تاریخ انتشار
يکشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۹ ساعت ۱۴:۰۷
کد مطلب : ۱۶۰۴۱
به مناسبت سالروز شهادت؛
نظر همسر شهید خداکرم درباره نحوه شهادتش/حکایت سرداری که به زابل رفت و برنگشت
شهید خداکرم در سال 1334 در محله مولوی تهران به دنیا آمد و بعد از گذراندن دورهی ابتدایی، تحصیل را موقتاً رها کرد و همراه پدر و برادران خود در مغازه قنادی مشغول به کار شد. در دورهی نواجوانی و جوانی با حضور در روضههای سیدالشهداء(ع) و تعزیههای خیابانی در نقش حضرت علیاکبر(ع) رشد یافت و در سال 1357 ازدواج کرد.
اوایل انقلاب به طور مداوم فعالیت میکرد و با شروع جنگ با توجه به اینکه بیماری قلبی داشت و باید جراحی میشد، از بیمارستان خارج و از ابتدای جنگ در جبهههای نبرد حضور یافت، بعد از جنگ فرمانده نیروی انتظامی قم، کرج، و مناطق 2 و 10 تهران شدند که در نهایت به دستور رهبر معظم انقلاب لبیک گفت و با خانواده به استان سیستان و بلوچستان هجرت کرد و بعد از فعالیتهای مؤثر در سال 1376 توسط قاچاقچیان شهید شد.
همسر و فرزند شهید جواد حاج خداکرم بخش کوچکی از روایت زندگیشان را که در کنار حاج جواد تجربه کردهاند بیان کردند. داستان شیرین زندگی همسر و فرزندان شهید سخت اما شنیدنی است که گوشه گوشه آن درسی از مفهوم حماسه و مقاومت همسران و فرزندان شهداء است.
"اگر من رفتم از حقت بگذر و حلالم کن"
در ابتدای گفتوگو همسر شهید خداکرم از سفری در پاییز سخن گفت که همراه با حاج جواد آغاز شد اما بازگشت از آن سفر بدون ایشان پایان یافت.
احساسی به من میگفت همسرم به شهادت میرسد، رفتم توی اتاق خواب دیدم حاجی خوابیده است، با خودم میگفتم نکند یک روز به من بگویند این قد و بالا به زیر خاک میرود، نکند به شهادت برسد، همینطوری که نگاهش میکردم گریهام گرفت.
اشک چشمانم را پاک کردم، چشمم را که باز کردم دیدم جواد بیدار شده است و مرا نگاه میکند، گفت «چیه؟ چرا داری گریه میکنی؟ مشکل پیش آمده؟ چیزی شنیدی؟»
گفتم نه، میترسم، استرس دارم، میترسم تو از در که بیرون میروی دیگر...
گفت «بیا اینجا بنشین، بیا با من حرف بزن، ببین تا خدا نخواهد یک برگ از درخت نمیافتد، اما اگر خدا خواست تا من شهید شوم دلم میخواهد شجاعانه زندگی من را ادامه بدهی، دوست دارم یک جا ننشینی و گریه کنی، دوست دارم بچههایمان را به طور احسن بزرگ کنی، مردن حق است چرا میترسی؟ من هرکاری که کرده باشم، هر ثوابی کسب کرده باشم نصفش برای شما است، مگر ما چند سال دیگر با هم زندگی میکنیم، مگر ما چند سال زندهایم، بالأخره آخر زندگی همه مرگ است.»
با من صحبت کرد و حلالیت طلبید و گفت «من مردی نبودم که وقتم آزاد باشد، مسئولیتی را که خدا به من داده است تا به خانوادهام برسم نتوانستم ادا کنم، اگر برای من اتفاقی پیش آمد و یا شهید شدم تو مرا ببخش، اگر من رفتم از حقت بگذر، حلالم کن»
جمعه بود که برای حاجی میهمان آمد، سردار انصاری، آقای علمالهدی و رحمانی در مهمانسرا بودند؛ نیروهای حاججواد به دستور ایشان در بعضی از مناطقی که اشرار عبور میکرد خندق کنده و سیمخاردار کشیده بودند، معمولاً خودشان برای سرکشی به آن مناطق میرفتند. وقتی به منزل برگشت از خانه به سرهنگ رشیدی فرمانده زابل زنگ زد و گفت «شنیدم قسمتی از خندق را پر کردهاند و تردد قاچاقچیها سهل شده است، شما چیکار میکنید که من در اینجا شنیدم از آن مکان عبور میکنند»، حاجی هیچ وقت نمیگفت چه زمانی میخواهد برای سرکشی به آنجا برود معمولاً سرزده میرفت، بعد از کمی صحبت با سرهنگ رشیدی گفت «من میهمانهایم شنبه میروند و یکشنبه آنجا خواهم بود.»
روز شنبه مهمانهای حاجی رفتند و روز یکشنبه در حالی که خیلی استرس داشت و ناراحت بود برای سرکشی رفت، همیشه صبح زود ما را بیدار میکرد تا بلند شویم بعد میرفت اما آن روز ما را برای نماز بیدار کرد اما منتظر نماند تا بیدار شویم، آخرین صحنهای که دیدم پشتش به من بود و از در رفت بیرون...
دوستانش برای من اینگونه تعریف کردند: همهجا را بازدید کرده بود، در مسیر زابل بر سر دو راهی بودند که به نیروهای همراه گفت شما برگردید، بعد از اینکه نیروها برمیگردند به پیشنهاد یکی از همراهان برای بازدید از محلی که خندق آن توسط اشرار پر شده بود رفتند، با توجه به اینکه دیر وقت بوده است محافظ همراه حاج جواد اول مخالفت کرد اما جواد گفته بود که برویم.
حاج جواد در طی مسیر، خط تردد ماشینها را که روی ماسهها نقش بسته بود را میبیند و میپرسد: این رد ماشینها برای کیست، نکند قاچاقچیان باشند؟ پاسخ میدهند نه، این برای ماشینهای خودمان است. وقتی جلوتر میروند احساس خطر میکنند و حاجی دستور میدهد تا برگردند، هنگامیکه دور میزنند لاستیکهای ماشین جلویی را به رگبار میبندند و حاجی را با تیر دو زمانه مورد اصابت مستقیم گلوله قرار میدهند و تیر به چشم حاجی اصابت میکند.
میگویند هر شهیدی به هر کدام از اهلبیت(ع) ارادت داشته باشد شبیه به همان معصوم به شهادت میرسد، ایشان بینهایت غیرتی بود و به حضرت ابوالفضل(ع) ارادت خاصی داشت، ایشان مثل حضرت تیر به چشمشان خورد.
افرادی که با ایشان بودند میبینند حاجی پیاده نشد، داخل ماشین را نگاه میکنند، زمانی که پیکرشان را برمیگردانند میبینند حاجی به شهادت رسیده است.
"با لبخند خیلی زیبا، صورتی سفید و گونههایی گل انداخته پدر آرام گرفته بود"
دختر شهید خداکرم که در روز شهادت پدر 16 سال بیشتر نداشت از سختی دلتنگی و جدایی آن روز میگوید:
معمولاً همیشه سعی میکردند در بین بازی و حرفهایشان ما را آماده شهادتشان بکنند، مثلاً وقتی خالهبازی میکردیم با خنده و شوخی میگفت «حالا بچهها یه چیزی بهتون بگم، اگر من در سیستان و بلوچستان شهید شدم و من را با خودشان بردند و گفتند این گل پرپر از کجا آمده؟ شما نگید از سفر کرب و بلا آمده، بگید از سفر سیستان آمده» ما میگفتیم بابا نگو دیگه، بعد با تعجب میگفت «نه بابا، هیچی بالاتر از شهادت نیست، اگر من شهید شدم شما استوار و محکم بایستید و بگید من فرزند شهیدم.»
چون بابا خیلی به فوتبال علاقه داشت وقتی سرکار بود من گزارش بازیها را تلفنی به پدر میدادم.
تقریباً خورشید غروب کرده بود و تلویزیون مسابقه فوتبال نشون میداد، هر چی زنگ میزدم بابا جواب نمیداد، بی اختیار زدم زیر گریه، به مادرم گفتم این بابای من کجاست؟ چرای هر وقت ایشان را میخواهیم نیست؟ بعداً فهمیدم همون موقع که ما دلنگران شده بودیم بابا به شهادت رسیده بود.
ساعت 11 شب جانشین بابا تماس گرفت و گفت: پدرتان مأموریت رفته است، وقتی قطع کرد مادرم گفت هر وقت مأموریت پیش میآید خود پدر خبر میداد، چرا این بار جانشین ایشان این موضوع را مطرح کردند!
تقریباً ساعت 23:30 دقیقه شام خوردیم و میخواستیم بخوابیم که خانم یکی از پرسنل با چشمهایی پف کرده که نشان از گریه ایشان داشت به بهانه برگرداندن چند وسیله که به امانت برده بود به در خانهمان آمد تا مطلع شود ما از شهادت پدر خبر داریم یا نه، بعد از اینکه فهمید ما هیچی نمیدانیم برگشت.
شب خواب دیدم، بابا شهید شده است و دارند ما را با هواپیما همراه با پیکر ایشان از زاهدان به تهران برمیگردانند، از ترس از خواب بیدار شدم، چون خیلی به بابام علاقه داشتم خودم را میزدم، به خودم میگفتم این چه خوابی بود که من دیدم؟
صبح ساعت 9 مادرم با یکی از خانمها قرار داشت تا به کلاس قرآن برود، بعد از نماز صبح حوالی ساعت 6:30 تازه چشمم گرم شده بود که دوست مادرم برای اینکه به کلاس قرآن بروند زنگ منزلمان را زد، مادرم با تعجب گفت الان ساعت 6 صبح است، چرا الان؟ گفتند در را باز کنید تا بیایم داخل حیاط توضیح میدهم، من روی تخت نشستم و صدای مادرم را میشنیدم، ناگهان صدای جیغ مادرم به گوشم رسید، سریع با برادر و خواهرها وارد حیاط شدیم که گفتند پدرتان تیر خورده و الان در بیمارستان زابل است و باید به تهران منتقل شوند، همین که این حرف را زد مادرم فهمید که پدرم شهید شده است.
روزی که پدرم شهید شده بود به عمو و خالهام اطلاع داده بودند تا به سیستان و بلوچستان بیایند، ساعات زیادی نگذشته بود که منزلمان پر از جمعیت شد، یکی از خانمها به من گفت: زینب جان وسایلتان را جمع کنید که قرار است به تهران برگردید؛ من اصلاً نمیخواستم قبول کنم که پدرم شهید شده است، با خودم گفتم چون پدرم تیر خورده است و میخواهد نماز بخواند لباسهایش نجس است، تمام لباسهای پدرم را در ساک گذاشتم، به من گفت دختر لباسهای پدرت را برندار، فقط خودتان.
عمویم که از تهران رسید، گفتم عمو پدرم زنده است؟ گفت بله. گفتم چرا مشکی پوشیدید؟! این را که گفتم عمو گریهاش گرفت.
زمانی که خاله رسید، از سر کوچه بلند بلند گریه میکرد و میگفت خواهرم با 5 تا از فرزندانش یتیم شدند، دیگر چگونه میخواهید زندگی را ادامه بدهید، اینجا بود که انگار آب سرد روی سرم ریختند.
ما خاک پای اهلبیت(ع) هم نمیشویم اما مثل شام قریبان هرکسی گوشهای از منزل افتاده بود و گریه میکرد، نزدیک غروب آفتاب شبکه استانی تلویزیون اعلام کرد «فرمانده نیروی انتظامی سیستان و بلوچستان در حمله تروریستی در درگیری با قاچاقچیان به شهادت رسید» در همین لحظه پرسنل پدرم تابوت را به داخل خانه آوردند و در همان جایی که نماز میخواند گذاشتند، همه عقب رفتند تا ما با ایشان وداع کنیم.
مادر کاوری را که روی صورت ایشان بود کنار زد، یک بوی خیلی خوب در خانه پیچید، تا ما صورت پدر را دیدیم شوکه شدیم و به عقب رفتیم، عمو به ما گفت از چی میترسید؟ این پدرتان است بابای شما. صورتش خونی بود مادر خونها را پاک کرد، با یک لبخند خیلی زیبا، صورتی سفید و گونههایی گل انداخته خوابیده بود، بعد از وداع ایشان را به سردخانه بردند و آن شب خیلی به ما سخت گذشت.
سه روز در سیستان و بلوچستان تعطیلی عمومی اعلام شد، روز سهشنبه ایشان را در زاهدان تشیع کردند و بعد از صحبتهای حاج آقای علمالهدی، مادرم برای مردم سخنرانی کردند.
بعد از مراسم باشکوه تشیع در زاهدان، با پیکر پدرم وارد تهران شدیم و در روز چهارشنبه بعد از مراسم تشیع در میدان ونک، ایشان در بهشت زهرا(س) برای همیشه آرام گرفت.
همسر شهید خداکرم بعد از بیان سختترین پاییز زندگیاش، از دوران جوانی تا حضور حاج جواد در استان سیستان و بلوچستان را روایت میکند:
همسرم در سال 1334 در محله مولوی تهران به دنیا آمد، و در محله شهباز جنوبی بزرگ شد.
بعد از اینکه دوران ابتدایی درس را گذراند تحصیل را موقتاً رها و در مغازه قنادی، همراه با پدر و برادرش مشغول به کاسبی شد، انقلاب که پیروز شد 4 سال درسهای فقه و اسلامشناسی حاج آقای علمالهدی را شرکت کرد، بعد جنگ تحصیل را به صورت رسمی تا مقطع لیسانس ادامه داد.
در محله شهباز جنوبی برای مولا امامحسین(ع) هیأت میگرفتند، چون قبل از انقلاب هیأت گرفتن ممنوع بود و مأمورهای نظامی اجازه برگزاری علنی نمیدادند، مجبور بودند طوری عزاداری کنند که صدا به بیرون از خانه نرود. اوایل انقلاب حاجی با جوانها دور هم جمع میشدند و اعلامیه و نوار کاستهای امامخمینی(ره) را پخش میکردند.
یکی از برنامههایی که ایشان در محله برگزار میکردند تعزیهخوانی خیابانی بود و حاجی نقش حضرت علیاکبر(ع) را بازی میکردند و خیلی وقتها در هیأتها برای مولایمان امامحسین(ع) مداحی میکرد.
قبل از انقلاب با ابراهیم (برادر شهید خداکرم)، سردار مرادپور و سردار عربسرخی در یک محله بودند و با هم بزرگ شدند. ایشان یکی از بچههای انقلابی محله شهباز جنوبی بود و مردم را ارشاد میکرد، مثلاً اگر خانم بیحجابی میخواست از توی خیابان شقاقی عبور کند، حاجی مانع میشده و میگفته است «این محله حرمت دارد، ما اجازه نمیدهیم خانمهای بیحجاب اینجوری رد شوند»، به همین دلیل توی محله به "جواد ارشادی" معروف شده بود.
"بعد از ازدواج در سختی و آسانیها همپای حاج جواد بودیم"
ما در بهبوهه انقلاب باهم ازدواج کردیم، خواهر جواد عروس دایی ما شدند، ایشان توی ازدواج خواهرشون من را دیدند و با صحبتهایی که بین خانوادههای ما شد حاجی برای فامیلهای نزدیک مینیبوس گرفت و به قم آمدند، بعد از مراسم عقد من با حاج جواد به تهران آمدم تا همپای او سختی و آسانیهای زندگی را طی کنیم.
ایشان همیشه در تظاهرات حضور داشتند، روز 17 شهریور ما برای خرید جهیزیه به بازار قم رفتیم، حاجی فهمید بین مردم و گاردیها درگیری رخ داده است، من را در بازار تنها گذاشتند و گفتند به خانه برگردم، خودشان سریع به محل درگیری رفتند و دیگه به منزل ما نیامدند و بعد از درگیریها مستقیم به تهران برگشتند، حاجی بعداً برایم تعریف کرد «در تظاهرات مردم زیادی را کشتند، به قدری که در خیابانهای تهران جوی خون به راه افتاده بود، خیلی از رفیقهای من آنجا شهید شدند»، ایشان در درگیری از دست گاردیها فرار میکند اما در کوچهای بنبست قرار میگیرد که یک نفر از اهالی کوچه آنان را به خانه خود میبرد و از پشتبام راه فرار را نشان میدهد و حاجی خودش را از دو طبقه به پایین میاندازد و فرار میکند.
موقع تظاهرات و درگیریهای سال 1357 مغازه را تعطیل میکردند و تا صبح برای مقابله با گاردیها در خیابانها بودند، من هم با ایشان در این مبارزهها همکاری میکردم، مثلاً باهم در خانه "کوکتل ملوتوف" درست میکردیم، من روی شلوارهای جواد کتان میدوختم تا شب که در زیر ماشینها پنهان میشوند شلوارشان پاره نشود.
آقا جواد برای امامخمینی(ره) بال بال میزد، علاقه خاصی نسبت به ایشان داشت، در مقابل امام جان بر کف بود، زمانی که شاه فراری شد و اعلام کردند که امام میخواهد برگردد، تمام خیابانهای شهباز را گلکاری کردند، ایشان یکی از محافظان ماشین امام بودند، به من میگفت اگر ایشان را نبینم مشکلی ندارد اما باید وظیفهام را به بهترین شکل ادا و از ایشان اطاعت کنم، به همین دلیل چند روز خانه نیامد.
وقتی انقلاب پیروز شد حاج جواد جزئی از "نیروهای مردمی" شد و پس از مدتی فعالیت خود را در کمیته آغاز کرد و رئیس کمیته خیابان ارج شد. او خیلی به مردم محله خدمت میکرد، مثلاً مغازهشان را تعطیل میکردند و برای اینکه مردم به سختی دچار نشوند، جنسهایی که مورد نیاز مردم بود را تهیه و بین آنها پخش میکردند.
"دوست ندارم در بستر بیماری بمیرم"
وقتی که جنگ شروع شد حاجی ناراحتی قلبی داشت و قرار بود عمل بشود، در بیمارستان بستری بود که رفیقهای جواد آمدند بیمارستان و به او گفتند که جنگ شروع شده است و ما قرار است به جبهه برویم، اگر ما شهید شدیم شما مسئولیت خانوادههای ما را برعهده بگیر. ایشان در بیمارستان بسیار ناراحت بود که نمیتواند به جنگ برود. یک روز قبل از عمل، ما برای ملاقات به دیدن ایشان رفتیم، وقتی به خانه برگشتم دیدم جواد پشت سر ما به خانه آمد! گفتم مگر شما فردا عمل نداری؟ گفت «من دوست ندارم با بیماری بمیرم، مرگ در بستر را دوست ندارم».
ایشان با آقا ابراهیم و تعدادی از بچههای محلهشان به جبهه رفتند. تقریباً 10 روز در جبهه حضور داشتند که ابراهیم برادر حاجی به شهادت رسید، پیکر شهید را به تهران آوردند و به خاک سپردند.
بعد از هفتم آقا ابراهیم جواد قصد داشت دوباره به جبهه برگردد، من خیلی ناراحت بودم و به او گفتم: تو میخواهی بچهها را پیش من بگذاری و بروی؟ شما الان برادرت به شهادت رسیده است، دیگر نباید به جبهه برگردی.
حاجی به من گفت: «الان جنگ است من نمیتوانم پیش شما باشم»، این را گفت و از خانه بیرون رفت، بعد از لحظاتی به خانه برگشت، «شما باید رضایت داشته باشی تا من بروم، باید بلند شوی و ساک من را به دستم بدهی و من را با خنده راهی کنی»، اینقدر صحبت کرد تا آخر من را به خنده انداخت و بعد از اینکه رضایت من را بهدست آورد راهی جبهه شد.
اواخر جنگ بود که به ایشان مأموریت دادند تا در کردستان حضور پیدا کند. خانوادگی به کردستان رفتیم، اما حاجی برای اینکه مکان ما امن باشد ما را در ارومیه گذاشتند و خودشان به مأموریت میرفتند، سال 1367 بود که حاججواد برای سرکوبی حزب کوموله مجبور بودند ما را یک هفتهای به باغی خارج از ارومیه انتقال بدهند. من با سه تا از فرزندانم آنجا بودم که فرزند آخر ما آقامحمد آنجا به دنیا آمد.
جواد زمانی که آقای خامنهای رئیس جمهور بودند در تیم حفاظت ایشان حضور داشتند، زمانی که خانوادهها را برای دیدن آقای خامنهای دعوت میکردند ما را هم به این دیدار میبرد تا ایشان را ببینیم. ارادت خاصی نسبت به دلسوزان این جامعه داشت، شهدای 72 تن که آسمانی شدند، به قدری ناراحت بودند که نمیتوانستیم با ایشان صحبت کنیم. میگفت «ما دیگر چه کسایی را مثل این شهداء داریم؟»
در کارش بینهایت جدی بود، در عین مهربانی در کار با احدی شوخی نداشت، وقتی ما ایشان را در حال کار و یا در محل کارش میدیدیم با تعجب میگفتیم: واقعاً این پدر خانواده ما است.
ایشان مصداق بارز آیه «أَشِدَّاءُ عَلَى الْكُفَّارِ رُحَمَاءُ بَيْنَهُمْ» بود، هرکس مخالف دین، شرع و قانون بود، به او رحم نمیکرد اما وقتی در جمع صمیمی خانوادگی و مهمانیهای دورهای حضور مییافت باورمان نمیشد این همان شخصی است که در سرکار بود.
هر روز صبح که قصد داشت سرکار برود، محمد (فرزند) را از خواب بیدار و با او بازی میکرد بعد به سرکار میرفت، روزی که امام(ره) به رحمت خدا رفت من رادیو را روشن کردم و خبر فوت امام(ره) را شنیدم، حاجی سرکار متوجه این موضوع شده بود، تا یک هفته ما ایشان را ندیدیم و بعد از یک هفته که برگشت لباسهایش را عوض کرد و دوباره رفت، تا چهلم امام(ره) ما ایشان را ندیدیم، تا چند وقت ناراحت بود و اسم امام خمینی(ره) را که میشنید گریه میکرد و به سر خودش میزد.
ما با بچهها برای سلامتی ایشان خیلی دعا میخواندیم و به امامزمان (عج) نماز هدیه میدادیم تا ایشان زنده بماند. حاجی از همان نوجوانی عاشق شهادت بود، اما گویا خداوند مقدر کرده بود تا ایشان در جنگ شهید نشود، بماند و فرماندهی کند.
"همیشه برای اینکه توفیق داشت برای خدا به مردم خدمت کند سجده شکر به جا میآورد"
بعد از جنگ زمانی که نیروهای کمیته ادغام شدند حاجی درجه گرفت و در آگاهی شاپور مشغول به خدمت شد و با حفظ سمت، فرمانده نیروی انتظامی کرج و مناطق 2 و 10 تهران هم بودند.
سال 1372 با توجه به اینکه شهر قم وضعیت خوبی نداشت با دستوری که از طرف رهبر معظم انقلاب آمده بود ایشان به قم اعزام شد، حاجی در این دو سال با کمک زندانیها در مناطقی که موادفروشان، اراذل و اوباش حضور داشتند کلانتری احداث میکرد تا امنیت آن منطقه برقرار شود و به زندانیها حقوق میداد تا خرجشان در بیاید، در این ارتباطی که بین حاجی با زندانیها به وجود میآمد با آنها صحبت میکرد تا ارشاد شوند.
حاجی به آقا امامحسین(ع) خیلی ارادت داشت، ماه محرم به روستایی که بعد از اصفهان قرار دارد میرفتیم، جواد که آشپزی را از پدرش یادگرفته بود برای اهالی روستا آشپزی و تعزیهخوانی میکرد، بعضی وقتها با توجه به اینکه صبح زود باید سرکار میرفت تا دیر وقت در هیأت کار میکرد.
اگر کسی قصد داشت ازدواج کند حاج جواد وارد میدان میشد و به او کمک میکرد تا عروسی بگیرد، حتی ماشین خود را در اختیار داماد قرار میداد تا برای شب عروسی گل بزنند.
بعد از قم، مأموریت یافت تا در سیستان و بلوچستان حضور یابد، خانوادههای پرسنلی که تازه به سیستان و بلوچستان آمده بودند به اقلیم آن منطقه عادت نداشتند و دوری از پدر و مادر خیلی برایشان سخت بود، حاجی آنان را به منزلمان دعوت میکرد و به خانوادههای آنان هدیه میداد و بابت همراهی خانمهای پرسنل با همسرشان تشکر میکرد و میگفت «اگر آقایان شما به اینجا رسیدهاند به خاطر صبوری و خوبی شما است» و به شوهرهای آنان میگفت «وهم بر شما قالب نشود، اگر همسرهایتان نبودند شما به اینجا نمیرسیدید و این درجه را نداشتید.»
حاج جواد در سیستان و بلوچستان قبل از خطبههای نماز جمعه سخنرانی میکرد و با اهل سنت آن منطقه خیلی خوش برخورد بود، هیچکس باورش نمیشد حاجی شیعه است با برادران اهل تسنن کاملاً همتراز بود و با آنها نماز میخواند، رفتارش به گونهای بود که مردم آنجا خیلی ایشان را دوست داشتند؛ من نگران بودم که نکند اتفاقی برایشان بیفتند، همیشه میگفت اگر بچههای قاچاقچی بفهمند من هستم هیچ کاری نمیکنند.
حاجی واقعاً وقتی در کارهایش به موفقیت میرسید وضو میگرفت و سجده شکر به جا میآورد، میگفت «خدا رو شکر من یک روز دیگر توانستم برای این مردم کار کنم.»
انتهای پیام/