همیشه قبل از نماز در آینه خود را می نگریست و محاسنش را شانه می کرد. این بار برای مدتی در آینه خیره شد و گفت :« داداشی رفتنی شدم ، یقین دارم ساعت های آخره...» اینو که گفت پشتم تیر کشید، مطمئن بودم که این پیش بینی های محسن درست از آب در می آید.
همان روز حاج احمد متوسلیان بیسیم زد و گفت:« برید کمک عباس شعف، اوضاعش بی ریخته.» کار آنقدر سخت شده بود که در نهایت حاج احمد مجبور شده بود محسن وزوایی علمدار رشید خود را برای حل مشکل گردان میثم که نیروهای آن از همه سو زیر آتش شدید توپ خانه قرار گرفته بودند روانه خط مقدم کند.
با روشن شدن هوا ، اوضاع منطقه بسیار خطر ناک تر از ساعت های اولیة حمله شد؛ چرا که هواپیما های دشمن بر فراز غرب کارون و سر پل تصرف شده توسط تیپ 27 محمد رسول الله به پرواز در آمده بودند و نیروهای در حال تردد را بمباران می کردند.
محسن همچنان برای رهایی گردان میثم در تلاش بود که گلوله توپی در کنار او منفجر شد.
یکی از نیروهای پیام تیپ 27 می گوید: «از پشت بیسیم شنیدیم عباس شعف فرمانده گردان میثم می خواهد با حاج احمد صحبت کند .»
حاج همت گفت: «احمد سرش شلوغ است کارت را به من بگو »
عباس شعف گفت: « نه ! باید مطلب را به خود حاجی منتقل کنم » همین موقع حاج احمد گوشی بیسیم را از همت گرفت.
صدای شعف را شنیدم که می گفت: « حاجی ... آتیش سنگینه ... آقا محسن ... » صدای گریه اش بلند شد و دیگر نتوانست حرف بزند دیدم توی صورت سبزه حاج احمد موجی از خون دویده است.
گوشی بیسیم را توی مشت خود فشرد.
چشمان حاجی به اشک نشست یک نفس عمیق کشید و زیر لب گفت: « محسن ، خوشا به سعادتت!»...
منبع: https://mag.navideshahed.com/news/content/103921