به گزارش راهیان نور، تیرماه سال ۱۳۶۶ با صدور قطعنامه ۵۹۸ سر تیتر اخبار همه رسانهها فقط و فقط از یک چیز حرف میزد؛ جنگ ایران و عراق بعد از گذشت ۸ سال به پایان رسید، اما این جنگ در خیلی از خانههای مرز و بوممان تمام نشد.
جنگ هنوز هم در خانه مادران چشم انتظارادامه داشت، هرشب از چشمان زنانِ"عزیز از دست داده" اشک می گرفت و بچههای دور از پدر را دلتنگتر میکرد، آدم هایی که سال های سال باید با پسوند مفقودالاثر دنبال کشف معمای سرنوشت عزیزشان میگشتند تا دست آخر یا پیکر شهیدشان را در آغوش بگیرند یا دل خوش به آزادی اسیرشان روزها را طی کنند، اسیرانی که بازگشتشان به وطن تا ۱۲ سال بعد از جنگ هم ادامه داشت.
آنهایی که روزهای جوانی شان سال های سال در اسارت رژیم بعث گذشت، آزادگانی که در تقویم های زندگیشان، جنگ ایران و عراق هیچ وقت برای آنها یک جنگ«هشت ساله» نبود.
سید ناصر حسینی؛ زجر کشیدن با پرچم عراقیها
خیلیهایمان او را با کتاب پرفروش«پایی که جا ماند» به یاد داریم، کسی که در ۱۴ سالگی خودش را به جنگ میرساند و در ۱۶سالگی هنگام دیده بانی اسیر میشود، حسینی جزو۲۰هزار اسیر ایرانی مفقودالاثر در عراق بوده که از حقوق اسرای جنگی بیبهره ماند، او در بخشی از کتابش درباره لحظه اسارتش نوشته:« درد آورترین صحنه زمانی بود که عراقیها با ماشینهای خودمان جنازهها را زیر میگرفتند! با دیدن این صحنه آنچه از عاشورا در روضهها شنیده بودم برایم مجسم میشد.
یکی از بعثیها که پرچم عراق دستش بود یکدفعه آن را به پایین جناق سینهی یک شهید کوبید، طوری که چوب پرچم درون شکم شهید فرو رفت! آرزو میکردم بمیرم و زنده نباشم! هیچ صحنهای به اندازه نصب پرچم عراق روی شکم این شهید زجرم نمیداد، در اثر ضربهی پوتین یکی از نظامیان به صورتم، لختههای خون توی دهان و حلقم جمع شده بود، با تکرار صلاة از آنها خواستم اجازه دهند نماز ظهر و عصرم را بخوانم، همانجا تیمم کردم و اولین نماز اسارتم را خواندم، یاد ندارم در تمام طول عمرم نمازی به آن دلچسبی خوانده باشم!»
ملاصالح،اسیری که در ایران و عراق زندانی شد
آنهایی که کتاب آن۲۳ نفر را خوانده باشند حتما با خواندن سرنوشت شخصیت«ملاصالح»به وجد آمدهاند، کسی که قبل از انقلاب ۸سال در زندان ساواک حبس کشیده و طی جنگ ایران و عراق هم در اسارت رژیم بعث بوده، خیلی ها ملاصالح را به واسطه دیدار معروف گروه ۲۳ نفر در ضیافت صدام به یاد می آورند، کسی که در آن مهمانی به عنوان مترجم صدام ظاهر شد.
ملاصالح در دوران اسارت عراقیها به خاطر عرب زبان بودنش مترجم اسرای ایرانی بود، اتفاقی که بعد از پایان اسیری در عراق دردسرساز شد تا عدهای او را به خیانت و جاسوسی برای دشمن متهم کنند.
ملاصالح بعد از آزادی هم دو سال در ایران به زندان افتاد و حتی تا پای اعدام هم پیش رفت، او در نهایت با نامه «سید علی اکبر ابوترابی» بیگناهیاش اثبات و آزاد شد.
جایی در باره کمک های ملاصالح به آزادگان ایرانی در اردوگاههای عراق نوشتهاند؛ ملاصالح که خوب میدانست سرنوشت پاسداران انقلاب اسلامی در بدو ورود شناسایی و اعدام است همیشه برای نجات آنها موقع تقسیم بندی اسرای ایرانی میگفت:« بسیجیها یک طرف، ارتشیها هم یک طرف، پاسدار هم که نداریم، یک طرف.»
شهید لشکری،اولین اسیر و آخرین آزاده ایرانی
امیر سرلشکر حسین لشگری؛ خلبان نیروی هوایی ارتش و جانباز ۷۰ درصد بود، حسین لشکری با شروع جنگ و بعد از ۱۲ ماموریت، وقتی هواپیمایش مورد حمله دشمن قرار میگیرد با بیرون پریدن از هواپیما در خاک دشمن به اسارت نیروی بعث عراق در میآید، اسارتی که ۱۸ سال به طول میانجامد.
نکته جالب توجه درباره سرگذشت این شهید جایی است که خانواده او قریب به ۱۵ سال هیچ خبری از سرنوشت این خلبان نداشته اند، او سال ۷۴ موفق شد اولین نامهاش را برای همسرش بفرستد.
لشگری در جایی از گفت و گویش بعد از آزادی میگوید: « وقتی به جبهه رفتم علی(پسرم) دندان نداشت، وقتی برگشتم دانشجوی دندانپزشکی بود»
سید علی اکبر ابوترابی،سیدالاسرا
همه آزادگان، حاج آقا ابوترابی را به خاطر نقش عمدهاش در اردوگاههای اسارت به عنوان سیدالاسرا میشناسند. او سال ۱۳۵۹ در جنگ اسیر و سال ۶۹ به ایران بازگشت.
ابوترابی در ۱۵ماه اول اسارتش تحت شدیدترین شکنجه ها قرار گرفت، جایی در خاطرات این شخصیت گفتهاند؛ وقتی یکی از سربازان اسیر ایرانی زیر شکنجهها برای گرفتن اعتراف اظهار بیاطلاعی کرد و گفت که مسئولیتش با ابوترابی است، عراقیها به موجب همین حرف ابوترابی را تهدید کردند که اگر حرف نزنی سرت را با میخ سوراخ میکنیم، ابوترابی میگوید:« با اینکه عراقیها هیچ وقت راست نمیگفتند ولی آن شب به وعده خودشان عمل کردند.
آخر شب بود که دوباره همان سرهنگ برای بازجویی آمد و هنگامی که جوابهای اول شب را گرفت، میخی را روی سرم گذاشت و با سنگ بزرگی روی آن میزد، صبح هیچ نقطهای از سرم جای سالم نداشت و همه جایش شکسته و خون آلود بود»
معصومه آبا؛ اسارت دخترانه
تا پیش از انتشار کتاب«من زندهام» و بازگو شدن خاطرات معصومه آبا در دوران اسارت شاید کمتر کسی از حضور آزدگان خانم، طی دوران دفاع مقدس خبر داشت. کسی که در ۱۷ سالگی و درست ۳۳ روز پس از شروع جنگ به همراه سه دختر دیگر در ماهشهر به اسارت عراقیها در آمد و سرانجام بعد از گذشت چیزی نزدیک به چهار سال آزاد شد.
او در بخشی از خاطراتش درباره یکی از سخت ترین لحظات اسارتش نوشته: « سنگینی سیلی دکتر سعدون بر صورتم، سرم را صد و هشتاد درجه چرخاند، فکر کردم مغزم از دهانم بیرون ریخته، دهانم پر از خون و لب هایم به رعشه افتاد، برادرهای مجروح ایرانی با شنیدن صدای سیلی همه نیم خیز شدند اما کاری از دست کسی بر نمی امد.
مریم برای دلداری دادن به من با گوشه ی مقنعه اش دهان خون آلودم را پاک میکرد، اما دردناکتر از درد آن سیلی، این بود که برای اولین بار در عمرم یک دست غریبه و نامحرم را بر صورت احساس کرده بودم، این حس آنقدر برایم چندش آور بود که برای خلاصی از آن به ناچار از سرباز نگهبانی که در خودرو همراه ما بود تقاضای آب کردم شاید بتوانم رد دست های ناپاک و نامحرم دکتر سعدون را از صورتم تطهیر کنم.»
احمد متوسلیان،اسیر ۳۷ساله
امکان ندارد که کسی وقتی صحبت از فرماندهان سرشناس جنگ میشود به نام «حاج احمد متوسلیان» برنخورده باشد، شخصیتی که پیش از انقلاب از مبارزان رژیم طاغوت محسوب میشد و بعد از انقلاب همواره در دوران دفاع مقدس به عنوان یکی از تاثیر گذارترین سرداران جنگ از او یاد میشود؛ اما چیزی که باعث شد تا نام متوسلیان را در فهرست آزادگان قرار دهیم سرنوشت مبهم و نامعلوم این سردارایرانی بود.
در ۱۴ تیرماه سال ۶۱ وقتی که حاج احمد متوسلیان به همراه سه دیپلمات ایرانی راهی سفارت ایران در بیروت شدند، در یک پست بازرسی توسط گروهی شبه نظامی ربوده شدند. حالا نزدیک به ۴۰ سال است که همچنان درباره سرانجام این چهار نفر گمانه زنیهای متفاوتی صورت میگیرد، بعضی معتقدند که حاج احمد و همراهانش به شهادت رسیدهاند و برخی دیگر بر این باورند که او همچنان زنده است و در زندانهای اسرائیل در اسارت به سر میبرد.
امام موسی صدر، از اسارت تا ...
او هم مثل حاج احمد متوسلیان جزو کسانی است که سال های سال است سرنوشتتش در هالهای از ابهام وجود دارد.
امام موسی صدر که بدون شک یکی از تاثیرگذارترین رهبران شیعیان لبنان به شمار میرود در شهریور ماه سال ۵۷ طی سفرش به لیبی با دعوت معمر قذافی، رهبر آن کشور به یک باره ناپدید شد.
برخی میگفتند که او به دستور قذافی در همان زمان به قتل رسیده و عدهای دیگر بر این باور بودند که او در یکی از زندانهای لیبی به اسارت درآمده است.