تاریخ انتشار
دوشنبه ۹ فروردين ۱۳۹۵ ساعت ۱۷:۱۹
کد مطلب : ۶۸۱۹
یک مادر، صد خاطره!
تقدیم به مادر شهید محمدعلی سپهرنیا
زینت یادمان را پیدا میکنی، وقتی که مادر شهید می بینی. آن هم مادری که مصداق و ما رأیت إلا جمیلا باشد. نشسته اما استوار، خمیده اما محکم، با قاب عکسی از فرزند در دست. کجای دنیا مادر جوان از دست داده را انقدر محکم و استوار می بینی؟ وقتی جوان خط شکن داشته باشی، دور از انتظار نیست این همه صلابت. حاجیه خانوم، نصرت روان، از فرزند شهیدش برایم می گوید. از محمد علی سپهرنیا، غواص خط شکن کربلای ۴.
چهار ماه انتظار کشیدم تا فرزندم بازگردد
سیزده ساله بود که با دستکاری شناسنامه اش به جبهه رفت. تا چند سال به منطقه رفت و آمد داشت، تا این که در بیست سالگی و در اوج جوانی به آرزویش رسید. پسرم پر کشید و من ماندم و انتظار برای بازگشت پیکرش. تا چهار ماه انتظار کشیدم تا این که خبر بازگشت پیکر پاکش را به من دادند.
یک چشم در قبال جان های عزیزی که پرپر می شوند چیزی نیست
قبل از شهادتش یک بار مجروح شد و یک چشمش را از دست داد. وقتی با صورت باند پیچیده و چشمی بسته دیدمش نتوانستم بغضم را نگه دارم. اما فرزندم گفت: مادر، یک چشم من در قبال جان های عزیزی که پرپر می شوند چیزی نیست. نباید گریه کنی مادرم.
پسرم پر کشیدن خود را خبر داده بود
قبل از آخرین اعزامش، بعد از گذراندن دوره های شنا و غواصی، به پسرخاله اش گفت که من شهید می شوم و مفقودالأثر. همین هم شد. چهار ماه مفقود بود اما انگار تاب بی قراریم را نیاورد.
اکنون زینبی وار زیستن، جمله ای است که از وصیت نامه اش به خاطر دارم.
هنوز هم خوابش را می بینم
خوابش را می بینم، بیشتر کودکی اش را. می بینم که در آغوشم نشسته و بازی می کند. بار آخری انگار بزرگتر بود که به خوابم آمد و چند کلامی با من صحبت کرد. الان دوست دارم یک جمله به فرزندم بگویم: محمدعلی، مادر، قربانت شوم.
این جا دیگر قلمم شکست...
یونس شادلو
انتهای پیام/
زینت یادمان را پیدا میکنی، وقتی که مادر شهید می بینی. آن هم مادری که مصداق و ما رأیت إلا جمیلا باشد. نشسته اما استوار، خمیده اما محکم، با قاب عکسی از فرزند در دست. کجای دنیا مادر جوان از دست داده را انقدر محکم و استوار می بینی؟ وقتی جوان خط شکن داشته باشی، دور از انتظار نیست این همه صلابت. حاجیه خانوم، نصرت روان، از فرزند شهیدش برایم می گوید. از محمد علی سپهرنیا، غواص خط شکن کربلای ۴.
چهار ماه انتظار کشیدم تا فرزندم بازگردد
سیزده ساله بود که با دستکاری شناسنامه اش به جبهه رفت. تا چند سال به منطقه رفت و آمد داشت، تا این که در بیست سالگی و در اوج جوانی به آرزویش رسید. پسرم پر کشید و من ماندم و انتظار برای بازگشت پیکرش. تا چهار ماه انتظار کشیدم تا این که خبر بازگشت پیکر پاکش را به من دادند.
یک چشم در قبال جان های عزیزی که پرپر می شوند چیزی نیست
قبل از شهادتش یک بار مجروح شد و یک چشمش را از دست داد. وقتی با صورت باند پیچیده و چشمی بسته دیدمش نتوانستم بغضم را نگه دارم. اما فرزندم گفت: مادر، یک چشم من در قبال جان های عزیزی که پرپر می شوند چیزی نیست. نباید گریه کنی مادرم.
پسرم پر کشیدن خود را خبر داده بود
قبل از آخرین اعزامش، بعد از گذراندن دوره های شنا و غواصی، به پسرخاله اش گفت که من شهید می شوم و مفقودالأثر. همین هم شد. چهار ماه مفقود بود اما انگار تاب بی قراریم را نیاورد.
اکنون زینبی وار زیستن، جمله ای است که از وصیت نامه اش به خاطر دارم.
هنوز هم خوابش را می بینم
خوابش را می بینم، بیشتر کودکی اش را. می بینم که در آغوشم نشسته و بازی می کند. بار آخری انگار بزرگتر بود که به خوابم آمد و چند کلامی با من صحبت کرد. الان دوست دارم یک جمله به فرزندم بگویم: محمدعلی، مادر، قربانت شوم.
این جا دیگر قلمم شکست...
یونس شادلو
انتهای پیام/