راهیان نور-یادمان شهدای هویزه؛ «نمی شه باورم که وقت رفتنه...» در تکاپوی زیارتگاه می پیچد. همه سر در گریبان خویش فرو برده اند و زانو در آغوش بهاری شده از خدمت شان گرفته اند. هیچ کس را یارای چرخیدن نیست؛ وداع، رنگ تلخ ماتم گرفته است. رنج خداحافظی، گلوی گسیخته خادمان را می فشارد. آرام آرام می شکنند در خویش.
«دل کندن آسان نیست؛... آیا می توانم؟»
این پرده آخر را باید زار زار گریست. هوا، سخت نفس گیر است. آخرین اشکبوسه ها بر قبور مردهای آسمان با گلاب ناب در هم می آمیزد. زمین هویزه هم حتما دلتنگی می کند بعد از این...
حرف های روز اول در ذهنت جان می گیرند؛ گفته بودند: قدر لحظه لحظه اینجا را باید دانست. انگار همین دیروز بود که اولین روز خادمی مان را در هویزه شروع کرده بودیم و حالا داریم غزل خداحافظی را می خوانیم و به راستی که «ناگهان چه زود دیر می شود؟»
نمی توانی از قبرهای ساده و صمیمی، پرچم ها و سربندهای جایی که 10 روز تمام با یکی یکی شان، یکی شده بودی دل بکنی.
با خودت عهد بسته بودی امسال جور دیگری باشی؛
با خودت عهد بسته بودی امسال از ثانیه ثانیه این 10 روز خدایی بهره ببری.
انگار همین دیروز بود گفته بودی:
«به خدا می برم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه خویش
می برم تا که در آن نقطه دور
شستوشویش دهم از رنگ گناه...»
گفتی هر که هنوز دلی در سینه دارد دعوت است. گفتی که سفره آسمان پهن است. گفتی هر کس بیاید و جرعه ای نور بنوشد، عاشق می شود. گفتی همین است آن اکسیر، آن معجون آتشین که خاک را به بهشت می برد و گفتی که از دل کوچک من تا آخرین کوچه کهکشان راهی نیست،
اما دَم غنیمت است و فرصت، کوتاه و گفتی اگر دیر برسیم شاید سفره ات را برچیده باشی، آی فرشته، آی فرشته که روزی دوستم بودی، بلند شو دستم را بگیر و راه را نشانم بده، که سفره پهن است و مهمانی است. مبادا که دیر شود، بیا برویم. من تشنه ام، خورشید می خواهم و امروز مگر اشک، امان می دهد؟...
نمی گویم خداحافظ هویزه... این را از مادربزرگ یاد گرفته ام. می گفت: هیچ وقت با جایی که دوستش داری خداحافظی نکن... حالا او هم پیش شهداست و من نمی گویم: خداحافظ هویزه؛ فقط با آرزوی خدمت دوباره ات می روم؛ همین و بس.
گزارش از شیما کریمی
انتهای پیام/