در معّیت مقام معظم رهبری که در آن زمان رئیس جمهور بودند، سفری به سوریه داشتیم. صیّاد به دیدار ژنرال طلاس، وزیر دفاع سوریه رفته بود.
در کاخش با او ملاقات کردیم. ما از عملیاتهایمان گفتیم و او هم از صف کشی نیروهای سوری در برابر اسرائیل. صحبتها که تمام شد، صیّاد به طلاس گفت که میخواهد برود و از نیروهای سوریه بازدید کند، اما طلاس به خاطر مسائل امنیتی مخالفت کرد.
صیّاد گفت: «پس برویم جنوب لبنان را ببینیم.» که طلاس باز هم قبول نکرد و گفت: «شما توی این چند روزی که به اینجا آمدید، بهترین فرصت است که کمی استراحت کنید و خوش بگذرانید و فکر جنگیدن را از سر بیرون کنید.»
صیّاد که کم کم داشت ناراحت می شد، گفت: آقای ژنرال، من و شما نظامی هستیم و کارمان جنگیدن است، حتّی در زمان صلح هم باید آماده باشیم. کشور من الآن در حال جنگ است، بچه های من، سربازها و بسیجیها، توی ایران مشغول مبارزهاند و دارند کشته می شوند. من اگر به اینجا آمدم، دلیلش این است که همراه رئیس جمهور در حال مذاکرات هستم و گرنه وظیفۀ من جنگیدن است. اگر یک روز از من حساب بکشند که توی این دو روزی که رفته بودی سوریه چه کار کردی؟ میگویم خدایا آنجا که مجبور بودم کنار رئیس جمهور بودم ولی آنجا که حضور من لازم نبود، به تکلیف خودم عمل کردم توی جنگ خودمان که نمی توانستم حضور داشته باشم اما در صحنه جنگ با صهیونیستها حاضر شدم.»
طلاس که رنگ از رخش پریده بود سرش را پایین انداخت و اجازه داد که صیاد به بعلبک برود.
کتاب دلم برایت تنگ شده، ص ٧٦