تاریخ انتشار
يکشنبه ۱۸ دی ۱۴۰۱ ساعت ۱۲:۱۱
کد مطلب : ۱۷۴۶۸
دلنوشتههای مخاطبان راهیان نور در خصوص شهدای غواص عملیات کربلای ۴
به گزارش خبرنگار راهیان نور، مجموعه دلنوشتههای مخاطبان راهیان نور که همزمان با ورود شهدای گمنام به کشور نوشته شده بود با موضوع شهدای گمنام و شهدای غواص عملیات کربلای ۴ منتشر شد.
در ادامه میتوانید این دلنوشتهها را بخوانید:
در ادامه میتوانید این دلنوشتهها را بخوانید:
همین جایی، در کنارم
فرستنده: ابوالفضل فیاضی از شهرسان میبد، استان یزد
وقتی میرفتی غروب بود. غروب را دوست داشتی، یادت هست.
غروبها کنار رود مینشستیم و تو تن به آب میسپردی. عاشق آب بودی، یادت هست.
در سکوت به صدای آب گوش میدادیم و تو زمزمه میکردی:
آب آرام
مه در خواب
تابیده بر آب
جاودانه مهتاب
دنیا با همه بزرگی در نگاهت جاری بود، وقتی به آب نگاه میکردی.
آخرش آب تو را برد، اما دور نرفتی. همین جایی، در کنارم.
هر وقت به آب رودخانه نگاه میکنم، تو را میبینم.
هر وقت دست در آب میشویم، صدایت را میشنوم.
آب تو را برد پیش خدا
خدا همین جاست، کنار ما
____________________________________________________
آ مثل آوار، ب مثل بغض
فرستنده: امیرحسین فیاضی از شهرستان میبد استان یزد
از روی مشقهای یک کودک جنگ می توان فهمید، که حتی با این که در زمان جنگ نبوده، اما باز فرق گلوله های مشقی را با گلولههای اصلی میداند، آن طور که فرق مشق را با دیکته.
ایران بعد از پهلوی تازه شور انقلاب و حضور در ابتدای جمهوریت را تجربه میکرد که همسایه دیوار به دیوارمان، خواست خودش را بر ما تحمیل کند، و ما که به تازگی از زیر دیکته سلطنت در آمده بودیم خود را با امتحانی تازه رو برو دیدیم. آن زمان خاک ایران، مانند بهشت بارور بود. دشمن نیز این را به خوبی میدانست اما نه به آن اندازه که بداند شهید هم از خاکش میروید.
هواپیماها، جای ابرهای بارانزا را در آسمان شهر گرفته بودند و باران بمب و خمپاره بر سر مردم فرو میریخت.
روی تخته سیاه، سرمشق جدیدی نوشته شد، آ مثل آوار. و تخته با این سرمشق، سیاهتر از قبل خود دیده میشد.
اصلاً بگذار از زبان اروند بشنویم. بگذار کمی موج بردارد، گذشته. اروند رود هم موجی است مثل خیلی از باباهای جنگ. هر موجش غمنامهای حماسی است، قصهای که اروند رود برای ساحل نشینان بازگو میکند.
موجی عظیم در دل خود دارد، وقتی ۱۷۵ غواص را در خود پناه داد، بیتاب و پر خروش، چون خونی گرم میجوشید از غیرت جوانانش. آنگاه که عزیزانش را از دل آب بیرون کشیدند و در گودالی با دستهای بسته زنده به گور کردند، پای لنگرگاههایش را قطع کردند تا فرزندانش را نجات ندهد، اروند روی دو زانو نشست، سر به سودای شیدایی جوانش داد و موجی شد.
کودکان لب برچیدند و نگاهشان را از روی تخته برگرداندند تا این تراژدی را نبینند. این بار روی تخته نوشته شد "ب" مثل "بغض".
دوباره تاریخ جنگ را برایمان بازخوانی کردند، چقدر دردناک است شنیدنش. جوانان غیور ایران در زمان جنگ، نه به دنبال قصه بودند و نه نام آوری، فقط خواهان به دست آوردن آزادی بودند و چه کسی جز آنها میداند که چه قدر سخت است که انسان در دنیای اسارت، رنج و جنگ، آزادی روحش را حفظ کند؟
آری این خاک، خاک گرم، با اصالت ذرات ماسههایش. خاکی که گویی از سیاره ای دیگر است. آن قدر حرف برای گفتن دارد که نمیداند از کجا بگوید، از پای بیگانه یا پای استوار شهدایش. شاید بهتر باشد از خود بگوید.
این منم، ایران، چشم سیاه این کره خاکی، سیاه مثل نفت، سیاه مثل چشمان معصوم ۱۷۵ شهید غواصش.گرچه داغها دیدهام، گرچه سوختهام، گرچه خارها در چشمم فرو رفته است، اما باز پلک گشودهام رو به سازندگی، رو به پایداری، رو به ایرانی آباد.
____________________________________________________
درد دلی با شهدای غواص
فرستنده: منصوری
دلم گرفته امروز، دلم جمع شهیدان را میخواهد. دنیای اطرافم غبار دارد.
نفس کشیدن برایم سخت است. اگرچه اجبار به امر است.
شهدای غواص کاش مرا هم با خود برده بودید، کاش در جمع مستانه شما بودم، آن هنگام که با رفتن زیر لحاف خاک، در آغوش گرم ملائک میهمان شدید. یا در میان اروند به استقبال امام شهیدان رفتید، چه لذتها بردید و ما از آن جا ماندیم.
چه بگویم که عروس هزار نیرنگ دنیا هر روز به دعوتی ما را میرنجاند
حال که شما رفتید و ما ماندیم
دلم هوای پرواز دارد...
این آرزو که دیگر عیب نیست؟؟
دلم پرواز به سوی شما را میطلبد
بال پرواز و هدایت مسیر میخواهیم
چشم انتظاریم چشم انتظار
____________________________________________________
دلنوشتهای برای شهدای غواص
فرستنده: مینا رضایت
بسم رب المظلوم
با من سخن کن و بغض فروریختهی خود را بشکن!
اشک تو از جنس باران است و تنها شاید طغیانی کند
تو سربلند هستی اروند!
مبادا اشک تو را کسی نظارهگر باشد.
آه ای اروند!
بر نیزارها خطبهای بخوان تا من مشت بر خاک زنم و گریه کنم!
از آن شب بگو که فرزندان، آخرین وداعهای خود را کردند، گویی نامهای از غیب، مهر شهادتشان را بر سرنوشتشان حک کرده بود.
به من از پیشانی بندهای یا عباس بگو...
نمیدانم چه رمزی است بین این دستان و علمداریها، هرکس که پیشانی دفاع از سنگر باشد عاقبت دستانش را به تیغ و بند خواهد سپرد.
آه! اروند! غروب تو هر عاشقی را میکشد پیش از آنکه بمیرد.
کجایند لبهای تشنه که با دستهای بسته، جرعهای از تو بنوشند اروند؟ اما نه! شهیدانمان در بهشت، در محضر مولا، دستانشان گشوده شد، هیچ حدیث کوثر را شنیدهای اروند؟ آری! نیلوفرهای آبی دیگر تشنه نیستند. آنان از دامان فاطمه اطهر (س) سیراب گشتند.
از چنبر نفس، رسته بودند آنها
بتها،همه را شکسته بودند آنها
پرواز شدند و پرگشودند به عرش
هر چند که دست بسته بودند آنها
____________________________________________________
قهرمانان کربلای ۴
فرستنده: خداوردی
بسم الله الرحمن الرحیم
موج، موج، موج، خون، تن، آب
تابش نور خورشید اروند را روشن کرده بود، اما سیاهی و ظلمت در فضا جولان می داد.
خون، خون، خون بود که دریاچه را فرا میگرفت، خون بچههای ما
صورتشان رو به آسمان بود، روی تپه ایستاده بودند. دستانشان با تناب استعمار بسته شده بود
اما قلبشان با نوای فاطمه (س) آزاد شده بود.
لباسهای سیاه غواصی به تن داشتند و آماده بودند برای قهرمان کربلای ۴ شدن.
خاک به بچههای آب نمی سازد، بگذارید درون آب آرامش بگیرند.
____________________________________________________
به یاد شهدای کربلای ۴
فرستنده: پیمان علیزاده
میگویند دستان شما را بسته بودند، ولی کی میشود دست پرنده را بست
شما که به سان پرندهای آزاد پر کشیدید و از این قفس پرواز کردید به سوی بهشت برین
راستی اگر شما دست بستهاید، پس ما چه هستیم، مایی که انبوه گناهان دستمان را بسته و شیطان ما را درون چاهی انداخته
هربار میخواهیم صدایتان کنیم تا شاید تا شاید دستان بسته شما را بگیریم و از چاه بیرون بیایم، ولی در کمال تعجب میبینیم، دست شما باز است و به سوی ما دراز است، ولی دستان بستهی ما توان گرفتن ندارد
گاهی دلم میگیرد، صدایتان میزنم، فریاد میکشم، ولی گویا گوشهای ما هم، همانند دستمان بسته است
ای که تمام وجودمان فدای دستهای بستهتان
به حق دستهای بسته علی (ع)، گره از دستهای ما باز کنید تا ما هم همانند شما فدایی رهبرمان شویم...
____________________________________________________
دستهای باز در جانب خداوند
فرستنده: حبیب الله خاوریان
خوش به حالتان
دستهای بسته هم مانع پروازتان نشد
چون دلتان بسته نبود، دلتان از قید و بند دنیا آزاد آزاد بود، پس مهم دل است
پس با دست بسته هم میتوان پرواز کرد، به شرط اینکه اهل پرواز باشی
امروز آمدیم تا بر دستهای بستهتان بوسه زنیم؛ آمدیم تا با همان دستهای بسته به دست دشمن، دستمان را بگیرید. دستهایی که در پیشگاه خدواند باز است و آزاد
نفس امروز ما مرهون همان دستهای بسته شماست.
اصحاب کهف پس از سیصد سال وقتی بازگشتند، دریافتند که دیگر از جنس مردمان شهر نیستند
اما
این جوانمردان فقط سی سال از شهر و دیارشان دور بودند!
اکنون که باز میگردند، آیا این شهر همان شهر است؟!
آیا تفکراتشان، ارزشهایشان و سادگیشان با ما تناسبی دارد؟!
ما با خودمان چه کردیم؟!
نوجوانم شاد، امّا سرکش و عاصی نبود
این لباس “تنگ و چسبان” مال رقّاصی نبود
داغ من را مادر عباس (ع) میفهمد فقط
دست و پا بسته قرار و رسم غوّاصی نبود
____________________________________________________
داداش خوش اومدی
برادرتونه، آقامنصور..
حالم دگرگون شد
منصور بالاخره برگشتی
داداش خوش اومدی
نوش جونت، داداش شهادت مبارکت باشه
ولی چرا اینقدر دیر
چرا زودتر نیومدی؟
چقدر مادر منتظرت بود
.
.
۶ روز بعد تشییع شهدای غواص بود
نمیدونی تو کل کشور چه محشری به پا بود
همه میخواستن برات مادری کنن
خواهری کنن
پدری کنن
مادر و پدر خودمون نبودن، ولی همه پروانهوار دور تابوت تو و رفقات میچرخیدن
منصور هیچ وقت فکر نمیکردم اینقدر همه براشون مهم باشه برگشتن تو
ولی الان همه کشور داغدار تو هستن و تسلی خاطر ما
داداش خوش اومدی...
____________________________________________________
پای درس حضرت عباس (ع)
فرستنده: مرجان
به نام خدای شهیدان و درود بر ایشان
امروز باشد یا هر روز دیگر در تاریخ بشر
هرکه را دست بستند در حقیقت دست دعا و اجابتش را گشودند. کوچک یا بزرگ، پیر یا جوان، زن یا مرد، تنها یا دسته جمعی، فرقی نمیکند.
خداوند گویا قرار را بر این گذاشته و او هرگز خلف وعده نمیکند.
خوشا به حالتان
خوشا به روزگارتان
خوشا به زندگی و مرحبا به مرگتان
جایی خواندم یا شنیدم که اگر شهید نشوید، میمیرید و الحق که ما مردهایم و شما زندگان همیشهی تاریخ هستید.
شهادت اینگونه زیبا و دلربا
چه رفتنی، با دستان بسته اما سربلند در پیشگاه خداوند
شما طلبکار دنیا نبودید و همهی خلق را تا ابد بدهکار خودتان کردید و چه بازگشت باشکوهی!
خونتان جوشید و در دل هزاران هزار عاشق جامانده لاله رویانید.
ما را شفاعت کنید ای پادشاهان اروند
به راستی که شما نسب از عباس (ع) میبرید؛ دلاوری که آب را شرمندهی خودش کرد و با دستان بریدهاش دستان بستهی شما را گشود و شما را هم چون خودش باب حاجات کرد.
عرضی نیست جز اینکه ما را بخوانید و از این گورستان به سمت روشنایی که غرق در آن هستید٬ هدایت کنید.
چشم امیدمان به دستان بسته با سیم و کابل شماست تا دستانمان را از پلیدیها کوتاه کنید و به زیبائیها پیوند بزنید.
تا به ابد سر به زیر از شرم
یا حسین (علیهالسلام)
من شنیدم سر عشاق به زانوی شماست
و از آن روز سرم میل بریدن دارد.
به امید دیدارتان با رو سپیدی در روزی که دلها هراسانند و دیدهها گریان
____________________________________________________
دعا بخوان
فرستنده: محمد از استان اصفهان
سلام درود خدا بر شهیدان راه حق که بادستان بسته مقاومت کردند
سلام درود خدا بر غواصان دریا دل
دعا بخـوان ای شهید
برای عاقبت بخیــری من
تویـی که ختـم به خیــرشد
عـاقبتت
برای شادی روح تمام شهدا صلوات
«اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم»
____________________________________________________
نجوای فرضی یکی از غواصان شهید در لحظات آخر
فرستنده: زینب ابوترابی از بیرجند
تقدیم به شهدای غواص
با خودم گفتم تا نوبت به من برسد اندکی طول میکشد، چون ۱۷۵ عدد کمی نیست
گر چه آنها خیلی از ما بیشتر بودند و سرعتشان زیاد و ترسی که در چهرههاشان هم نمایان بود سرعتشان را بیشتر میکرد
در این فرصت خاطراتم را مرور کردم و نمیدانم چه شد که اولین چیزی که به ذهنم آمد ترکهای عمیق دستان پدرم بود و بوسههایی که در تاریکی اول صبح بر گونههایم میزد و با بسم الله بلندی که میگفت از خانه خارج میشد
و بعد از آن مادری که هیجده سال دلش را هراسان خود کرده بودم. فکر میکنم این بار آخری دلش را خیلی لرزاندم. وقتی پشت سرم آب ریخت انگار تمام وجودش به زمین ریخت، چند قدمی که از سایه پرمهرش دور شدم دیدم نشسته و خاکهای کوچه امان را مشت میکند و دوباره میریزد، نمی دانم شاید میخواست با این کارش چیزی به من بگوید.
بیچاره لیلا و عباس، خواهر و برادر دو قلویم را میگویم که با همان ۵ سالگیشان هراسان پشت سرم دویدند اما وسط کوچه و باز هم روی همان خاکها زمین خوردند و وقتی از برگشتنم نا امید شدند گریه کنان به دامان مادر بازگشتند.
مریم دختر معصومه خانم، همسایه دیوار به دیوارمان که پدرش پارسال از ساختمان افتاد و به رحمت خدا رفت در شب خواستگاری گفت مهدی آقا! دیشب پدرم در خواب میگفت دخترم مهدی آقا جوان خاکی و خوبیست…
خدایا چرا اینقدر این دم آخری خاک به خاطراتم ریختی؟ یک لحظه خندهام گرفت باخودم گفتم آخر منکه دوره غواصی دیدهام نه خاک شناسی.
انگار یکی از افسران عراقی خنده مرا دیده بود به سرعت بالای سرم آمد و نمیدانم با زبان خودش چه میگفت اما با دستانی لرزان و چشمانی پر از اشک دستانم را با تکه طنابی بست و بعد رفت سراغ علی و احمد که کنار من بودند.
نوار خاطراتم تندتر شد… شب احیاء… مسجد محلهمان… مداح مسجدمان… روضه ریسمان و دست علی (ع)… روضه سر در چاه و خاک نشینی مولا…. روضه زمین خوردن مادرم فاطمه زهرا (س)...
حالا دیگر در گودال حفر شده بودیم و ذکرم مثل همه بچهها یاحسین (ع) بود و خاکهایی که هر لحظه بیشتر میشد و چه حیرت آور اینکه اولین عضو بدنم که خاک را احساس کرد گونههایی بود که پدرم هر روز میبوسید.
اما منکه برای بازگشت نیامده بودم… خدای من چه تاریک شد… نفسم حبس شد… دیگر صدای یا حسین (ع) خودم را هم نمیشنیدم… و حالا فهمیدم ماجرای خاک را… یا حسین (ع)… یا حسی (ع)… یا حس (ع)…
____________________________________________________
کربلای چهار تصویری فراتر از رویا
فرستنده: سیده حسینی
بسم رب الشهدا
کربلای چهار حرفهایی برای گفتن دارد
روایتی تلخ اما غیورانه
کربلای چهار به ما صحنههایی از اقتدار و جوانمردی نشان میدهد
از غواصانی که با دست بسته زیر خروارها خاک جان دادند
غواصانی که هر چند دستشان بسته بود اما با همان دستهای بسته صحنهای را رقم زدند که تاریخ فراموش نخواهد کرد
غواصانی که با رمز محمد رسول الله (ص) کاری کردند که لرزه بر تن دشمنان این خاک و وطن بیوفتد، کاری کردند که هنوزم وقتی نام مقدس حضرت رسول (ص) به گوش دشمنان میخورد لرزه بر تن و جان آنها میافتد
آنها با چشمان خود دیدند
لودر زمین را میکند و گودالی بزرگ درست میکند، حاج حسین بلند فریاد میزد و به بچهها یادآوری میکرد که برای چه اینجا هستند و برای چه کسی جان خود را فدا میکنند
بچهها صلوات میفرستادند، همه را در گودال انداختند، بچهها با فریاد یا زهرا (س) و یا علی (ع) و یا حسین (ع) و... نفسهای آخر خود را میکشیدند، خاک را روی بچهها میریختند و صداها آرام آرام کم میشد و سکوت...
ولی هنوز وقتی به منطقه عملیاتی کربلای چهار میرسی، صدای بچهها میآید که لبیک گویان خود را به تاریخ ثابت کردند و نشان دادند که چه ارادتی نصبت به وطن خود و ناموس خود دارند
کربلای چهار تصویر زیبایی از فراتر از زیبایی یک رویاست که شهدا در آنجا ما را به سوی خود میکشند و به سوی معبود میبرند
____________________________________________________
راهتان ادامه دارد
ای شهیدان
شما نشان دادید که با دستهای بسته میتوان کارگشا بود و با پاهای بسته میتوان راهگشا بود.
امام خمینی (ع) با شما وارثان کربلای سال۶۱هجری، انقلاب اسلامی سال ۵۷ را رقم زد...
راهتان ادامه دارد کربلاییها
____________________________________________________
بسوی معبود
فرستنده: زهرا خانبانزاده
خداوند بالهای فرشتگانش را بست و به دست تبدیل کرد تا به زمین بیایند.
حال آفریدگار فرشتگان، محبوب خود را میخواهد، شیاطین دستان آنها را بستند تا خداوند نتواند آنها را به پیش خود ببرد. ولی صد افسوس که این کار شیاطین باعث شد تا بالهای فرشتگان خداوند از جای خود در آمده و به سوی معبود اصلی خود بازگردند.
____________________________________________________
حواسم هست، حواست هست
در... دیوار... پهلوی شکسته... جام زهر... فرق شکسته... گودال قتلگاه... غریبی خواهر... شهادت سه ساله... عطش شش ماهه... گلوی بریده... دست از تن جدا شده... هزاران هزار شهید...
حواسم هست!
حواست هست!
چقدر خون ریخته شد در راه حق... در راه حقیقت... در راه راست هدایت...
حواسم هست!
حواست هست!
چه حکمتی پشت پرده این چنین شهادت هاست... این چنین جان دادنهاست... این چنین مظلومیتهاست...
حواسم هست!
حواست هست!
سکوتِ در اوج قدرت... تسلیم در اوج خشم... ولایت مداری در اوج توانایی و حق گویی...
حواسم هست!
حواست هست!
سکوت مولا علی (ع)... دل شکسته حضرت زهرا (س)، اما گوش به فرمان ولی... رضا برضاک امام حسین (ع) در اوج غربت... سخنان کوبنده ام مصائب در اوج بی فهمی خلق و فشار دشمن...
حواسم باشد!
حواست باشد!
آفریده شدهایم که فرمانبردار خالق باشیم... که ولایت مدار باشیم... که حق بگوییم و حق عمل کنیم... نه کج روی... نه غرور بیجا... نه ظلم... نه منم منم کردنها... نه کفر... نه دنیاپرستی... نه هوسرانی... نه خودمختاری...
روز حسرت...
زندگی جاودان آخرت...
دنیای زودگذر...
هدف خلقت...
بگوش باش...
مبادا فراموش کنیم...
یاحق
فرستنده: ابوالفضل فیاضی از شهرسان میبد، استان یزد
وقتی میرفتی غروب بود. غروب را دوست داشتی، یادت هست.
غروبها کنار رود مینشستیم و تو تن به آب میسپردی. عاشق آب بودی، یادت هست.
در سکوت به صدای آب گوش میدادیم و تو زمزمه میکردی:
آب آرام
مه در خواب
تابیده بر آب
جاودانه مهتاب
دنیا با همه بزرگی در نگاهت جاری بود، وقتی به آب نگاه میکردی.
آخرش آب تو را برد، اما دور نرفتی. همین جایی، در کنارم.
هر وقت به آب رودخانه نگاه میکنم، تو را میبینم.
هر وقت دست در آب میشویم، صدایت را میشنوم.
آب تو را برد پیش خدا
خدا همین جاست، کنار ما
____________________________________________________
آ مثل آوار، ب مثل بغض
فرستنده: امیرحسین فیاضی از شهرستان میبد استان یزد
از روی مشقهای یک کودک جنگ می توان فهمید، که حتی با این که در زمان جنگ نبوده، اما باز فرق گلوله های مشقی را با گلولههای اصلی میداند، آن طور که فرق مشق را با دیکته.
ایران بعد از پهلوی تازه شور انقلاب و حضور در ابتدای جمهوریت را تجربه میکرد که همسایه دیوار به دیوارمان، خواست خودش را بر ما تحمیل کند، و ما که به تازگی از زیر دیکته سلطنت در آمده بودیم خود را با امتحانی تازه رو برو دیدیم. آن زمان خاک ایران، مانند بهشت بارور بود. دشمن نیز این را به خوبی میدانست اما نه به آن اندازه که بداند شهید هم از خاکش میروید.
هواپیماها، جای ابرهای بارانزا را در آسمان شهر گرفته بودند و باران بمب و خمپاره بر سر مردم فرو میریخت.
روی تخته سیاه، سرمشق جدیدی نوشته شد، آ مثل آوار. و تخته با این سرمشق، سیاهتر از قبل خود دیده میشد.
اصلاً بگذار از زبان اروند بشنویم. بگذار کمی موج بردارد، گذشته. اروند رود هم موجی است مثل خیلی از باباهای جنگ. هر موجش غمنامهای حماسی است، قصهای که اروند رود برای ساحل نشینان بازگو میکند.
موجی عظیم در دل خود دارد، وقتی ۱۷۵ غواص را در خود پناه داد، بیتاب و پر خروش، چون خونی گرم میجوشید از غیرت جوانانش. آنگاه که عزیزانش را از دل آب بیرون کشیدند و در گودالی با دستهای بسته زنده به گور کردند، پای لنگرگاههایش را قطع کردند تا فرزندانش را نجات ندهد، اروند روی دو زانو نشست، سر به سودای شیدایی جوانش داد و موجی شد.
کودکان لب برچیدند و نگاهشان را از روی تخته برگرداندند تا این تراژدی را نبینند. این بار روی تخته نوشته شد "ب" مثل "بغض".
دوباره تاریخ جنگ را برایمان بازخوانی کردند، چقدر دردناک است شنیدنش. جوانان غیور ایران در زمان جنگ، نه به دنبال قصه بودند و نه نام آوری، فقط خواهان به دست آوردن آزادی بودند و چه کسی جز آنها میداند که چه قدر سخت است که انسان در دنیای اسارت، رنج و جنگ، آزادی روحش را حفظ کند؟
آری این خاک، خاک گرم، با اصالت ذرات ماسههایش. خاکی که گویی از سیاره ای دیگر است. آن قدر حرف برای گفتن دارد که نمیداند از کجا بگوید، از پای بیگانه یا پای استوار شهدایش. شاید بهتر باشد از خود بگوید.
این منم، ایران، چشم سیاه این کره خاکی، سیاه مثل نفت، سیاه مثل چشمان معصوم ۱۷۵ شهید غواصش.گرچه داغها دیدهام، گرچه سوختهام، گرچه خارها در چشمم فرو رفته است، اما باز پلک گشودهام رو به سازندگی، رو به پایداری، رو به ایرانی آباد.
____________________________________________________
درد دلی با شهدای غواص
فرستنده: منصوری
دلم گرفته امروز، دلم جمع شهیدان را میخواهد. دنیای اطرافم غبار دارد.
نفس کشیدن برایم سخت است. اگرچه اجبار به امر است.
شهدای غواص کاش مرا هم با خود برده بودید، کاش در جمع مستانه شما بودم، آن هنگام که با رفتن زیر لحاف خاک، در آغوش گرم ملائک میهمان شدید. یا در میان اروند به استقبال امام شهیدان رفتید، چه لذتها بردید و ما از آن جا ماندیم.
چه بگویم که عروس هزار نیرنگ دنیا هر روز به دعوتی ما را میرنجاند
حال که شما رفتید و ما ماندیم
دلم هوای پرواز دارد...
این آرزو که دیگر عیب نیست؟؟
دلم پرواز به سوی شما را میطلبد
بال پرواز و هدایت مسیر میخواهیم
چشم انتظاریم چشم انتظار
____________________________________________________
دلنوشتهای برای شهدای غواص
فرستنده: مینا رضایت
بسم رب المظلوم
با من سخن کن و بغض فروریختهی خود را بشکن!
اشک تو از جنس باران است و تنها شاید طغیانی کند
تو سربلند هستی اروند!
مبادا اشک تو را کسی نظارهگر باشد.
آه ای اروند!
بر نیزارها خطبهای بخوان تا من مشت بر خاک زنم و گریه کنم!
از آن شب بگو که فرزندان، آخرین وداعهای خود را کردند، گویی نامهای از غیب، مهر شهادتشان را بر سرنوشتشان حک کرده بود.
به من از پیشانی بندهای یا عباس بگو...
نمیدانم چه رمزی است بین این دستان و علمداریها، هرکس که پیشانی دفاع از سنگر باشد عاقبت دستانش را به تیغ و بند خواهد سپرد.
آه! اروند! غروب تو هر عاشقی را میکشد پیش از آنکه بمیرد.
کجایند لبهای تشنه که با دستهای بسته، جرعهای از تو بنوشند اروند؟ اما نه! شهیدانمان در بهشت، در محضر مولا، دستانشان گشوده شد، هیچ حدیث کوثر را شنیدهای اروند؟ آری! نیلوفرهای آبی دیگر تشنه نیستند. آنان از دامان فاطمه اطهر (س) سیراب گشتند.
از چنبر نفس، رسته بودند آنها
بتها،همه را شکسته بودند آنها
پرواز شدند و پرگشودند به عرش
هر چند که دست بسته بودند آنها
____________________________________________________
قهرمانان کربلای ۴
فرستنده: خداوردی
بسم الله الرحمن الرحیم
موج، موج، موج، خون، تن، آب
تابش نور خورشید اروند را روشن کرده بود، اما سیاهی و ظلمت در فضا جولان می داد.
خون، خون، خون بود که دریاچه را فرا میگرفت، خون بچههای ما
صورتشان رو به آسمان بود، روی تپه ایستاده بودند. دستانشان با تناب استعمار بسته شده بود
اما قلبشان با نوای فاطمه (س) آزاد شده بود.
لباسهای سیاه غواصی به تن داشتند و آماده بودند برای قهرمان کربلای ۴ شدن.
خاک به بچههای آب نمی سازد، بگذارید درون آب آرامش بگیرند.
____________________________________________________
به یاد شهدای کربلای ۴
فرستنده: پیمان علیزاده
میگویند دستان شما را بسته بودند، ولی کی میشود دست پرنده را بست
شما که به سان پرندهای آزاد پر کشیدید و از این قفس پرواز کردید به سوی بهشت برین
راستی اگر شما دست بستهاید، پس ما چه هستیم، مایی که انبوه گناهان دستمان را بسته و شیطان ما را درون چاهی انداخته
هربار میخواهیم صدایتان کنیم تا شاید تا شاید دستان بسته شما را بگیریم و از چاه بیرون بیایم، ولی در کمال تعجب میبینیم، دست شما باز است و به سوی ما دراز است، ولی دستان بستهی ما توان گرفتن ندارد
گاهی دلم میگیرد، صدایتان میزنم، فریاد میکشم، ولی گویا گوشهای ما هم، همانند دستمان بسته است
ای که تمام وجودمان فدای دستهای بستهتان
به حق دستهای بسته علی (ع)، گره از دستهای ما باز کنید تا ما هم همانند شما فدایی رهبرمان شویم...
____________________________________________________
دستهای باز در جانب خداوند
فرستنده: حبیب الله خاوریان
خوش به حالتان
دستهای بسته هم مانع پروازتان نشد
چون دلتان بسته نبود، دلتان از قید و بند دنیا آزاد آزاد بود، پس مهم دل است
پس با دست بسته هم میتوان پرواز کرد، به شرط اینکه اهل پرواز باشی
امروز آمدیم تا بر دستهای بستهتان بوسه زنیم؛ آمدیم تا با همان دستهای بسته به دست دشمن، دستمان را بگیرید. دستهایی که در پیشگاه خدواند باز است و آزاد
نفس امروز ما مرهون همان دستهای بسته شماست.
اصحاب کهف پس از سیصد سال وقتی بازگشتند، دریافتند که دیگر از جنس مردمان شهر نیستند
اما
این جوانمردان فقط سی سال از شهر و دیارشان دور بودند!
اکنون که باز میگردند، آیا این شهر همان شهر است؟!
آیا تفکراتشان، ارزشهایشان و سادگیشان با ما تناسبی دارد؟!
ما با خودمان چه کردیم؟!
نوجوانم شاد، امّا سرکش و عاصی نبود
این لباس “تنگ و چسبان” مال رقّاصی نبود
داغ من را مادر عباس (ع) میفهمد فقط
دست و پا بسته قرار و رسم غوّاصی نبود
____________________________________________________
داداش خوش اومدی
برادرتونه، آقامنصور..
حالم دگرگون شد
منصور بالاخره برگشتی
داداش خوش اومدی
نوش جونت، داداش شهادت مبارکت باشه
ولی چرا اینقدر دیر
چرا زودتر نیومدی؟
چقدر مادر منتظرت بود
.
.
۶ روز بعد تشییع شهدای غواص بود
نمیدونی تو کل کشور چه محشری به پا بود
همه میخواستن برات مادری کنن
خواهری کنن
پدری کنن
مادر و پدر خودمون نبودن، ولی همه پروانهوار دور تابوت تو و رفقات میچرخیدن
منصور هیچ وقت فکر نمیکردم اینقدر همه براشون مهم باشه برگشتن تو
ولی الان همه کشور داغدار تو هستن و تسلی خاطر ما
داداش خوش اومدی...
____________________________________________________
پای درس حضرت عباس (ع)
فرستنده: مرجان
به نام خدای شهیدان و درود بر ایشان
امروز باشد یا هر روز دیگر در تاریخ بشر
هرکه را دست بستند در حقیقت دست دعا و اجابتش را گشودند. کوچک یا بزرگ، پیر یا جوان، زن یا مرد، تنها یا دسته جمعی، فرقی نمیکند.
خداوند گویا قرار را بر این گذاشته و او هرگز خلف وعده نمیکند.
خوشا به حالتان
خوشا به روزگارتان
خوشا به زندگی و مرحبا به مرگتان
جایی خواندم یا شنیدم که اگر شهید نشوید، میمیرید و الحق که ما مردهایم و شما زندگان همیشهی تاریخ هستید.
شهادت اینگونه زیبا و دلربا
چه رفتنی، با دستان بسته اما سربلند در پیشگاه خداوند
شما طلبکار دنیا نبودید و همهی خلق را تا ابد بدهکار خودتان کردید و چه بازگشت باشکوهی!
خونتان جوشید و در دل هزاران هزار عاشق جامانده لاله رویانید.
ما را شفاعت کنید ای پادشاهان اروند
به راستی که شما نسب از عباس (ع) میبرید؛ دلاوری که آب را شرمندهی خودش کرد و با دستان بریدهاش دستان بستهی شما را گشود و شما را هم چون خودش باب حاجات کرد.
عرضی نیست جز اینکه ما را بخوانید و از این گورستان به سمت روشنایی که غرق در آن هستید٬ هدایت کنید.
چشم امیدمان به دستان بسته با سیم و کابل شماست تا دستانمان را از پلیدیها کوتاه کنید و به زیبائیها پیوند بزنید.
تا به ابد سر به زیر از شرم
یا حسین (علیهالسلام)
من شنیدم سر عشاق به زانوی شماست
و از آن روز سرم میل بریدن دارد.
به امید دیدارتان با رو سپیدی در روزی که دلها هراسانند و دیدهها گریان
____________________________________________________
دعا بخوان
فرستنده: محمد از استان اصفهان
سلام درود خدا بر شهیدان راه حق که بادستان بسته مقاومت کردند
سلام درود خدا بر غواصان دریا دل
دعا بخـوان ای شهید
برای عاقبت بخیــری من
تویـی که ختـم به خیــرشد
عـاقبتت
برای شادی روح تمام شهدا صلوات
«اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم»
____________________________________________________
نجوای فرضی یکی از غواصان شهید در لحظات آخر
فرستنده: زینب ابوترابی از بیرجند
تقدیم به شهدای غواص
با خودم گفتم تا نوبت به من برسد اندکی طول میکشد، چون ۱۷۵ عدد کمی نیست
گر چه آنها خیلی از ما بیشتر بودند و سرعتشان زیاد و ترسی که در چهرههاشان هم نمایان بود سرعتشان را بیشتر میکرد
در این فرصت خاطراتم را مرور کردم و نمیدانم چه شد که اولین چیزی که به ذهنم آمد ترکهای عمیق دستان پدرم بود و بوسههایی که در تاریکی اول صبح بر گونههایم میزد و با بسم الله بلندی که میگفت از خانه خارج میشد
و بعد از آن مادری که هیجده سال دلش را هراسان خود کرده بودم. فکر میکنم این بار آخری دلش را خیلی لرزاندم. وقتی پشت سرم آب ریخت انگار تمام وجودش به زمین ریخت، چند قدمی که از سایه پرمهرش دور شدم دیدم نشسته و خاکهای کوچه امان را مشت میکند و دوباره میریزد، نمی دانم شاید میخواست با این کارش چیزی به من بگوید.
بیچاره لیلا و عباس، خواهر و برادر دو قلویم را میگویم که با همان ۵ سالگیشان هراسان پشت سرم دویدند اما وسط کوچه و باز هم روی همان خاکها زمین خوردند و وقتی از برگشتنم نا امید شدند گریه کنان به دامان مادر بازگشتند.
مریم دختر معصومه خانم، همسایه دیوار به دیوارمان که پدرش پارسال از ساختمان افتاد و به رحمت خدا رفت در شب خواستگاری گفت مهدی آقا! دیشب پدرم در خواب میگفت دخترم مهدی آقا جوان خاکی و خوبیست…
خدایا چرا اینقدر این دم آخری خاک به خاطراتم ریختی؟ یک لحظه خندهام گرفت باخودم گفتم آخر منکه دوره غواصی دیدهام نه خاک شناسی.
انگار یکی از افسران عراقی خنده مرا دیده بود به سرعت بالای سرم آمد و نمیدانم با زبان خودش چه میگفت اما با دستانی لرزان و چشمانی پر از اشک دستانم را با تکه طنابی بست و بعد رفت سراغ علی و احمد که کنار من بودند.
نوار خاطراتم تندتر شد… شب احیاء… مسجد محلهمان… مداح مسجدمان… روضه ریسمان و دست علی (ع)… روضه سر در چاه و خاک نشینی مولا…. روضه زمین خوردن مادرم فاطمه زهرا (س)...
حالا دیگر در گودال حفر شده بودیم و ذکرم مثل همه بچهها یاحسین (ع) بود و خاکهایی که هر لحظه بیشتر میشد و چه حیرت آور اینکه اولین عضو بدنم که خاک را احساس کرد گونههایی بود که پدرم هر روز میبوسید.
اما منکه برای بازگشت نیامده بودم… خدای من چه تاریک شد… نفسم حبس شد… دیگر صدای یا حسین (ع) خودم را هم نمیشنیدم… و حالا فهمیدم ماجرای خاک را… یا حسین (ع)… یا حسی (ع)… یا حس (ع)…
____________________________________________________
کربلای چهار تصویری فراتر از رویا
فرستنده: سیده حسینی
بسم رب الشهدا
کربلای چهار حرفهایی برای گفتن دارد
روایتی تلخ اما غیورانه
کربلای چهار به ما صحنههایی از اقتدار و جوانمردی نشان میدهد
از غواصانی که با دست بسته زیر خروارها خاک جان دادند
غواصانی که هر چند دستشان بسته بود اما با همان دستهای بسته صحنهای را رقم زدند که تاریخ فراموش نخواهد کرد
غواصانی که با رمز محمد رسول الله (ص) کاری کردند که لرزه بر تن دشمنان این خاک و وطن بیوفتد، کاری کردند که هنوزم وقتی نام مقدس حضرت رسول (ص) به گوش دشمنان میخورد لرزه بر تن و جان آنها میافتد
آنها با چشمان خود دیدند
لودر زمین را میکند و گودالی بزرگ درست میکند، حاج حسین بلند فریاد میزد و به بچهها یادآوری میکرد که برای چه اینجا هستند و برای چه کسی جان خود را فدا میکنند
بچهها صلوات میفرستادند، همه را در گودال انداختند، بچهها با فریاد یا زهرا (س) و یا علی (ع) و یا حسین (ع) و... نفسهای آخر خود را میکشیدند، خاک را روی بچهها میریختند و صداها آرام آرام کم میشد و سکوت...
ولی هنوز وقتی به منطقه عملیاتی کربلای چهار میرسی، صدای بچهها میآید که لبیک گویان خود را به تاریخ ثابت کردند و نشان دادند که چه ارادتی نصبت به وطن خود و ناموس خود دارند
کربلای چهار تصویر زیبایی از فراتر از زیبایی یک رویاست که شهدا در آنجا ما را به سوی خود میکشند و به سوی معبود میبرند
____________________________________________________
راهتان ادامه دارد
ای شهیدان
شما نشان دادید که با دستهای بسته میتوان کارگشا بود و با پاهای بسته میتوان راهگشا بود.
امام خمینی (ع) با شما وارثان کربلای سال۶۱هجری، انقلاب اسلامی سال ۵۷ را رقم زد...
راهتان ادامه دارد کربلاییها
____________________________________________________
بسوی معبود
فرستنده: زهرا خانبانزاده
خداوند بالهای فرشتگانش را بست و به دست تبدیل کرد تا به زمین بیایند.
حال آفریدگار فرشتگان، محبوب خود را میخواهد، شیاطین دستان آنها را بستند تا خداوند نتواند آنها را به پیش خود ببرد. ولی صد افسوس که این کار شیاطین باعث شد تا بالهای فرشتگان خداوند از جای خود در آمده و به سوی معبود اصلی خود بازگردند.
____________________________________________________
حواسم هست، حواست هست
در... دیوار... پهلوی شکسته... جام زهر... فرق شکسته... گودال قتلگاه... غریبی خواهر... شهادت سه ساله... عطش شش ماهه... گلوی بریده... دست از تن جدا شده... هزاران هزار شهید...
حواسم هست!
حواست هست!
چقدر خون ریخته شد در راه حق... در راه حقیقت... در راه راست هدایت...
حواسم هست!
حواست هست!
چه حکمتی پشت پرده این چنین شهادت هاست... این چنین جان دادنهاست... این چنین مظلومیتهاست...
حواسم هست!
حواست هست!
سکوتِ در اوج قدرت... تسلیم در اوج خشم... ولایت مداری در اوج توانایی و حق گویی...
حواسم هست!
حواست هست!
سکوت مولا علی (ع)... دل شکسته حضرت زهرا (س)، اما گوش به فرمان ولی... رضا برضاک امام حسین (ع) در اوج غربت... سخنان کوبنده ام مصائب در اوج بی فهمی خلق و فشار دشمن...
حواسم باشد!
حواست باشد!
آفریده شدهایم که فرمانبردار خالق باشیم... که ولایت مدار باشیم... که حق بگوییم و حق عمل کنیم... نه کج روی... نه غرور بیجا... نه ظلم... نه منم منم کردنها... نه کفر... نه دنیاپرستی... نه هوسرانی... نه خودمختاری...
روز حسرت...
زندگی جاودان آخرت...
دنیای زودگذر...
هدف خلقت...
بگوش باش...
مبادا فراموش کنیم...
یاحق
انتهای پیام/