عصمت دهقانی؛ اینجا صدای بال ملائک به گوش میرسد، مسافران قدم در حریم قدسی مقربان درگاه باریتعالی نهادهاند و در این سفر عطر معنوی به خود گرفته است. دیگر نباید آنها را مسافر خواند، بلکه مهمانان ویژهای هستند که ندای «فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ ۖ إِنَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوًى» آنها را به سوی خود فرا خوانده است.
اینجا یادگار قدمهای جوانانی است که با عبور از سیم خاردار نفس و رسیدن به پیروزیهای ظاهری، حسین بن علی (ع) دلهایشان را فتح کرده و به فتح الفتوح حقیقی رسیدند و شیطان درون را تسلیم اراده خود کردند.
اینجا ساختمانهای زخمی «دوکوهه» نشانههایی از جنگی نابرابر را بر قامت خود به یادگار دارند. اینجا حسینیه «حاج همت» راز و نیاز عارفانه رزمندگان را و آنها را که در دل شب مشق اخلاص مینگاشتند؛ هرگز فراموش نخواهد کرد. رزمندگان با «دو کوهه» انسی داشتند که مپرس! این را میشود از ذره ذره خاکش، از زمینش، از یادگارهایی که بر روی دیوارهایش، با مهمانان حرفها دارند، فهمید. امروز به عنوان زائر سرزمین نور قدم در جادههایی میگذاریم که بارها طعم تلخ شنی تجاوز را چشیدهاند اما هنوز هم شانههایشان به نشان خاکریز مفتخر است.
اگر نتوانستیم در موازات این جادهها حرکت کنیم، چشم دنیایی را میبندیم و با دیده دل مینگریم رملها و شنهای روان «فکه» را، بزرگی «فتح المبین» و شکوه «بیت المقدس» را، غربت «شرهانی» را، عطر عجیب «طلائیه» را، تنهایی کانال «کمیل » را، خاطرات عملیات «کربلاهای 4 و 5» در سوز سرمای زمستان 65 و عملیات «بیت المقدس 7» در گرمترین گرمای خرداد 67 را، شنیده ام در آن عملیات رزمندگان اسلحههای خود را با آستین میگرفتند که دستشان نسوزد!
باید با پای دل به استقبال نسیم اروند برویم و دمی با او بنشینیم و گوش جان بسپاریم به درد و دلش، بغض اروند عجب سنگین است! چرا که گفت و گوی مشکهای کربلا را هنوز در سینه دارد، هم قصه کربلا را به یاد دارد و هم رزم رزمندگان ایران زمین را در برابر یزیدیان زمان به نظاره نشسته است.
ای اروند! من اگر نقاش بودم سر به روی نیزهها میکشیدم، نقش دستِ بستهی غواصها میکشیدم، من اگر نقاش بودم ماجراها میکشیدم، چفیه خون آلودِ بابا میکشیدم، حلقههای ذکر یازهرا میکشیدم. اما حالا واژهها را به صف میکنم و از رشادتها مینویسم.
به سرزمین نور آمده ام که قصه مقاومت جانانه 10 روزه مدافعان «دهلاویه» در همان روزهای آغازین تجاوز دشمن بعثی به شهرهای مرزی را بشنوم و یا روایت لحظات پُر التهاب اوج عملیاتها را که دستان رزمندگان، برای تیمم خاک را لمس میکردند و زبانها ذکرمیگفتند و بدنها در جنب و جوش بودند را به ذهنم بسپارم ما که حال و هوای جبههها را در آن سالهای عظمت و ایثار لمس نکرده ایم، باید قصه خاکی که نخلهایش ایستاده مردند را بشنویم. باید قصهی لباسهای خاکی مردان مردی که ایستاده رفتند تا ما بمانیم را بشنویم.
باید با پای دل به استقبال نسیم دلنواز «اروند» برویم. حس عجیب «نهر خیّن» را مهمان خانهی دلمانمان کنیم و در ذهنمان اشکهای عملیات «حاج عمران» را، باران رحمت «طلاییه» را، رازهای نگفتهی قمقمههای پر از آب کنار پیکر پاک شهدا را مرور کنیم. باید مرور کنیم قصه رشادت همانهایی که در مخمل سرمه ای آسمان «شلمچه» به سوی معبود پر کشیدند. باید به یاد شان بنویسیم تا بوی خوش روزها و شب های جبههها از مشام قلمها دور نشود. باید به یادشان بنویسیم تا سرزمین خشکیده دلهایمان زیر سایه مهربانیشان جان بگیرد.
باید به یاد لحظه سال تحویل که دعای تغیر حالشان را زمزمه میکردند و دستان استجابت را بالا میآوردند و در لحظه بیقراری سنگرها، عاشقانه شهادت را طلب میکردند؛ بنویسیم. اینجا واژهها هم کم آورده اند و در برابر قلم سر تعظیم فرود میآورند. باید با شهدا حرف زد و به آنها گفت که ثانیه ثانیهی روز و شبمان به آنها تکیه میکند و در زیر سایهشان لحظههای زندگیمان رنگ آرامش میگیرد.
شاید روزی که کولهبار رفتن را بر دوش گرفتند، نمیدانستیم که روزگاری محل پرکشیدنشان میزبان زائرانی میشود که ذرات آن خاک را طوطیای چشم میکنند و مناطق عملیاتی مأمنی میشوند که رازهای مگویی را میتوانند در دل آسمانی خویش برای همیشه نگه دارند. آنهایی که از کوچههای تاریک گمنامی گذشتند و خود را به سرزمین روشن خدایی رساندند، گاهی آنقدر دلتنگ نگاهشان میشویم که تمام ثانیههایمان بوی غربت میگیرند.
با سفر به محل حماسه آفرینیشان دنبال نقطههای حیات میگردیم که حتی بعد پروازشان چراغ زندگی را روشن نگه میدارند و سرزمین خشکیده دلهایمان زیر سایه مهربانی شان جان میگیرد. مسافران راهیان نور، صحن و سرای دلشان آسمانی میشود و صفحهی از زندگیشان را ورق زدند، نشان شهدا را از خاکی با سعادت میپرسیدند که جسم خاکیشان را در وسعت خویش جایی داده است. گرچه خزان جنگ لالهی وجودشان را برده است، این خاک هزاران زخم شکفته را در دل خود به امانت دارد که بوی بهشت میدهند.
بگذاریم دختران و پسران ایران زمین بدانند ماجراهای زمانی که نیروی زمینی رژیم بعث عراق در آخرین روز از شهریور 1359 به خاک ایران حمله کرد، صدام آن حمله را یوم الرعد (روز بسیار سریع) نامید و میخواست یک هفته ای خوزستان را تصرف کند. بگذاریم جوانانمان بشنوند روایت روزهایی که قوای دشمن برای تسلط بر آب و خاک و ناموسمان آمده و قرارشان این بود که اهوازمان را بر روی نقشهشان «الاحواز» بنویسند و خرمشهرمان را در خیال پلیدشان «محمره» نامیدند.
بگذاریم جوانانمان بدانند بر روی این خاکها مردانی بر زمین افتادند که هر کدامشان یک سپاه بودند و قصیده بلند آزادگی را همنوا سرودند. آنها را نه از روی پلاک و نه از روی برگهی اعزام، بلکه از بوی بهشتیشان میشناسیم و از روی لباس خاکی که بیریایی در تار و پود آن موج میزند.
هر ساله مسافران راهیان نور، نشانی شهدا را در حوالی زخمهای حاج عمران، دلتنگی شلمچه، صفای دو کوهه و... جستجو میکنند. مسیر آسمان درست از فصل خونین پوتینها رد میشود به دنبال قدمهایشان در میان رملها راه میافتند و آفتاب سوزان جنوب ذهنها را که درگیر روزهای تشنگی میکند، آنها را میبینند که بر تفنگ خویش تکیه دادهاند و فرمان عملیات را انتظار میکشند.
انگار زلال ترین هوای ایثار به حرارت تانکها و گلولهها خو گرفته است و شاید هم از تبار باران بودند که مهر و عطوفت چشمهایشان بر خاک سوزان فکه بارید و در بهاریترین نگاه فروردین، شجاعتشان در کنار سنگرهایی از جنس استقامت به بار نشست. حالا آنها را میستاییم به اندازه تک تک ثانیههایی که در کمال امنیت و آرامش قد کشیدهایم و خرسندیم که هنوز هم بوی شهادت نوید آزادگی را به روی شاخههای زندگی مینشاند.
انتهای پیام/