دوست دارم گمنام باشی و گمنام خطابت كنم،
مگر نه اينكه گمنامهای شهيد نظر كردههای زهرای اطهرند؟!
سلام شهيد گمنام؛
"نامه ای به یک شهید"
سلام شهید گمنام
14 فروردين 1394 ساعت 21:19
دوست دارم گمنام باشی و گمنام خطابت كنم،
مگر نه اينكه گمنامهای شهيد نظر كردههای زهرای اطهرند؟!
سلام شهيد گمنام؛
دوست دارم گمنام باشی و گمنام خطابت كنم،
مگر نه اينكه گمنامهای شهيد نظر كردههای زهرای اطهرند؟!
سلام شهيد گمنام؛
منم؛ سرخوش، سرخوش كه هزار آينه تاريكی در دلش تلألو داشت.
سرخوشی كه به بوی گناه سرخوش بود!
چه روزهايی كه غرق در مرداب گناه،
بی هيچ روزنهی نيلوفری، بر رو جوانیام خطی از غلفت كشيدم!
و اگر خدای بی كران آمرزندهام لحظهای، فقط لحظهای
پرده از همه چيز كنار می زد و آشكار می شد گناهانم،
ديگر هيچ كس، هيچ كس حتی شاخهای از علفهای هرز،
حتی پست ترين موجودات هم مرا تاب نمی آوردند!
و چه بگويم از نعمتهای بی انتهای خدايم در فراق من؟!
او به انتظار نشسته است با چشمی اشك و چشمی خون و مدام صدايم
می زند: «سرخوشم! سرخوش نازنينم! بيا، بيا و از می من سرخوش شو،
بيا و دُردانهام شو ...»
و من، من غفلت زدهی اسير هامون!
آه نازنين خدايم! با تو چه كردم؟! با خود چه كردم؟!
و آه ای گمنام نامی تر از ستارهی سهيل؛
چه بزرگوار بودند آدميان خطهی تو!
چه جوانمرد!
چه ياری دهنده!
روزی به صفحهی دلم از روی بی حوصلگی نوشتم:
دلم! فقط كمی هامون زده شدم، همين!
اما دلم فريب نمي خورد، مگر می شود دل خود را هم فريب داد؟!
دلم هنوز به طلوع نيلوفر اميد داشت،
به خداي كعبه سوگند بوی اميد تمام وجودم را تسخير كرده بود!
امّا هنوز ندا عزازيل از دور دست های ظلمانیام شنيده می شد و آه از اين عزازيل كه چه بر سرم آورد، و می دانم كه فردای قيامت زير بار هيچ كدام نخواهم رفت!
و خدايم، خدای بی كران آمرزندهام دست دراز كرد
و به سرانگشتی از مرداب بيرونم كشيد.
مُهر سفری را بر پيشانيم زد كه باورش تا دل سفر هم برايم ناممكن بود!
ويزای دلم به مقصد بی ستون مهر و موم شد.
و من نه درد فرهاد كشيده و نه رخ شيرين ديده، راهی بيستون شدم.
و آمدم چه فرهادها ديدم تيشه به دست كه نه رخ شيرين بر سنگ بلكه تمثال شيرين را بر لوح دل می نگاشتند.
تيشه به ريشهی خود می زنند و تخم شيرين را در نهادشان می پراكندند
و دير نبود كه شيرين ها از فرهادها برويند!
و تو ای فرهاد گمنام؛
كدامين بيستون سهم شيرينت بود كه من سجده گاه خويش كردم؟
كربلای شرهاني؟
عطش فكه؟
علقمهی طلائيه؟
خروش اروند؟
دل سوختهي چزابه؟
يا غربت زهرای (س) شلمچه؟!
و از زمانی كه بيستون فرزندان زهرا (س) را دیدم به دنبال تيشهام، تيشهای كه دمار از ريشهی سرخوش برآرد تا طلوع شيرين را از پس دنياي ظلمانيم به نظاره بنشينم.
فقط دعایم كن كه دير نشده باشد و هنوز بهار زندگيم پايدار باشد!
شفاعتم كن كه خدای بي كران آمرزندهام در اين راه پر تلاطم تنهايم مگذارد.
و شما گمنامان پر آوازه؛ شمايی كه به گفتهی امام خامنهای – که جانم فدای لبخندش باد –ستاره های راهنماييد، خضر راهم شويد و تا وصال آب حيات دستم را رها نكيد.
راه بيستون را نشانم دهيد ....
انتهای پیام /
کد مطلب: 4890