پس از اتمام جلسه ای که در خدمت شهید زین الدین بودیم،
آقا مهدی رو کرد به من: «فلانی! بمانید کارتان دارم.»
بچهها که متفرّق شدند من و برادر محمود منتظر ماندیم.
نه ساعت صبح بود که ایشان از بنده خواست زیارت عاشورا بخوانیم.
من با تعجب گفتم: آقا مهدی! الآن و در این موقعیت؟!»
- «آره، دوست دارم سه نفری با هم یک زیارت عاشورا بخوانیم.»
رفتیم توی یک چادر و شروع کردیم به خواندن زیارت عاشورا...
همین که نام مقدّس حضرت ابا عبدالله الحسین (علیه السّلام) بر زبانم جاری شد،
اشکهای آقا مهدی نیز بر گونه هایش ریخت.
آنگاه چنان ضجّه ای از ایشان بلند شد که عنان اختیار از کف دلمان ربود.
کتاب افلاکی خاکی، ص ۱۳۱