بعدازظهر روز دوم فروردین مجلس سوگواری مدرسه فیضیه از سوی آیتالله گلپایگانی برگزار شد. عده زیادی از قشرهای مختلف در مجلس مزبور حاضر شدند. اطراف مدرسه و میدان آستانه از مأموران انتظامی موج میزد و مدرسه در محاصره آنان قرار داشت.
صبح روز دوم فروردین ماشینهای شرکت واحد، یکی پس از دیگری وارد قم شدند و سرنشین خود را پیاده کرد. کسی نمیدانست که سرنشینان آن چه کسانی هستند و روی چه غرض و انگیزهای راهی قم شدهاند؟! بسیاری گمان میکردند اتوبوسها و سواریهایی که در خط تهران ـ قم کار میکند ـ به علت ازدیاد مسافر ـ نتوانسته جوابگوی مراجعین و مسافرین باشد و از ماشینهای شرکت واحد کمک گرفتهاند! غافل از آنکه سرنشینان آن، شهپرستان جلادی هستند که به منظور ریختن خون پاک مبارزان روحانی راهی قم شدهاند. به دنبال آمدن ماشینهای شرکت واحد ناگهان دهها کامیون نظامی که مجهز به پایههای مسلسل سنگین بود،
مملو از سربازان زرهپوش و مسلح وارد قم شد و پس از مانور کوتاهی در شهر، به بیرون
دروازه بازگشت و در آنجا متوقف شد.
ساواکیها در لباس کارگر و رعیت به مدرسه آمده بودند.
شیخ انصاری به منبر رفت و سخنرانی خود را با مطالبی درباره زندگی امام صادق (ع) آغاز کرد. ایشان از حوزه علمیه به عنوان «دانشگاه امام صادق» و «سربازخانه امام زمان» یاد کرد و به نقش حوزهها در حفظ احکام اسلام و استقلال ایران اشاره نمود. مأموران با فرستادن صلوات سخن وی را قطع میکردند و مانع آغاز مجدد سخنرانی ایشان میشدند.
یکی از روحانیون به نام سیدرضا موسوی اردستانی با شناسایی یکی از عاملان اغتشاش قصد ساکت کردند وی را داشت که مورد حمله عدهای از آنان واقع شد و با تلاش زیاد خود را از مهلکه بیرون کشید.
آقای انصاری پس از آنکه متوجه شد عدهای از آشوبگران در اطراف منبرش جمع شدند و قصد برهم زدن مجلس را دارند سعی کرد با زبان نرم آنان را آرام سازد. مأموران دست از اقدامات خود برنداشتند و آقای انصاری مجبور شد سخنرانی خود را به اتمام برساند. پس از پایین آمدن ایشان از منبر یکی از دژخیمان شاه میکروفن را گرفت و فریاد زد: به روح پر فتوح اعلیحضرت رضا شاه کبیر... صدای میکروفن قطع شد و مردم به فرد مذکور اعتراض کردند.
سرهنگ مولوی که خود نیز با لباس مبدل، به مدرسه فیضیه آمده بود، با یک جفت دستکش سفید ـ به عنوان علامت ـ در زاویه ایوان یکی از حجرهها ایستاده بود و عملیات را فرماندهی میکرد. او با کشیدن سوتی دژخیمان را گرد آورد و فرمان حمله داد.
در خاطرات آیتالله محمدتقی فلسفی آمده است:
... کماندوها با وسایلی که در اختیار داشتند به طلاب بیدفاع حمله میکردند. با پنجه بوکس، میلهآهنی، زنجیر و حتی شاخههای درختان فیضیه که شکسته بودند، طلاب را به سختی مضروب و مجروح مینمایند. سپس از صحن فیضیه به درون حجرههای طلاب میروند، کتابها، لباسها، حتی قرآنهای آنها را به درون صحن مدرسه میریزند و آتش میزنند. بعد به طبقه بالای مدرسه میروند. در آنجا به زد و خورد با طلاب مشغول میشوند. به طوری که میگفتند چند نفر را هم از پشتبام فیضیه به رودخانهای که از کنار فیضیه میگذرد، میاندازند که از سرنوشت آنها خبری نمیشود. در این میان یکی از طلاب جوان به نام سیدیونس رودباری، به شهادت میرسد و طلاب از شهادت وی باخبر میشوند.
آیتالله گلپایگانی را به یکی از حجرات طبقه پایین میبرند و محافظت میکنند، چون خطر کشته شدن ایشان جدی بوده است. بعضی از طلاب هم برای نجات خود به پشتبام فیضیه میروند و گویا خود را به زیر میاندازند و دست و پای آنها میشکند. به طور خلاصه طلاب مظلوم را چنان میزدند که دندانها و دست و پاها و سرو صورتهای بسیار شکسته و مجروح شده بود. مردم بعضی از طلاب دست و پا شکسته و صدمه دیده را به بیمارستانهای قم میرسانند و اعضای شکسته آنها را کچ میگیرند، اما از طرف شهربانی و ساواک قم و به دستور مستقیم سرهنگ مولوی آنها را از بیمارستانها اخراج میکنند! و ناچار در خانههای خود یا در اتاقهای بعضی از مدارس تحت معالجه قرار میگیرند. حتی دکترها هم با احتیاط و دور از چشم مأموران به آنها سر میزدند. از سرنوشت بسیاری از آنها خبری ندارم.
امام خمینی از شهادت سید یونس رودباری و هدف اصلی دژخیمان رژیم از حمله به مدرسه فیضیه در یکی از سخنرانیهایشان چنین یاد میکند:
اینها با بچههای شانزده ـ هفده ساله ما چه کار داشتند؟ سید شانزده ـ هفده ساله به شاه چه کرده بود؟ به دولت چه کرده بود؟ به دستگاههای سفاک چه کرده بود؟ لکن این فکر پیش میآید که اینها با اساس مخالفاند، با بچه مخالف نیستند. اینها نمیخواهند که اساس موجود باشد؛ اینها نمیخواهند صغیر و کبیر ما موجود باشد.
به قلم : فاطمه صوفی اکبرآبادی برگرفته از پایگاه اطلاع رسانی ۱۵ خرداد ۱۳۴۲