یک هفته راهیان نور مثل برق و باد گذشت؛ در این یک هفته اصلاً انگار روی زمین نبودم؛ هوای آنجا، خاک آنجا، آسمان آنجا با همه جا فرق داشت، اما درست از لحظه برگشتم یک سؤال سنگین روی ذهنم نشست:
فایده این سفر برای من چه بود؟
بله، قبول دارم که یک هفته در بهشت زندگی کردم؛ قبول دارم حالم خوب بود؛ قبول دارم اشک چشمانم جاری بود؛ اما... بعدش چه؟
قرار است به زندگی سابقم برگردم؟ گویی که این سفر فقط یک تجربه احساسی بوده و بس؛ یک آرامبخش موقت!
میدانی هنوز یک هفته از بازگشتم نگذشته، اما همه قول و قرارهایم را فراموش کردهام؛ یادم رفت که در #شلمچه با شهدا دست داده بودم؛ در #طلاییه کفشهایم را به احترام آنها در آورده بودم و در #هویزه به شهید علم الهدی قول داده بودم مثل او باشم؛ همه را یادم رفت.
پس هدف راهیان نور چه بود؟
یک سفر تفریحی مثل بقیه سفرها؟
یک تجربه معنوی بدون هیچ ادامهای؟
یک هفته شنیدن خاطرات بهترین بندگان خدا و فراموش کردن آنها؟
یک هفته کَندن از دنیا و دوباره برگشتن به همان زندگی قبلی؟
نه! قرار بود یاد بگیریم که شهیدانه زندگی کنیم؛ قرار بود که مانند شهدا وظیفه خود را بشناسیم و کل سال را به دنبال آن حرکت کنیم.
اما چه طور؟
راهیان نور باید یک نقطه آغاز باشد؛ نه پایان. آغازی برای جور دیگر زیستن؛ آغازی برای وظیفه محور زندگی کردن.
اگر این حال خوب، موقت است؛ پس باید راهی پیدا کنیم که آن را در کل زندگی مان ماندگار نماییم. این اشکها را این حال خوب را موتوری محرک کنیم برای ادامه زندگی مان.
یادمان نرود شهدا رفتند که ما بمانیم، اما چگونه ماندنمان مهم است.
انتهای پیام./