در آن روزهای سخت جنگ، برادری بود به نام حاج صادق عبدالله زاده که از مردم خوب و کسبه ی محترم بازار تهران بود که در همان ستادی که بنده و مرحوم شهید چمران بودیم، حضور داشت. او با وجود این که جوان هم نبود، لباس رزم بر تن می کرد و هر لحظه برای انجام عملیات آماده بود. یک روز وقتی بنده در استانداری نماز می خواندم، وی در اتاقی دیگر، تلفنی با تهران صحبت می کرد. شنیدم که خطاب به خانواده اش می گفت: « من امروز به یک مهمانی می روم؛ شاید برنگردم. بنابراین مراقب بچه هایم باشید. » برایم عجیب بود که با این سن و سال، سر نترس دارد. او سه ماه بعد به آرزوش رسید و شهید شد.
کتاب صنوبرهای سرخ، صص 22-21 ► دانلود (نمایش در تلفن همراه)