به گزارش سرویس مقاومت راهیان نور، فاطمه (حدیث) دریساوی، دختر رزمنده مدافع حرم سردار شهید جبار دریساوی برای پدر خود دلنوشته ای نگاشته که در زیر میآید:
هی زخم گرفتیم و جان پس دادیم هی ماه جوان به آسمان پس دادیم
ما وارثان داغ سینه زهراییم یک عمر به عشق امتحان پس دادیم
باعرض سلام و ادب و احترام به پیشگاه آقا امام زمان (عج) و روح ملکوتی امام راه حل و رهبر فرهیخته انقلاب وشهیدان همیشه شاهد.
دست نوشته ام را به عنوان یکی از هزاران فرزند شهید این خاک شهید پرور تقدیم تان می کنم.
پدر جان باز سلام.
پدر خوبم، منم، حدیث دختر کوچک تو.
ای امید من و شادی تنهایی من، یاد داری که لحظه رفتن تو، چه بی قراریها داشتم؟
” پدر این بار نرو، پدر به خاطر من”
همان روز درست همان روز، بله فهمیدم سفرت جاودانه است.
نمیدانم چرا اشکهایم کارساز نبود؛ تو رفتی و من خسته بر جای ماندم.
به خدا قلبم آزرده خاطر شده است. چند وقتی است که در انتظارم، هر صدایی که از در میآید همچون مرغی مجروح، پا برهنه سمت در شتافتم.
آنقدر که عکست را در آغوش فشردهام، هم رنگ از من رفته و هم از روی ماه تو.
من و داداش محمد برسر عکس تو همیشه دعوا داریم.
اما فکر کنم داداش محمد خیلی شبیه تو باشد از نظر شجاعت و غیرت.
محمد وقتی که دیگر طاقت دوری تو را ندارد و خیلی دلتنگ است، میخواهد حضور تو را با شمیم دل انگیز لباسهایت که به یادگار در خانه مانده، تسلی ببخشد، چنان تو را عاشقانه در آغوش میگیرد و مظلومانه اشک میریزد که من بیطاقت تر از او به قلم و دفترم پناه میبرم؛ چرا که تنها راه تسلی این دلتنگی نوشتن برای توست.
میدانی چند نامه برایت نوشتهام؟ مطمئنم آنها را میخوانی؛ آخر مهر تأیید را برای خیلی از تصمیمهایم خودت در خواب و رؤیا برایم میزنی.
هرچند میدانم که تو می آیی اما دادش محمد همیشه بهانه نبودنت را دارد «پس کی از سفر بر میگردد؟»
پدری به مدرسه میآید، کودکی دست در دست پدر در خیابان، پارک، کوچه، محله عبور میکند و این دلتنگی افزونی مییابد؛
«پس کی سفر بابا تمام میشود؟ بابا گفته بود زود میآید… اما چند روزی است که رفته یعنی بابا مرا دوست ندارد؟ دلش برایم تنگ نشده است؟ چرا تلفن نمیزند؟» و مامان با بغض همیشگی جواب میدهد: «عزیزم بابا برای مأموریت به سفری پیش خدا رفته. خدا خیلی بابا را دوست داشت بیشتر از من، بیشتر از تو؛ برای همین دیگر نمیتوانیم بابا را ببینیم.»
آن گاه آرام در گوشش زمزمه میکند، از زینب میگوید، از این که بابا برای دفاع از حرم نورچشم فاطمه، غریب کربلا، شهید شده است: «پسرم! تو باید به خود ببالی که فرزند چنین پدری هستی و کاش من هم در آخرت رو سفید یاس محمدی باشم.»
پدرجان!
من، حدیث هستم و سخنان زیادی با تو دارم. درددلهایی که نمیدانم از کجا آغاز کنم و با چه جملهای بر زبان جاری.
پدرم، همه آن چه به من میگفتی از رنگ صفا و عشق به خدا از حجب و حیا و از علم و وفا، نمیدانم چرا هرچه دور خود میگردم رنگ و بویی دیگر به خود گرفته است. مادرم میگوید تنها به خیابان نروم رویها همه رنگین است، نقاب ها فریبنده، مویها پرچین است و افسار گسیخته؛ همه عینک دارند اما بی عینکها هم بی خاصیتاند. مقصدی معلوم نیست گویا خط کج گشته هنر؛ بی هنران، محب و محبوب شدهاند.
پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفتهاند اما حقیقت این است که زمان، ما را با خود برده و شهدا مانده اند؛ همان شهدایی که اهل دعا بودند و اهل ادعا نبودند، نیایش داشتند و نمایش نداشتند، دنبال درد بودند و دنبال مزد نبودند.
اما پدرخوبم، من ناامید نیستم. میدانم عَلَمی که تو بر دوشم نهادهای نباید به این سادگی بر زمین بگذارم؛ فقط میخواهم از تو آدرس بگیرم تا راهم را زودتر و درستتر به مقصد برسانم.
مهربان بابایم، تو همیشه از پدرخوبمان از رهبر محبوبم حرفها گفتی؛ میگفتی که مهربانتر از پدر است برای همگان.
وقتی دلتنگی را برنمیتابم به نجوای شیرینش گوش میسپارم. به من میگوید دخترم دلتنگ نباش، دخترم غصه نخور پدرت در عرش است؛ تو اگر گریه کنی عرش خدا میلرزد. پس بخند تا دل من شاد شود پس بخند تا گل امید شکوفا شود.
من با تمنای درونی دلم از تو ای خوبترین خوب خدا یک تقاضا دارم؛ تقاضای من این است: از خدایت بطلب که من و مادر و این امت اسلامیمان، چون تو در باقی راه، زیر آن سایه سرو بی همتا، رهبر مقتدر و عالم و آگاه، باقی راه برسانیم به انجام. با غرور و عزت و صلابت چون کوه، تا که این ملت آزاده جهانی گردد و آیین محمدی، آن پیامبر رأفت و مهربانی، جهان گیر شود.
پدرم، من به وجودت مفتخرم؛ افتخارم این است که تاج عزت بر تارک این کشور از جمله فداکاری امثال شماست.
پیغام من برسد به گوش غاصبان حرم، که بسته جان و دل شیعه به جان حرم، عذاب ابرهه در انتظارتان باشد، اگر حمله کند این مدافعان حرم.
انتهای پیام/