به گزارش راهیان نور، خاطرات افسانه قاضیزاده بانوی خرمشهری از حماسه حضور بانوان در عملیات بیت المقدس که با سختی و مقاومت زیاد سعی در حفظ و آزادسازی شهر خرمشهر داشتند.
وقتی که جنگ آغاز شد همه مردم حتی بانوان جوان در شهر مقاومت و مبارزه میکردند تا بتوانند جلوی دشمن را بگیرند؛ ما حدود ۵۰ نفر از بانوان جوان هم حضور داشتیم، جنگ که شدیدتر شد تعدادی از خانمها شهید، زخمی و یا اسیر شدند و برخی دیگر مجبور شدند شهر را ترک کنند و همین امر باعث شد تعدادمان کم شود.
اواسط مهر به بعد جنگ اوج گرفت و احتمال داشت شهر سقوط کند، دشمن به مرکز شهر رسیده بود؛ ۱۳ نفر از بانوان حضور داشتند، شهید محمد جهان آرا دستور داد تا بانوان شهر را تخلیه کنند، فقط ۵ دقیقه تا رسیدن دشمن به مسجد مانده بود و وداع با خرمشهر برای ما خیلی سخت بود.
سختترین روز زندگیام ۲۴ مهر ۵۹ بود که دستور عقب نشینی داده شد و ما با چشم گریان مانند کسی که عزیزترین شخص زندگیاش را ا دست داده است شهر را ترک کردیم. در زیر بارانی از موشک و بمب به آبادان رفتیم، خیلیها میگفتند که دیگر ماندن ما فایده ندارد، اما میخواستیم در آبادان نزدیک خرمشهر باشیم تا بتوانیم زودتر به شهرمان برگردیم که البته این انتظار ۱۸ ماه طول کشید.
ابتدا در هتل کاروانسرا (مقر فداییان اسلام) مستقر بودیم، در لابی هتل آشپزی و امدادگری میکردیم، طبقات بالا کاملا تخریب شده بود و اعزام نیروها به تمام نقاط درگیر از هتل انجام میشد؛ کمی بعد دقیقا در وسط جنگ به بیمارستان طالقانی آبادان رفتم، جبهه فیاضیه پشت بیمارستان بود و از طبقات بالا درگیریها دیده میشد.
در بیمارستان یک پرستار نفوذی را شناسایی کردیم، شبها با چراغقوه به طبقات بالایی بیمارستان که متروکه شده بود میرفت؛ یک شب بعد از تعقیب متوجه شدیم که با چراغ به دیگران علامت میدهد، بعد از این کار از بیمارستان خارج میشد و چند دقیقه بعد بیمارستان زیر بارانی از موشک لرزید، بیاد دارم که اتاق عمل هم حین جراحی تخریب شد.
سال ۶۰ ازدواج کردم، من و همسرم هر دو در سپاه آبادان بودیم، روستای محروم شادگان در حوالی آبادان قرار داشت؛ همسرم به علت جانبازی شرایط مناسبی برای حضور در خط مقدم را نداشت، برای همین به من و ۲ نفر از دوستانش ماموریت دادند که بنیاد شهید شادگان را راه اندازی کنیم؛ ما نگران عملیات آزادسازی خرمشهر بودیم و فرمانده با قول این که به محض آغاز عملیات اصلی آزادسازی خبرمان میکند، ما را راهی آن منطقه محروم کرد.
به آبادان برگشتم، در آن زمان پسرم سید روح الله را باردار بودم، حال خوشی نداشتم و دکتر دستور استراحت داد، اما من فرصت استراحت نداشتم؛ ۲۵ اردیبهشت بیمارستان آبادان مملو از مجروحان عملیات بیت المقدس شد.
بعد از چند هفته تلاش و فشار کاری حالم بد شد، همسرم مرا به تهران آورد تا پیش خانوادهام استراحت کنم؛ دکتر با دیدن وضع جسمیام دستور استراحت مطلق داد. همسرم به آبادان برگشت و من روزها و شبها از دوری او فقط گریه میکردم، روحیهام حسابی خراب شده بود، تا اینکه در روز سوم خرداد که رادیو خبر آزادسازی خرمشهر را اعلام کرد، تمام ناراحتیهایم از بین رفت و از شدت ذوق نمیدانستم چه کنم، همسایهها میآمدند جلوی درب منزل و به ما تبریک میگفتند.
منطقه هنوز ناامن بود، بالاخره در اوایل سال 1362 موفق شدم که دوباره شهرم را ببینم، هنوز شهر زیر بمب باران موشک قرار داشت، اما من دیگر طاقت نداشتم و با همسر و فرزندم به خرمشهر رفتیم، احساس میکردم شهرم کوچک شده است، خودم را روی زمین انداختم و در حالت سجده خدا را شکر کردم و دائم از شدت خوشحالی و هیجان گریه میکردم.
مسجد جامع خرمشهر مانند نگینی در میان مخروبههای شهر میدرخشید، شهید بهروز مرادی ما را دید و در مقابل این مکان عزیز عکسی یادگاری از ما گرفت.
انتهای پیام/