تاریخ انتشار
يکشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۳ ساعت ۱۸:۵۹
کد مطلب : ۴۳۶۱
رهبر به خاطر او ماند
روایتی زیبا از حضور رهبر معظم انقلاب در خانه شهید
حس میکرد نفسش به سختی بالا میآید. هر کاری می کرد که اخم هایش را باز کند، نمی توانست.
انگار آب جوش ریخته بودند روی سرش، بدنش می سوخت، قلبش می سوخت، حرارتش بالا می آمد، به دهانش می رسید از دهانش خارج می شد، هر کس او را می دید و حرف هایش را می شنید نا خوداگاه دلش می سوخت.
زیاد شنیده بود آقا در سفر به شهرهای مختلف و یا در خود تهران به خانواده هایی که چند شهید داده اند، سر میزند، اما حالا آقای رحیمیان نماینده آقا رو به رویش نشسته بود به خاطر همین هم دلش میسوخت. از روزی که آقا آمده بودند قم، او همه اش منتظر آقا بود شب به آرزوی دیدن آقا می خوابید و صبح از شوق رسیدن آقا بیدار می شد.
خودش را مادر خلیل می دانست که در هجده سالگی دیپلم درس و شهادتش را با هم گرفت.
خودش را مادر جلیل شانزده ساله می دانست که یک سال بعد از جلیل پر کشید، او هر دو را در شوشتر به خاک سپرد.
خودش را مادر محمد رضا می دانست که مجروح و اسیر شد و پس از هشت سال، جانباز برگشت.
خودش را مادر منصور چهارده ساله می دانست که در اسارت از محمد رضا جدایش کرده بودند و هنوز که هنوز است در عراق مفقود الاثر است.
خودش را مادر عبدالحمید می دانست که جانباز است.
مادر رویا، نرگس و زهره می دانست که جانبازند.
خودش را زن خداداد که سال ها در جبهه بود و جانباز، خدادادی که سکته کرده بود و بی حرکت روی تخت خوابیده بود.
خودش را زن مسلملنی می دانست که در محاصره آبادان ماند، مقاومت کرد، به جبهه رفت و جانباز شد. مادر مهربانی که لباس های شیمیایی رزمندگان را شست و اثراتش بر بدن خودش ماندگار شد. خودش را صاحب حق می دانست که حالا که آقا آمده قم، مولایش را ببیند، دورش بگردد و بگوید: جانم فدای رهبر اما وقتی نمایندگان آقا آمدند، خجالت را کنار گذاشت و گفت: من با شما کاری ندارم. من می خواهم رهبر را ببینم.
همان روزها بود که مادر از این قصه مریض شد قلبش درد گرفت، اثرات شیمیایی بر پوست بدنش ظاهر شد و اعصابش حسابی به هم ریخت.
همسایه ها که خیلی هایشان از خانواده های شهدا هستند، به تکاپو افتادند هر کس کاری کرد یکی ختم صلوات گرفت، یکی ختم قرآن، یکی نامه نوشت به دفتر رهبری، یکی به آشنایی که با مسئولان رفت و آمد داشت، زنگ زد. یکی آمد ، یکی رفت و همه دل داری دادند، اما فایده ای نداشت که نداشت، پیرزن محبوب و مهربانی محله، هر روز عصبانی تر و ناراحت تر می شد.
یک از همسایه ها گفت: زنگ بزن دفتر آقا و قضیه را بگو...
صبح که شد، زنگ زد، آقایی گوشی را برداشت.
مادر گفت: ببین آقا من مادر سه شهیدم زنگ زدم بگویم هر کس برنامه دیدارهای آقا را ترتیب داده و آقا را خانه ما نیاورده، خدا زجرش بدهد.
مرد اسم مادر را پرسید و تمام.
یکی از همسایه ها خادم حرم حضرت معصومه (س)بود.
آمد اصرار کرد و مادر را راضی کرد تا به حرم برود و از خانم بخواهد.
وقتی به حرم رسیدند ویلچری گرفت مادر را کنار ضریح برد و گفت:
حالا همه حرف هایت را به بی بی بگو.
مادر دست به ضریح گرفت، اشک در چشمانش حلقه زد، ضریح را تار دید. شروع کرد به درد دل کردن با بی بی گفت: بی بی جان خودت این عزیزت را بفرست خانه مان تو را به خدا قسم می دهم که آقا را بفرست پیش من...
و آمد خانه...
عصری بود که تلفن خانه شهیدان (کار کوب زاده) زنگ خورد.
مردی پشت خط بود، گفت: برای تمکیل فرم دریافت یارانه ها می آیند خانه شان و قرار شد شب بیایند.
کاش یارانه همه ما این قدر برکت دار می شد.
کاش ما هم فرم دریافتی مان گم می شد و خانه ما آقا پیدا می شد کاش ما هم مثل مادر شهیدان کار کوب زاده تمام هست و نیستمان را بری خدا ناقص و گم کرده بودیم و ...
و شب بود که آقا آمد. اهل خانه بی خبر از همه جا داشتند زندگی می کردند که دیدند این همه خبرنگار و محافظ و بر و بیا. تازه فهمیدند، یارانه بهانه است و تمام حال و روزشان به هم ریخت.
نمی دانستند خانه را آماده کنند یا دلشان را آرام کنند که مثل طبل به قفسه سینه می کوبید.
به دنبال کلمات می گشتند و حرف هایی را که کنج دلشان تلنبار شده بود با خود مرور می کردند.
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
مادر اول دوید توی راهرویی که با حضور محافظ ها تنگ شده بود.
دوباره برگشت توی اتاق، همان اتاقی که شوهرش در آن بی حرکت روی تخت خوابیده بود.
آقا که وارد اتاق شدند، مادر با قد نه چندان راستش آمدند جلو و با صدای لرزان و بلند گفت:
«اللهم صل علی محمد و آل محمد»
یعنی همه عالم هستی مدیون محمد و آل محمد هستند، که یعنی خیرها، زیبایی ها، روشنایی ها، حرکت ها، عشق ها و شورها از وجود محمد و آل محمد(ص) است.
چرخید دور آقا گفت: آقا بذار دورت بگردم و شد پروانه شمع وجود آقا.
چرخید که یعنی الهی برایت بمیرم.
الهی پدر و مادرم، بچه هایم، زندگی و خودم فدایت شویم، الهی درد و بلایت از جانت بیرون یرود و بر تن من پیر زن بنشیند و...
دست و عبای آقا را بوسید.. گفت، چرخید، بوسید و بویید، اشک همه را درآورد.
نگاه آقا به تخت افتاد، به مردی که پهلوانی بود برای خودش و حالا یک سالی میشد که سکوت کرده بود و ساکن، روی تخت افتاده بود، با حلقی سوراخ و دستگاهی که نفس می کشید، با پهلویی سوراخ و شلنگی که با آن غذا را به معده اش می فرستادند، با بدنی که دیگر هیچ گوشتی نداشت و تنها و تنها استخوان بود، با چشمانی روشن که حرکت آنها تنها علامت پاسخ به سوالات و محبت ها بود آقا پرسیدند: ایشان به هوشند؟
مادر جواب داد: فقط درک می کند آقا، هیچ حرکتی ندارد.
وقتی آقا دست بر سر پهلوان خداداد کارکوب زاده کشیدند، چشمان مرد، آرام تکان خورد.
آقا با محبت و با صدای نسبتا بلندی چند بار به او سلام کردند. نگاه مهریان و عمیقشان و نوازش دستان پهلوان را هم تکان داد و اشک، آرام از گوشه چشمانش سرازیر شد، که یعنی من حالا هیچ ماری نمی نوانم برای شما انجام دهم، اما همه قدرتم، محبتم و عشقم، اشکم است که با آن غبار قدم هایتان را می شویم.
آقا آرام و شمرده فرمودند: خدا انشاءلله شما را حفظ کند، شما را نگه دارد اجرتان بدهد شهدای شما را با پیغمبر محشور کند.
مادر طاقت نیاورد به ذهنش رسید که حاجی حالا وقت خوابیدن نیست، باید مقابل سفیر امام زمان بلند شوی، ادب کنی... حاجی پاشو آقا آمده.
شاید در این یک سال هیچ وقت از حاجی این درخواست را نکرده بود تا پهلوانش احساس نکند درمانده است، اما حالا ...
و حاجی تنها چشمانش تکان خورده و قطره ای اشک از چشمانش سرازید شد.
مادر شهید دیگری که همیشه بهشان سر می زد، آن شب هم مهمانشان بود. او هم تا آقا را دید، به گریه افتاد. نفس نفس میزد و گریه میکرد.
به زحمت گفت:حاج آقا! پسرم قطع نخاع بود. چهار سال پرستاری اش را کردم، تا این که شهید شد.
و گریه امانش نداد. همه گریه می کردند.
مادر شهیدان کارکوب زاده گفت: آقا! آن قدر غم خوردم، غصه خوردم، به خدا حالم خیلی بد شده بود.
آقا با محبت پرسیدند: چرا؟
مادر گفت: دیروز صبح به دفترتان زنگ زدم، گفتم، خدا مسئول این برنامه، که من را از دیدن آقا محروم کرده، زجرش بدهد.
و همه خندیدند، آقا هم پرسیدند: چرا؟ مگه چه شده بود؟
مادر همان طور که دستش را تکان میداد، گفت: گفتم برای این که حق من این نبود. من با این وضعیت که دارم، نمیتوانم بیایم دیدار آقا و از وقتی که آقا آمده، من ندیدمشان. دو ، سه روز پیش که نماینده شما آمد، من دیگر مریض شدم و این همسایه ها بودند که پی کار را گرفتند. برای شما هم نوشته ام.
مادر برای آقا نامه نوشته بود، دوبیت شعر هم گفتنه بود.
آرزو داشتم به دیارم بیایی هم به دیار من و هم شوهر بیمارم را ببینی. بیش از یک سال است که شوهرم ، هم نشین تخت خواب است حق من این نبود به دیدار دل بی قرارم نیایی
آقا فرمودند: نامه را دیدم و شعری را هم کهنوشته بودید،را خواندم. این را به شما بگویم که امشب بنا نبودقم بمانم فقط به خاطر شما ماندم.البته خانه دو شهید دیگر هم رفتم ، اما من به خاطر شما ماندم ، برای اینکه بتوانم شما را ببینم.
مادر قصه حرم رفتنش را هم گفت و آقا فرمودند: همان ها فرستادند.
بعد آقا از احوال پسرها پرسیدند. مادر هم قصه پسران شهید و جانبازش را گفت؛ از خلیل، از عبدالجلیل، از اسارت حمید و منصور و این که حمید چهار بار مجروح شد، قسمت شد که نمیرد. بردنش بیمارستان و درمانش کردند و منصور از سال ۶۵ در اسارت ناپدید شده و دیگر کسی از او خبری نیاورد که نیاورد.
آقا دعا کردند: خداوند ان شاء الله که دل شما را شاد کند، چشم شما را با خبرهای خوب، با حوادث خوب، با اجر بزرگ روشن کند.
مادر مشغول صحبت بود که حمید و خانواده اش رسیدند. نمی دانستند که قرار بود آقا بیاید وار اتاق که شدند آقا را دیدند اختیار و عقلشان یکجا مات ماند اشک از چشمانشان سرازیر شد و مقابل آقا زانو زدند.
تا آنها کمی به خود بیایند مادر آقا را دعا کردند:خدا انشاالله این دعاهای شما را مستجاب کند دل شماها را شاد کند و ما را هم از فیوضات و برکات شما بهره مند کند.
آقا گفت: خب حاج خانم حاضرینی که هستند را معرفی کنید تا ما هم آشنا شویم؟
مادر گفت: رویا دختر آخر خانواده که جانباز هم هست. آقا پرسید شما دختر خانواده هستید؟ رویا سری تکان داد و گفت: بله
مادرگفت : توی جنگ موج انفجار گرفتش. اعصابش به هم می ریخت.گفتند:درمانش این است که منطقه را نبیند.الان چهار سال است که عصای دست من و پدرش است.
وقتی رویا را از منطقه بیرون آوردند. نمی توانست صحبت بکند و نه چشم هایش را باز کند.
آقا احوال پیرزن که حالا کمی آرام تر شده بود را هم پرسیدند و مادر گفت که آنها در شوشتر زندگی می کردند.برادرش هم شهید شده است.خمپاره ای کنارش خورده و بدنش تکه تکه شده است.
و ادامه می دهد: اما خدا را شکر که شما هستید خوب ها هستند خدا خوبها را زیاد کند بدها را هم خوب بکند.
رویا گفت:آقا مادرم خودش هم شیمیایی است.حتی یکبار هم تو قضیه مکه مجروح شده اما متاسفانه این ها هیچ کدامشان پرونده ندارند وقتی به مسولین می گوییم، می گویند افتخار کنید که مادر شهیدند.حتما باید حقوق جانبازی بگیرد. حرف های رویا که تمام شد حال آقا عوض شد صورتشان برافروخته شد کمی به سکوت گذشت سپس ایشان فرمودند:هرکس که این حرف را زده آدم بی ادبی بوده اما الان الحمدولله رئیس بنیاد شهید یک مرد مومن و عاشق خانواده های شهداست.
بعد به آقای زریبافان اشاره کردند و ادامه دادند: این آقا که اینجا نشسته صورت آقای زیبافان سرخ شد.
پیرزن گفت: ببخشید آقا، رئیس بنیادی که تازه آمده می گوید خودش هم جانباز است و به من هم بدقولی کرده.
آقا با لبخندی به آقای زریبافان اشاره کردند
- ایشان هستند.
کسی گفت نه، آقا! منظورشان مسئول...
پیرزن پی حرفش را گرفت و گفت: یک سال است به من قول داده که با هواپیما و یک همراه من را به مشهد بفرستد اما حالا می گوید نمی شود. با قطار بروید من پایم درد می کند مرد هم ندارم چه جوری بروم! نمیتوانم.
آقا به آقای زریبافان فرموندند بگویید بد قولی نکند
همان موقع یک دختر سه چهار ساله وارد اتاق شد و یک راست رفت پیش آقا بشیند دختر یکی از همسایه ها بود که تازه که یک هفته میشد ساکن محله بودند. آقا را دیده بود که وارد خانه شده است او هم سرش را پایین انداخته و آمده بود.
آقا اسم دخترک را پرسیدند و او گفت اسمم حدیثه است مادر گفت اجازه می دهید یک
گله ای هم بکنم آقا با محبت جواب دادند و مادر گفت: آقا این محله وسیله نقلیه ندارد. اندازه یک کارتن هم نامه و پیغام داده ایم هم به استانداری هم به فرمانداری و هم اتوبوس رانی و هر جا که فکرش را بکنید.
اما می گویند چون مسافر ندارید ایستگاه نمی زنند ماشین نمی آید اینجا. استاندار قبلی آمد اینجا . گفتم، اگه وسیله نقلیه نیاید، شکایتتان را به حضرت معصومه (س) می کنم. حضرت هم این قدر مظلوم است که هیچ کاریشان نکرد.
آقا یک جلد قرآن و یک سکه به هر دو مادر شهید، حمید و رویا و نوه ها دادند. موقع دادن به عروس خانواده فرمودند: نمی شود به عروس خانواده هدیه ندهیم.
وقتی هدیه ها را دادند فرمودند: اگر اجازه بدهید، ما مرخص بشویم. شما هم ما را دعا کنید ما به دعای شما احتیاج داریم.
آقا بلند شدند و باز کنار تخت رفتند. خم شدند و صورت پهلوان خوابیده را بوسیدند.
پسر حمید جلو آمد. لباس بسیجی پوشیده بود و هنوز گریه می کرد. چفیه آقا را خواست، آقا هم چفیه را به او دادند.
او می خواست برود. همه گریه می کردند گریه خانواده ای که دقایقی میزبان ولی خدا و سفیر مولا بودند، عجیب نبود، اشکی که بوی شوق داشت و صدای فراق.
مادر دوباره گرد وجود آقا می چرخید دوباره همه زندگی اش را همان جا فدا کرد فدای رهبر