ارومیه-جهاد رسانهای شهید رهبر- یک سال قبل از شهادتش در عالم خواب دیده بود، بین زمین و آسمان در حرکت است که ناگهان متوجه مانعی در مسیر میشود؛ مانع با زمزمه ذکر یاعلی از بین رفته و او بالاتر میرود. درست یک سال بعد حاج حسن آسمانی شده بود.
روایتی متفاوت از زندگی سرلشکر شهید حسن آبشناسان
از اسکاتلند تا دشت عباس
29 مرداد 1394 ساعت 16:27
ارومیه-جهاد رسانهای شهید رهبر- یک سال قبل از شهادتش در عالم خواب دیده بود، بین زمین و آسمان در حرکت است که ناگهان متوجه مانعی در مسیر میشود؛ مانع با زمزمه ذکر یاعلی از بین رفته و او بالاتر میرود. درست یک سال بعد حاج حسن آسمانی شده بود.
به گزارش سرویس راوی راهیان نور، شهید آبشناسان در سال ۱۳۱۵ در تهران متولد و در سال ۱۳۳۶ وارد دانشگاه افسری ارتش شد. او طی سال های ۱۳۳۹ تا ۱۳۵۶ دورههای مقدماتی، رنجر و عالی ستاد فرماندهی را طی کرد و دورههای چتربازی و تکاوری را نیز در داخل و خارج از کشور گذراند.
شهرت شهید آبشناسان به امور مذهبی در ارتش قبل از انقلاب اسلامی به حدی بود که در میان اطرافیانش به شیخ حسن معروف شد و به همین دلیل پس از پیروزی انقلاب اسلامی به سرعت مورد اعتماد انقلابیون قرار گرفت و از جمله افرادی شد که پایههای نظامی سپاه پاسداران را قوت و قوام بخشید. شهید آبشناسان در بسیاری از عملیاتهای دوران دفاع مقدس حضوری مؤثر و تأثیرگذار داشت و با هدایت مدبرانه نیروهای تحت امر خود نقش موثری در خلق پیروزیهای بی شمار جنگ تحمیلی داشت.
وی سرانجام در هشتم مهر سال ۱۳۶۴، در حالی که فرماندهی لشکر ۲۳ نوهد (یگان تکاوران نیروی زمینی با عنوان نیروی ویژه هوابرد) را برعهده داشت، طبق روال همیشگیاش، شخصا در خط مقدم عملیات قادر حاضر شد و به هدایت عملیات پرداخت که در همین حین با تیر مستقیم دشمن بعثی به شهادت رسید و نام خود را به عنوان تنها فرمانده لشکر شهید ارتش جمهوری اسلامی ایران در خط مقدم در حین عملیات به ثبت رسانید.
شیر صحرا
در اوایل جنگ یک بار زخمی شد اما به اشتباه خبر شهادتش در منطقه پیچید. مردم دشت عباس در استان ایلام که بیشتر از همرزمانش نیز بودند، با شنیدن خبر شهادتش، به او لقب شهید صحرا دادند ولی هنگامی که پس از درمان سطحی به منطقه برگشت و اهالی دشت عباس او را زنده دیدند او را شیر صحرا نامدیدند. در پی این رویداد آنچنان پر آوازه گردید که رادیوهای دشمن با همین عنوان از او نام می بردند.
تا آسمان یک یا علی (ع)
یک سال قبل از شهادتش در عالم خواب دیده بود، بین زمین و آسمان در حرکت است که ناگهان متوجه مانعی در مسیر میشود. مانع با زمزمه ذکر یاعلی از بین رفته و او بالاتر میرود. درست یک سال بعد حاج حسن آسمانی شده بود.
مرد کردستان
بارها دیدم که مانع از حضور نیروهای بسیجی در عملیات می شد و سعی میکرد که ابتدا نیروهای ارتش وارد عملیات شوند. او میگفت: تا زمانی که ارتشیها توان دارند، نباید از دماغ نیروی داوطلب قطرهای خون بیاید، در درجه اول وظیفه ما نظامیان است. زندگی بر ما حرام است اگر وظیفهمان را انجام ندهیم.
صدام اگر مردی ...
نامهای به صدام نوشت: اگر جناب صدام حسین، ژنرال است و فنون نظامی را خوب میداند و نظریه پرداز جنگی است، پس به راحتی میتواند در دشت عباس با من و دوستان جنگ آورم ملاقات کند و با هر شیوهای که میپسندد، بجنگد؛ نه این که با بمب افکنهای اهدایی شوروی محلههای مسکونی و بی دفاع را بمباران کند و مردم را به خاک و خون بکشد.
صدام، ژنرال قادر عبدالحمید را با گروه ویژهاش به دشت عباس فرستاد تا عبدالحمید به حسن یک جنگ تخصصی را نشان بدهد. سال ها قبل در اسکاتلند، حسن، عبدالحمید و گروهش را در مسابقه کوهنوردی ارتشهای منتخب جهان دیده بود. آنجا گروه او اول شد و عراقیها هفتم شدند. حالا در میدان جنگ حقیقی، حسن دوباره مقابل ژنرال قادر عبدالحمید قرار گرفت و بعد از یک درگیری طولانی، لشکرش را شکست داد و خودش را اسیر کرد.
من یک افسر نیروی مخصوص هستم
چهل کیلومتر در خاک عراق پیشروی کرده بودند. طی یک کمین در محور دشت عباس، دو خودروی عراقی را منهدم کرده و حدود پانزده نفر از آنها را اسیر گرفتند و برگشتند عقب ... وقتی برگشتند و گزارش کار را ارائه کردند، دهان فرماندهان از تعجب بازمانده بود. این کار با هیچ قاعدهای جور در نمیآمد.
یکی از افسران جلو آمد و با بهت و حیرت پرسید: جناب سرهنگ من اصلا متوجه نمیشوم. آخر چطور میشود که شما چهل کیلومتر وارد خاک دشمن شوید، بکشید، بگیرید و بدون حتی یک کشته برگردید؟ حسن، دستی به ته ریش چند روزه صورتش کشید و لبانش را به خنده باز کرد. صدای مردانه و پر هیبتش در گوشها پیچید: من یک افسر نیروی مخصوص هستم. انجام عملیات نفوذی و ضربه زدن به دشمن در خاک خودش با حداقل نفرات و تلفات، جزء وظایف من است. من کاری بیشتر از وظیفه خودم انجام ندادم.
یا امام غریب ...
آستان ملکوتی امام هشتم، او را شیفته خود کرده بود. برای انجام هر کاری، به آقا توسل میکرد و میگفت: باید بروم و از مولایم اجازه بگیرم. وقتی فرماندهی لشکر نوهد را به او پیشنهاد دادند نپذیرفت و گفته بود: تا اجازه نگیرم، چیزی نمیگویم. وقتی به مشهد مشرف میشدیم، حال و هوای عجیبی داشت. ساعتهای طولانی را در حرم به مناجات و عبادت میگذراند.
در آخرین سفر مشهد، در عالم رؤیا دیدم شهید مطهری، پروندهای را به محضر امام راحل آوردند و با اشاره به حسن، چنین گفتند: این پرونده متعلق به ایشان است. امام نگاهی به آن انداختند و با تبسم گفتند: پرونده این بنده خدا در دنیا بسته شده و ادامه کارهای ایشان برای آن دنیا میماند. ماجرای خوابم را برایش تعریف کردم. او که با خوشحالی در پوست خود نمیگنجید، گفت: جواب من همین است و شاید با قبول این مسئولیت به آرزوی خود برسم. انشاالله...
گردآوری و تنظیم: خادم الشهدا خبرنگار محسن نظیری
انتهای پیام/
کد مطلب: 5287