرد. نمیخواست بچهها گریه او را ببینند. هیچ وقت کسی نماز شب او را ندید.
علی یک عکس کاریکاتور که یک نفر به بادمجان تکیه داده بود، توی جیب لباسش داشت. در والفجر ۸ کار تخریب زیاد بود و بچهها اجازه نمیدادند محمودوند بیش از حد کار کند، ولی تا فرصت پیدا میکرد، میرفت داخل میدان مین. چندین بار خطر از کنار گوشش گذشت. پایش را کنار مین گذاشت، خمپاره کنارش خورد. آخرین بار تعداد زیادی مین خنثی کرد و چاشنیهایش را در یک جوراب بزرگ ریخت و دستش گرفت که پنجه پایش روی مین رفت. با انفجار مین چاشنیها هم به صورت ترکش به کتف و پشتش اصابت کرد. بعدها آن مجروحیت پس از چند بار عمل، باعث قطع پایش شد. بچهها به دیدنش رفتند و با خنده گفتند چه شد؟ تو که میگفتی بادمجان بم آفت ندارد؟ گفت آن عکس همراهم نبود.
در هر کاری که برای شهدا بود، خودش را فراموش میکرد. با پای مصنوعی، ناراحتی کلیه و با داشتن فرزند معلول ـ عباس ـ برای تفحص به منطقه میرفت حتی خانواده هم همراه او میشدند، ولی یک بار نشد بگوید خسته شدم، استراحت کنم. او از هیچ کاری ابایی نداشت، وقتی میخواست موتور بیل مکانیکی را تعمیر کند با تمام وجود میرفت داخل موتور. ما آستینهایمان را بالا میزدیم و مراقب بودیم روغنی نشویم، ولی او به این طور چیزها توجهی نداشت. وقتی شهیدی پیدا میشد، منتظر بیل مکانیکی نمیماند، کاری نداشت زمین نرم است یا سفت، با دستش زمین را میکند و یاحسین یاحسین(ع) گویان خاکها را کنار میزد و شهید را روی دستان خود، پای پیاده عقب میبرد.
تفحص برای شاد کردن مادران شهدای گمنام
عاشق گردان حنظله و کمیل بود. یک بار پرسیدم برای چه این کار را میکنی؟ گفت در والفجر مقدماتی باید این بچهها را عقب میآوردم، نشد. مدیون آنها هستم. برگشتم اینجا تا آنهایی را که به من لبخند زدند و دست تکان دادند را برگردانم. عکسهایی از آن شهدا را نشان میداد و میگفت منطقه را میشناسم، کسی غیر از من نمیتواند این شهدا را در بیاورد، به اینها قول دادم. میدانی چند هزار مادر منتظر بچههایشان هستند؟ به نظرت ارزش ندارد بعد از چند وقت به یک مادر شهید گمنام، پسرش را تحویل دهیم. خوشحالی همان مادر برای من کافی است.
نماز اول وقت
در هر شرایطی موقع اذان خودش را برای نماز جماعت میرساند. یک روز هنگام نماز هر چه منتظر شدیم، نیامد. یکی از بچهها رفت دنبالش، دید جایی پشت مقر تفحص به خود میپیچید و فریاد میزند، درد کلیه امانش را بریده بود و چون نمیخواست بچهها ناراحت شوند همان جا نمازش را خواند. همیشه تاکید میکرد بچهها نمازتان را سر وقت بخوانید. صدای خوبی داشت و زمان جنگ هم مداحی میکرد. در تفحص صبحها این شعر را زمزمه میکرد: «صبح که سحر میشود، خدا نظر میکند/ بنده چقدر بیحیاست، خواب سحر میکند»
برای امنیت مقر، قرار شد دور محوطه خاکریز زده شود. علی بیل مکانیکی را برداشت و شروع به کار کرد. بچهها هم هر کدام مشغول کاری شدند، ولی چون کار نیمه تمام ماند، قرار شد شب، پست بدهیم. لیستی نوشته شد و هر کس باید به نوبت نگهبانی میداد. بچهها آن قدر خسته بودند که نفر اول خوابش برد و به دنبال آن چون نفر بعدی را نتوانسته بود صدا کند، همه خواب ماندند. علی خودش تا سحر ایستاد که بچهها راحت بخوابند.
سرانجام سردار گمنام تفحص آن قدر بر دروازه شهادت ایستاد تا در ۲۲ بهمن ۷۹ همزمان با عید قربان در اثر انفجار مین والمری با سجدهای خونین در قربانگاه فکه زائر شهر شهادت شد.
پیام رهبر فرزانه انقلاب
به ارواح طیبه همه شهداء به خصوص شهیدان این راه پر ارزش (جستوجو و تفحص مفقودین شهدا) که شما در آن مشغول حرکت هستید و این شهید عزیز شهید محمودوند به خصوص، برای ارواح طیبه همهشان از خداوند متعال علو درجات و همنشینی با صالحان و اولیاء و ائمه را مسئلت میکنم، شما باب شهادت را باز نگهداشتید.
سید علی خامنهای
20/12/1379