تاریخ انتشار
جمعه ۲۹ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۰:۳۴
کد مطلب : ۷۷۹۲
راهیان نور غرب و شمال غرب کشور؛
گزارشی از دیدار نمایندگان ستاد مرکزی راهیان نور با خانواده شهدای اهل سنت سنندج
غیرت شهید اسداله سعدی بعد از شهادتش/روایت خواب مادر شهید عبداله میرکیان
به گزارش خبرنگار راهیان نور، سرهنگ منصور عیوضی فرمانده قرارگاه مشترک راهیان نور غرب و شمال غرب کشور به همراه جمعی از نمایندگان ستاد مرکزی راهیان نور کشور با تعدادی از خانواده شهدا و جانبازان اهل تسنن ارتش در هشت سال دفاع مقدس در سنندج دیدار و گفت و گو کرد.
این گروه در اولین دیدار خود به دیدار خانواده شهید عبداله میرکیان رفتند. شهید عبداله میرکیان 29 ساله از شهدای اهل سنت سنندج است که در تاریخ دهم تیر سال 63 در جنوب پاسگاه زید به فیض شهادت نائل شد.
در این دیدار مادر شهید میرکیان گفت: عبداله اخلاق بسیار خوبی داشت و زمانی که از جبهه به خانه می آمد با اینکه بسیار خسته بود اما به محض ورود، دست و پا و پیشانی من و پدرش را می بوسید و می گفت «شما خسته هستین نه من!».
به عبداله می گفتم«عبداله برای چه به جبهه می روی؟» می گفت الان مادر و خواهرانم در جنوب آواره هستند و من باید برای دفاع از آنها به جبهه بروم. زمانی هم که می خواست دوباره به جبهه برود با پول و حقوق خود وسایل زیادی را برای سربازان و رزمندگان می خرید و به جبهه می برد. حتی یک بار ساعتی که در دست خودش بود را به یکی از سربازان داد. زمانی هم که عبداله شهید شد, سربازان ارتش و رزمندگان بسیار از رفتن عبداله از بینشان ناراحت شدند.
مادر شهید میرکیان ادامه داد: یک سال قبل از انقلاب بود که ما در مریوان ساکن بودیم و به بیماری لاعلاجی مبتلا شدم که حتی پزشکان من را جواب کرده بودند.یک شب من در کنار فرزندم به خواب رفتم، در خواب دیدم که 72 تن یاران امام حسین(ع) با شمشیر و زره در یک مکانی هستند که در جلوی آن ها هم حضرت ابوالفضل(ع) و امام حسین(ع) بودند. از آنها پرسیدم «شما برای چه اینجا هستین؟» آنها گفتند که ما آمدیم تا انقلاب کنیم و بعد از خواب بیدار شدم و حالم کاملا خوب شده بود و انگار اصلا من بیمار نبودم.
از آن روز به بعد روح و جانم وقف امام حسین(ع) است و زمانی که عبداله به جبهه نرفته بود, 10 شب محرم را با هم به هیئت می رفتیم و در مراسم عزاداری شرکت می کردیم و به دیگر عزاداران کمک می کردیم و عبداله قسم به امام حسین(ع) بالاترین قسمش بود. الان نیز من هم در ماه محرم به هیئت می روم و خدمت می کنم.
دیدار با خانواده شهید حمید انصاری دومین مقصد نمایندگان ستاد مرکزی راهیان نور کشور بود. شهید حمید انصاری متولد سال 1340 بود که در بیست و ششم تیر سال 61 بر اثر اصابت ترکش خمپاره در منطقه شلمچه به فیض شهادت نائل شد.در این دیدار پدر شهید انصاری که ارادت خاصی به حضرت ابوالفضل(ع) دارد,گفت: حمید تنها پسر خانواده بود. من چندین ماه در منطقه شلمچه بودم که بر اثر مجروحیت دیگر اجازه ماندن در منطقه را ندادند.
زمانی که به سنندج برگشتم حمید گفت «من می خواهم به جبهه بروم» اما چون تنها پسر خانواده بود و تازه ازدواج کرده بود و پسر 6 ماهه داشت, مسئولین اجازه رفتن به جبهه را نمی دادند اما او با اصرار به جبهه رفت.چندین بار به جبهه رفت, زمانی که از جبهه برمی گشت بسیار ناراحت بود و به من می گفت«پدر نمی دانی که این رزمندگان با چه شور و اشتیاقی در جبهه مبارزه می کنند و شهید شوند اما من ناراحتم که چرا شهید نمی شوم» و من هم در جواب به او می گفتم «اگر خدا بخواهد و دلت پاک باشد تو هم شهید می شوی».
در شب آخر که می خواست به جبهه برود در تاریکی شب پسرش را بغل کرد و برایش لالایی می خواند و گریه می کرد که تا من را دید خودش را بخواب زد و فردا صبح عازم جبهه شد.26 رمضان سال 61 بود که من در حال خواندن نماز بودم که درب خانه را زدند و من در دلم آشوبی به پا شد که خبر شهادت حمید را برایم آوردند.
همان شبی که خبر شهادت حمید را آوردند, مادرش خواب دیده بود که دو نفر مرد سبز پوش که نقابی را به صورت خود زده بودند به همراه خانمی که بچه ای در بغلش بود به سمتش آمدند و آن بچه را به مادرش دادند و گفتند که این بچه را در «قبرستان تایله دفن کن».بعد از این خواب مادرش اصرار زیادی داشت که پیکر حمید در این قبرستان به خاک سپرده شود اما مسئولان شهرداری اجازه دفن را نمی دادند.
من خیلی تلاش کردم که پیکر حمید در این قبرستان به خاک سپرده شود اما اجازه دفن را به ما ندادند. من خیلی ناراحت بودم و در گوشه ای نشسته بودم که جوانی زیبا رو با لباس سبز به سمت من آمد و پرسید«پدر جان چرا ناراحتی؟» من هم داستان را برایش تعریف کردم. او مجوز دفن را گرفت و بر پشت آن دستور دفن را صادر کرد و گفت«حالا دیگر می توانی پیکر پسرت را در قبرستان تایله دفن کنی», من هم با خوشحالی رفتم و پیکر حمید را در همان قبرستانی که مادرش در خواب دیده بود به خاک سپردیم.
چند روز بعد از دفن پیکر حمید من این داستان را برای یکی از مسئولین تعریف کردم اما او گفت که همچین فردی را در سازمان نداریم و من بسیار از این موضوع متعجب شدم و فهمیدم آن فرد, فردی خاص بوده است.ما حضور حمید را در خانه احساس می کنیم و در بسیاری از حوادث و اتفاقات حمید ما را نجات داده است.
در ادامه این دیدارها، نمایندگان ستاد مرکزی راهیان نور کشور به دیدار خانواده شهید اسداله سعدی در روستای «نایسه»در حومه شهر سنندج رفتند. شهید اسداله سعدی23 ساله از شهدای اهل تسنن ارتش بود که در تاریخ 24 شهریور سال 69 در منطقه گیلانغرب به شهادت رسید.
در این دیدار مادر شهید سعدی با بیان اینکه حضور شما در خانه من باعث سرافرازی است و باعث شد من بزرگ شوم, گفت: پدر اسداله قبل از تولدش فوت کرد و من با زحمت بسیار فرزندانم را بزرگ کردم. اسداله و برادرانش با اینکه سواد بالایی نداشتند اما با تلاوت قرآن آشنایی کامل داشتند و مانند اسداله در این روستا کم پیدا می شود و بسیار مردم دار و با اخلاق بود و تمامی اهالی روستا به وجود اسداله افتخار می کردند و زمانی که اسداله شهید شد تمامی اهالی روستا بسیار ناراحت و غمگین شدند.
اسداله تازه نامزد کرده بود که به شهادت رسید،چند روز پس از شهادتش به خواب من آمد و دستش را بر روی سینه گذاشته بود و با ناراحتی گفت:« مادر قلبم خیلی درد می کند و یک امانتی در داخل اتاقم هست و آن را به نامزدم بدهید». زمانی که من از خواب بیدار شدم و به اتاقش رفتم, دیدم عکس نامزدش در داخل اتاقش هست و برای اینکه نامحرم عکس نامزدش را نبیند به خواب من آمد و گفت که عکسش را پس بدهم و من هم این کار را کردم.
دیدار با خانواده ذبیح الله نعمت زاده از جانبازان ارتش در دوران دفاع مقدس آخرین مقصد نمایندگان ستاد مرکزی راهیان نور کشور بود. در این دیدار ذبیح الله نعمت زاده گفت: شما با حضور خود در این خانه چنان انرژی به من دادید که باعث شد من بتوانم 30 سال دیگر خدمت کنم و امروز، روز فجر برای من و خانواده من است و احساس می کنم الان در جزیره مجنون در داخل نیزارها در حال حرکت برای عملیات هستم.
وی گفت: من 72 ماه در جبهه بودم و خمپاره زن 120 و 80 بودم و در میان بچه ها به «ذبیح خمپاره» معروف بودم و آن چنان حرفه ای شده بودم که با چشم و بدون وسایل هدف گیری, هدف را مورد اصابت قرار می دادم. آن قدر کم به خانه می آمدم که دخترم من را «عمو ذیبح» صدا می کرد و الان بسیار خوش حال هستم که توانستم قدمی کوچک در مسیر دفاع از انقلاب بردارم.
انتهای پیام/
این گروه در اولین دیدار خود به دیدار خانواده شهید عبداله میرکیان رفتند. شهید عبداله میرکیان 29 ساله از شهدای اهل سنت سنندج است که در تاریخ دهم تیر سال 63 در جنوب پاسگاه زید به فیض شهادت نائل شد.
در این دیدار مادر شهید میرکیان گفت: عبداله اخلاق بسیار خوبی داشت و زمانی که از جبهه به خانه می آمد با اینکه بسیار خسته بود اما به محض ورود، دست و پا و پیشانی من و پدرش را می بوسید و می گفت «شما خسته هستین نه من!».
به عبداله می گفتم«عبداله برای چه به جبهه می روی؟» می گفت الان مادر و خواهرانم در جنوب آواره هستند و من باید برای دفاع از آنها به جبهه بروم. زمانی هم که می خواست دوباره به جبهه برود با پول و حقوق خود وسایل زیادی را برای سربازان و رزمندگان می خرید و به جبهه می برد. حتی یک بار ساعتی که در دست خودش بود را به یکی از سربازان داد. زمانی هم که عبداله شهید شد, سربازان ارتش و رزمندگان بسیار از رفتن عبداله از بینشان ناراحت شدند.
مادر شهید میرکیان ادامه داد: یک سال قبل از انقلاب بود که ما در مریوان ساکن بودیم و به بیماری لاعلاجی مبتلا شدم که حتی پزشکان من را جواب کرده بودند.یک شب من در کنار فرزندم به خواب رفتم، در خواب دیدم که 72 تن یاران امام حسین(ع) با شمشیر و زره در یک مکانی هستند که در جلوی آن ها هم حضرت ابوالفضل(ع) و امام حسین(ع) بودند. از آنها پرسیدم «شما برای چه اینجا هستین؟» آنها گفتند که ما آمدیم تا انقلاب کنیم و بعد از خواب بیدار شدم و حالم کاملا خوب شده بود و انگار اصلا من بیمار نبودم.
از آن روز به بعد روح و جانم وقف امام حسین(ع) است و زمانی که عبداله به جبهه نرفته بود, 10 شب محرم را با هم به هیئت می رفتیم و در مراسم عزاداری شرکت می کردیم و به دیگر عزاداران کمک می کردیم و عبداله قسم به امام حسین(ع) بالاترین قسمش بود. الان نیز من هم در ماه محرم به هیئت می روم و خدمت می کنم.
دیدار با خانواده شهید حمید انصاری دومین مقصد نمایندگان ستاد مرکزی راهیان نور کشور بود. شهید حمید انصاری متولد سال 1340 بود که در بیست و ششم تیر سال 61 بر اثر اصابت ترکش خمپاره در منطقه شلمچه به فیض شهادت نائل شد.در این دیدار پدر شهید انصاری که ارادت خاصی به حضرت ابوالفضل(ع) دارد,گفت: حمید تنها پسر خانواده بود. من چندین ماه در منطقه شلمچه بودم که بر اثر مجروحیت دیگر اجازه ماندن در منطقه را ندادند.
زمانی که به سنندج برگشتم حمید گفت «من می خواهم به جبهه بروم» اما چون تنها پسر خانواده بود و تازه ازدواج کرده بود و پسر 6 ماهه داشت, مسئولین اجازه رفتن به جبهه را نمی دادند اما او با اصرار به جبهه رفت.چندین بار به جبهه رفت, زمانی که از جبهه برمی گشت بسیار ناراحت بود و به من می گفت«پدر نمی دانی که این رزمندگان با چه شور و اشتیاقی در جبهه مبارزه می کنند و شهید شوند اما من ناراحتم که چرا شهید نمی شوم» و من هم در جواب به او می گفتم «اگر خدا بخواهد و دلت پاک باشد تو هم شهید می شوی».
در شب آخر که می خواست به جبهه برود در تاریکی شب پسرش را بغل کرد و برایش لالایی می خواند و گریه می کرد که تا من را دید خودش را بخواب زد و فردا صبح عازم جبهه شد.26 رمضان سال 61 بود که من در حال خواندن نماز بودم که درب خانه را زدند و من در دلم آشوبی به پا شد که خبر شهادت حمید را برایم آوردند.
همان شبی که خبر شهادت حمید را آوردند, مادرش خواب دیده بود که دو نفر مرد سبز پوش که نقابی را به صورت خود زده بودند به همراه خانمی که بچه ای در بغلش بود به سمتش آمدند و آن بچه را به مادرش دادند و گفتند که این بچه را در «قبرستان تایله دفن کن».بعد از این خواب مادرش اصرار زیادی داشت که پیکر حمید در این قبرستان به خاک سپرده شود اما مسئولان شهرداری اجازه دفن را نمی دادند.
من خیلی تلاش کردم که پیکر حمید در این قبرستان به خاک سپرده شود اما اجازه دفن را به ما ندادند. من خیلی ناراحت بودم و در گوشه ای نشسته بودم که جوانی زیبا رو با لباس سبز به سمت من آمد و پرسید«پدر جان چرا ناراحتی؟» من هم داستان را برایش تعریف کردم. او مجوز دفن را گرفت و بر پشت آن دستور دفن را صادر کرد و گفت«حالا دیگر می توانی پیکر پسرت را در قبرستان تایله دفن کنی», من هم با خوشحالی رفتم و پیکر حمید را در همان قبرستانی که مادرش در خواب دیده بود به خاک سپردیم.
چند روز بعد از دفن پیکر حمید من این داستان را برای یکی از مسئولین تعریف کردم اما او گفت که همچین فردی را در سازمان نداریم و من بسیار از این موضوع متعجب شدم و فهمیدم آن فرد, فردی خاص بوده است.ما حضور حمید را در خانه احساس می کنیم و در بسیاری از حوادث و اتفاقات حمید ما را نجات داده است.
در ادامه این دیدارها، نمایندگان ستاد مرکزی راهیان نور کشور به دیدار خانواده شهید اسداله سعدی در روستای «نایسه»در حومه شهر سنندج رفتند. شهید اسداله سعدی23 ساله از شهدای اهل تسنن ارتش بود که در تاریخ 24 شهریور سال 69 در منطقه گیلانغرب به شهادت رسید.
در این دیدار مادر شهید سعدی با بیان اینکه حضور شما در خانه من باعث سرافرازی است و باعث شد من بزرگ شوم, گفت: پدر اسداله قبل از تولدش فوت کرد و من با زحمت بسیار فرزندانم را بزرگ کردم. اسداله و برادرانش با اینکه سواد بالایی نداشتند اما با تلاوت قرآن آشنایی کامل داشتند و مانند اسداله در این روستا کم پیدا می شود و بسیار مردم دار و با اخلاق بود و تمامی اهالی روستا به وجود اسداله افتخار می کردند و زمانی که اسداله شهید شد تمامی اهالی روستا بسیار ناراحت و غمگین شدند.
اسداله تازه نامزد کرده بود که به شهادت رسید،چند روز پس از شهادتش به خواب من آمد و دستش را بر روی سینه گذاشته بود و با ناراحتی گفت:« مادر قلبم خیلی درد می کند و یک امانتی در داخل اتاقم هست و آن را به نامزدم بدهید». زمانی که من از خواب بیدار شدم و به اتاقش رفتم, دیدم عکس نامزدش در داخل اتاقش هست و برای اینکه نامحرم عکس نامزدش را نبیند به خواب من آمد و گفت که عکسش را پس بدهم و من هم این کار را کردم.
دیدار با خانواده ذبیح الله نعمت زاده از جانبازان ارتش در دوران دفاع مقدس آخرین مقصد نمایندگان ستاد مرکزی راهیان نور کشور بود. در این دیدار ذبیح الله نعمت زاده گفت: شما با حضور خود در این خانه چنان انرژی به من دادید که باعث شد من بتوانم 30 سال دیگر خدمت کنم و امروز، روز فجر برای من و خانواده من است و احساس می کنم الان در جزیره مجنون در داخل نیزارها در حال حرکت برای عملیات هستم.
وی گفت: من 72 ماه در جبهه بودم و خمپاره زن 120 و 80 بودم و در میان بچه ها به «ذبیح خمپاره» معروف بودم و آن چنان حرفه ای شده بودم که با چشم و بدون وسایل هدف گیری, هدف را مورد اصابت قرار می دادم. آن قدر کم به خانه می آمدم که دخترم من را «عمو ذیبح» صدا می کرد و الان بسیار خوش حال هستم که توانستم قدمی کوچک در مسیر دفاع از انقلاب بردارم.
انتهای پیام/