تاجری به در مسجد خیره شده و چشم از آن بر نمی داشت. عنان اسب را دور دستش پیچید. با خودش فکر می کرد: بالاخره بیرون می آید و تکلیف مرا روشن می کند.
اگر چه سعی می کرد خودش را آرام کند و صبور باشد، اما بیقراری را می شد به وضوح در رفتارش دید.
بی اختیار افسار را به طرف خودش کشید، حیوان نزدیک تر آمد. مرد دست به یال اسب برده و گردن او را نوازش کرد. در حالی که آه می کشید مجددا به در مسجد چشم دوخت و در خیالات خود فرو رفت.
به یادش آمد که در آخرین سفرش به مدینه و دیدار با مولایش امام صادق (ع) آرزو کرده بود کاش همیشه بشود در کنار او بماند و همچون غلامی خدمتگزارش گردد.
به این ترتیب بعد از مراجعت به شهر و دیار خود اسباب و اموال خود را جمع آوری نموده بود به امید اینکه سال بعد مجددا به مدینه سفر کند و تصمیم خود را عملی سازد.
اکنون زمان موعود فرا رسیده بود. پس به سراغ غلامی رفت که شغل او مراقبت از استر امام بود.
غلام بند حیوان را به دست گرفته، روی سکو نشسته بود تا نماز و عبادات امام تمام شده و از مسجد خارج شوند. مسافر به صورت خادم نگریسته و خیلی صریح و خلاصه گفته بود: آیا مایلی جای خود را با من عوض کنی؟! من مال و اموال بسیاری دارم که همه آنها را به تو می بخشم، تو هم عنان استر امام را به دست من بده و مراقبتش را به من بسپار.
آن وقت من می شوم غلام امام و تو می شوی مسافر تاجر! غلام لحظه ای فکر کرد: مال، اموال، تجارت، ثروت و جناب تاجر ... . تصویری از همه اینها در ذهن او نقش بست و احساس خوشایندی در قلبش جوشید و لبخندی بر لبانش ظاهر شد... .
غلام لحظه ای سر برگرداند.
به مرکب امام که بی خیال سر در علف ها فرو برده و می چرید نگریست و دوباره به صورت مسافر چشم دوخت و گفت: اجاره بده نخست با امام مشورت کنم.
مسافر به علامت تأیید سر تکان داد.
خادم بند حیوان را به دست مسافر داد و خود به سمت مسجد رفت... .
مسافر همچنان چشم به در دوخته بود.
زمان برایش کند و طولانی می گذشت.
از خودش می پرسید: یعنی امام چه نظری خواهند داد و تصمیم غلام چه خواهد بود؟!
آیا چنین مال و ثروت و اسم و رسمی را قبول نخواهد کرد؟!
او به یاد لبخند رضایت غلام هنگام شنیدن پیشنهادش افتاد.
در دل امیدوار شد که حداقل او به این تصمیم راضی است. زمان همچنان می گذشت و مسافر لحظه به لحظه بی قرار تر می شد.
بالاخره قامت غلام در آستانه در مسجد پدیدار شد.
مسافر به چهره ی او چشم دوخت تا نتیجه ی اوضاع را حدس بزند.
اثری از شور و لبخند نبود. پس با هیجان پرسید چه خبر؟!
غلام شانه اش را بالا انداخت و گفت: هیچ! من راضی نیستم.
امام این را به تو گفتند؟!
نه! تصمیم خودم است.
حداقل ماجرا را تعریف کن بدانم قضیه چه بوده.
خادم جلوتر آمد و همانطور که ریسمان استر را از مسافر پس می گرفت گفت: می دانی! من سال هاست که غلام امام(ع) هستم.
از همان کودکی! همیشه هنگام نماز با مولایم به اینجا آمده و مرکبش را مواظبت کرده ام.
تا امروز که تو از راه رسیدی و گفتی که مایلی همه ی دار و ندارت را بدهی و جای مرا بگیری، یعنی شغل مرا داشته باشی.
من یک لحظه با خودم حساب و کتاب کردم که : خادمی را می دهم و سروری و ثروت را به دست می آورم.
فکر کردم : چه معامله ی پر سودی! و کلی خوشحال شدم.
اما به دلم افتاد که نظر آقایم را نیز بپرسم.
این شد که گفتم کمی صبر کنی!
آن وقت به امام صادق(ع) عرض کردم: فدایت شوم! شما بهتر می دانید که من سال هاست در خدمتتان هستم آیا اگر خداوند برای من خیری بفرستد شما مانع رسیدن آن به من خواهید شد؟!
مولایم فرمود: اگر خیری برای تو وجود داشته باشد، من آن را پیش از آنکه دیگری به تو بدهد، خود شخصا به تو خواهم داد؟
پس من ماجرای آمدن تو و پیشنهادی که به من کردی را تمام کمال برای حضرت نقل کردم.
او با صبر و حوصله به سخنانم گوش فرا داد و سپس فرمود: اگر تو از خدمت کردن به من خسته شده ای و به عکس، آن مرد به خدمتگزاری ما علاقمند است، مانعی ندارد، ما او را به جای تو می پذیریم.
می توانی بروی!
من به محض شنیدن این جمله ی امام، آسوده خاطر گشته و آماده ی رفتن شدم.
پس پشت به مولایم کرده تا ایشان را برای همیشه ترک گویم.
در این وقت صدای مبارک امام را شنیدم که می فرمود: «صبر کن! اجازه بده به پاس سال ها زحمتی که در این خانه کشیدی تو را نصیحتی نمایم. آنگاه هرچه اراده کرده ای انجام بده. بدان که وقتی روز قیامت برپا می شود، جدّ من رسول خدا(ص) به نور خداوند تعالی متصّل گشته و امیرالمومنین علی(ع) به نور پیامبر(ص) پیوسته و همینطور ائمه ی اطهار (ع) به نور امیرالمومنین(ع) پیوند می خورند. درآن هنگام شیعیان ما نیز به ما ائمه می پیوندند. چون ما وارد بهشت گشتیم، آنان نیز در پی ما داخل می شوند.»
تو نمی دانی بر من چه گذشت آن لحظه که این کلام را از زبان آقایم شنیدم.
گویی ضربه ای بر فرق غفلت من فرود آمد و پرده از پیش چشمانم کنار رفت.
دانستم سروری واقعی کدام است و نوکری حقیقی کدام. سر فرود آوردم و با شرمندگی گفتم: نه! هرگز! هرگز از محضر شما دور نخواهم گشت و نوکری شما را به ثروت و مکنت عالم نبخشیده و آخرت را فدای دنیا نخواهم ساخت.
این شد که برگشتم تا تو را از دو مژده با خبر سازم: اول، مژده ی اینکه به برکت آمدنت قدر نعمتی را که بی خبرانه در آن غرق بودم، دانسته و خدمتگزاری خالی از معرفتم، آب و رنگ معرفت گرفت.
دوم، اینکه همچنان خادم مولایم خواهم ماند و ردای خدمت خود را به کسی نخواهم بخشید.
زیرا همان گونه که او فرمود اگر خیر من در چیز دیگری می بود، او خود پیش از همه آن را به من عطا مینمود. مسافر با چهره ای در هم کشیده و متفکرانه گفت: آری! حق با توست. آنچه تو داری گوهر شب چراغی است که قدر و قیمت آن را هرکسی نمی داند.
اما تو معلوم است آدم زرنگ و زیرکی هستی که بی مشورت مولایت تصمیم نگرفتی و ...
خادم میان صحبت مسافر دوید و گفت: من؟! ولی من نادان، کم مانده بود این «دُرّ بی بدیل» را به مشتی درهم و دینار بدهم.
ای کاش از همان آغاز پیش از آنکه قراری با تو بگذارم، اختیارم را به خود او سپرده بودم.
مسافر سری تکان داد و گفت: همه ی ما گاهی دچار اشتباه می شویم. مهم اینست که آن بزرگوار غفلت تو را به خدمت چندین ساله ات گذشت نمود و کریمانه تو را از چگونگی سود و زیان معامله ات با خبر ساخت.
خادم گفت: به هر حال امتحان سختی بود. مسافر در حالی که راه خود را پیش گرفته و دور می شد گفت: و بازنده ی آن من بودم .
خادم صدای خود را بلند کرد و گفت: اما تو نیز می بایست از همان آغاز به سراغ مولایمان می رفتی و از خود ایشان تقاضای اذن خدمتگزاری می نمودی، هرکس باید شخصا با امام زمانش گفتگو نموده و درخواست خویش را مستقیما از او بخواهد.
متوجه شدی چه می گویم: بی واسطه!
اگر چه سعی می کرد خودش را آرام کند و صبور باشد، اما بیقراری را می شد به وضوح در رفتارش دید.
بی اختیار افسار را به طرف خودش کشید، حیوان نزدیک تر آمد. مرد دست به یال اسب برده و گردن او را نوازش کرد. در حالی که آه می کشید مجددا به در مسجد چشم دوخت و در خیالات خود فرو رفت.
به یادش آمد که در آخرین سفرش به مدینه و دیدار با مولایش امام صادق (ع) آرزو کرده بود کاش همیشه بشود در کنار او بماند و همچون غلامی خدمتگزارش گردد.
به این ترتیب بعد از مراجعت به شهر و دیار خود اسباب و اموال خود را جمع آوری نموده بود به امید اینکه سال بعد مجددا به مدینه سفر کند و تصمیم خود را عملی سازد.
اکنون زمان موعود فرا رسیده بود. پس به سراغ غلامی رفت که شغل او مراقبت از استر امام بود.
غلام بند حیوان را به دست گرفته، روی سکو نشسته بود تا نماز و عبادات امام تمام شده و از مسجد خارج شوند. مسافر به صورت خادم نگریسته و خیلی صریح و خلاصه گفته بود: آیا مایلی جای خود را با من عوض کنی؟! من مال و اموال بسیاری دارم که همه آنها را به تو می بخشم، تو هم عنان استر امام را به دست من بده و مراقبتش را به من بسپار.
آن وقت من می شوم غلام امام و تو می شوی مسافر تاجر! غلام لحظه ای فکر کرد: مال، اموال، تجارت، ثروت و جناب تاجر ... . تصویری از همه اینها در ذهن او نقش بست و احساس خوشایندی در قلبش جوشید و لبخندی بر لبانش ظاهر شد... .
غلام لحظه ای سر برگرداند.
به مرکب امام که بی خیال سر در علف ها فرو برده و می چرید نگریست و دوباره به صورت مسافر چشم دوخت و گفت: اجاره بده نخست با امام مشورت کنم.
مسافر به علامت تأیید سر تکان داد.
خادم بند حیوان را به دست مسافر داد و خود به سمت مسجد رفت... .
مسافر همچنان چشم به در دوخته بود.
زمان برایش کند و طولانی می گذشت.
از خودش می پرسید: یعنی امام چه نظری خواهند داد و تصمیم غلام چه خواهد بود؟!
آیا چنین مال و ثروت و اسم و رسمی را قبول نخواهد کرد؟!
او به یاد لبخند رضایت غلام هنگام شنیدن پیشنهادش افتاد.
در دل امیدوار شد که حداقل او به این تصمیم راضی است. زمان همچنان می گذشت و مسافر لحظه به لحظه بی قرار تر می شد.
بالاخره قامت غلام در آستانه در مسجد پدیدار شد.
مسافر به چهره ی او چشم دوخت تا نتیجه ی اوضاع را حدس بزند.
اثری از شور و لبخند نبود. پس با هیجان پرسید چه خبر؟!
غلام شانه اش را بالا انداخت و گفت: هیچ! من راضی نیستم.
امام این را به تو گفتند؟!
نه! تصمیم خودم است.
حداقل ماجرا را تعریف کن بدانم قضیه چه بوده.
خادم جلوتر آمد و همانطور که ریسمان استر را از مسافر پس می گرفت گفت: می دانی! من سال هاست که غلام امام(ع) هستم.
از همان کودکی! همیشه هنگام نماز با مولایم به اینجا آمده و مرکبش را مواظبت کرده ام.
تا امروز که تو از راه رسیدی و گفتی که مایلی همه ی دار و ندارت را بدهی و جای مرا بگیری، یعنی شغل مرا داشته باشی.
من یک لحظه با خودم حساب و کتاب کردم که : خادمی را می دهم و سروری و ثروت را به دست می آورم.
فکر کردم : چه معامله ی پر سودی! و کلی خوشحال شدم.
اما به دلم افتاد که نظر آقایم را نیز بپرسم.
این شد که گفتم کمی صبر کنی!
آن وقت به امام صادق(ع) عرض کردم: فدایت شوم! شما بهتر می دانید که من سال هاست در خدمتتان هستم آیا اگر خداوند برای من خیری بفرستد شما مانع رسیدن آن به من خواهید شد؟!
مولایم فرمود: اگر خیری برای تو وجود داشته باشد، من آن را پیش از آنکه دیگری به تو بدهد، خود شخصا به تو خواهم داد؟
پس من ماجرای آمدن تو و پیشنهادی که به من کردی را تمام کمال برای حضرت نقل کردم.
او با صبر و حوصله به سخنانم گوش فرا داد و سپس فرمود: اگر تو از خدمت کردن به من خسته شده ای و به عکس، آن مرد به خدمتگزاری ما علاقمند است، مانعی ندارد، ما او را به جای تو می پذیریم.
می توانی بروی!
من به محض شنیدن این جمله ی امام، آسوده خاطر گشته و آماده ی رفتن شدم.
پس پشت به مولایم کرده تا ایشان را برای همیشه ترک گویم.
در این وقت صدای مبارک امام را شنیدم که می فرمود: «صبر کن! اجازه بده به پاس سال ها زحمتی که در این خانه کشیدی تو را نصیحتی نمایم. آنگاه هرچه اراده کرده ای انجام بده. بدان که وقتی روز قیامت برپا می شود، جدّ من رسول خدا(ص) به نور خداوند تعالی متصّل گشته و امیرالمومنین علی(ع) به نور پیامبر(ص) پیوسته و همینطور ائمه ی اطهار (ع) به نور امیرالمومنین(ع) پیوند می خورند. درآن هنگام شیعیان ما نیز به ما ائمه می پیوندند. چون ما وارد بهشت گشتیم، آنان نیز در پی ما داخل می شوند.»
تو نمی دانی بر من چه گذشت آن لحظه که این کلام را از زبان آقایم شنیدم.
گویی ضربه ای بر فرق غفلت من فرود آمد و پرده از پیش چشمانم کنار رفت.
دانستم سروری واقعی کدام است و نوکری حقیقی کدام. سر فرود آوردم و با شرمندگی گفتم: نه! هرگز! هرگز از محضر شما دور نخواهم گشت و نوکری شما را به ثروت و مکنت عالم نبخشیده و آخرت را فدای دنیا نخواهم ساخت.
این شد که برگشتم تا تو را از دو مژده با خبر سازم: اول، مژده ی اینکه به برکت آمدنت قدر نعمتی را که بی خبرانه در آن غرق بودم، دانسته و خدمتگزاری خالی از معرفتم، آب و رنگ معرفت گرفت.
دوم، اینکه همچنان خادم مولایم خواهم ماند و ردای خدمت خود را به کسی نخواهم بخشید.
زیرا همان گونه که او فرمود اگر خیر من در چیز دیگری می بود، او خود پیش از همه آن را به من عطا مینمود. مسافر با چهره ای در هم کشیده و متفکرانه گفت: آری! حق با توست. آنچه تو داری گوهر شب چراغی است که قدر و قیمت آن را هرکسی نمی داند.
اما تو معلوم است آدم زرنگ و زیرکی هستی که بی مشورت مولایت تصمیم نگرفتی و ...
خادم میان صحبت مسافر دوید و گفت: من؟! ولی من نادان، کم مانده بود این «دُرّ بی بدیل» را به مشتی درهم و دینار بدهم.
ای کاش از همان آغاز پیش از آنکه قراری با تو بگذارم، اختیارم را به خود او سپرده بودم.
مسافر سری تکان داد و گفت: همه ی ما گاهی دچار اشتباه می شویم. مهم اینست که آن بزرگوار غفلت تو را به خدمت چندین ساله ات گذشت نمود و کریمانه تو را از چگونگی سود و زیان معامله ات با خبر ساخت.
خادم گفت: به هر حال امتحان سختی بود. مسافر در حالی که راه خود را پیش گرفته و دور می شد گفت: و بازنده ی آن من بودم .
خادم صدای خود را بلند کرد و گفت: اما تو نیز می بایست از همان آغاز به سراغ مولایمان می رفتی و از خود ایشان تقاضای اذن خدمتگزاری می نمودی، هرکس باید شخصا با امام زمانش گفتگو نموده و درخواست خویش را مستقیما از او بخواهد.
متوجه شدی چه می گویم: بی واسطه!