سردشت-جهاد رسانهای شهید رهبر- صبح كه از راه رسيد، فرمانده بلافاصله نيروهای واحد اطلاعات و عمليات را در اتاق خود جمع كرد و خطاب بهآنها گفت:« من فكر ميكنم زمان رويارويی نهايی با دشمن فرا رسيده است و حالا زمانی است كه بايد غائله كردستان ختم شود.»
جنگل آلواتان (قسمت دوم)
28 مرداد 1394 ساعت 8:30
سردشت-جهاد رسانهای شهید رهبر- صبح كه از راه رسيد، فرمانده بلافاصله نيروهای واحد اطلاعات و عمليات را در اتاق خود جمع كرد و خطاب بهآنها گفت:« من فكر ميكنم زمان رويارويی نهايی با دشمن فرا رسيده است و حالا زمانی است كه بايد غائله كردستان ختم شود.»
به گزارش سرویس راوی راهیان نور، منطقهی آلواتان بين سردشت و پيرانشهر و در غرب شهر ميرآباد شهرستان سردشت واقع شده و يكی از كمنظيرترين جنگلهای سرسبز آذربايجان می باشد.
اين جنگل علاوه بر زيبايیهای چشمنواز، در سالهای ابتدايی انقلاب اسلامی به تصرف نيروهای دموكرات ضدانقلاب درآمد و مأمن بسيار مناسبی برای توپها و تانكهای سرقتی كه از پادگانهای ارتش و كمين ستون زرهی سردشت – بانه به دست آورده بودند، محسوب می شد.
در قسمت دوم این یادداشت به بررسی ابعاد دیگری از منطقه آلواتان پرداخته ایم.
صبح كه از راه رسيد، فرمانده بلافاصله نيروهای واحد اطلاعات و عمليات را در اتاق خود جمع كرد و خطاب بهآنها گفت:« من فكر ميكنم زمان رويارويی نهايی با دشمن فرا رسيده است و حالا زمانی است كه بايد غائله كردستان ختم شود. تا زمانی كه ضدانقلاب يك پايگاه امن در اينجا داشته باشد، تمام كردستان ناامن است و وقتی آخرين سنگر آنها فرو بريزد، امنيت به كردستان باز خواهد گشت، ما نبرد سرنوشتسازی در پيشرو داريم.
نبردی كه با جنگهای گذشته فرق دارد، جنگی است تمامعيار در جايي اسرارآميز و در عينحال ترسناك !» لحظهای ساكت شد، در چشمان تكتك نيروها نگاه كرد و بعد ادامه داد :«اگر بخواهيم تعبير درستی بكنم بايد بگويم دهانشير است، ولي ما مجبوريم به ايندهان وارد شويم ، يا دندانهايش را می شكنيم و يا درون آرواره هايش سخت جان خواهيم داد. اين راهی است كه بايد برويم و بيش از اين درنگ جايز نيست».
يكی از نيروهای جوان كه نمی توانست احساسات خود را پنهان كند، ناگهان از ميان جمعيت بلند شد و فرياد زد «ما با شما هستيم فرمانده، دستور بدهيد تا حركتكنيم».
محمود لحظاتی را به سكوت گذراند و بعد به اينجوان بسيجی گفت كه بنشينيد. جوان اطاعت كرد و سرجايش نشست . فرمانده بهآرامی به نقشهای كه بر روي ديوار قرار داشت، نزديك شد؛ وقتي مقابل آن قرار گرفت، پرسيد :«آيا می دانيد موقعيت نبرد كجاست»؟ همه نيروها در سكوت به او نگاه می كردند . هيچكس، هيچچيز نمی دانست همه بی صبرانه منتظر بودند .
فرمانده وقتی سكوت آنها را ديد ، دست راستش را بهآهستگي بالا برد و بعد پنجه دستش را روی منطقهای كه سراسر سبز بود، قرار داد و گفت :«اينجا». نيروهای شناسايی وقتی كلمه آلوتان را كه با خط درشت و سياه روی منطقه سبز خودنمايی می كرد، ديدند دچار شگفت زدگی و حيرت شدند و چشمان بهت زده آنان حالا به اين منطقه دوخته شده بود.
آنها مناطق زيادي را شناسايی كردهبودند، در ميدانهای مختلفی جنگيده بودند، ولی منطقه آلواتان هميشه بهنظرشان غير قابل شناسايی و غير قابل دسترس می نمود، راهی سخت و ناهموار همراه با پرتگاههای خطرناك كه امكان حركت هيچگونه وسيله نقيله به طرفآن نبود . فرمانده وقتي بهت و حيرت رزمندگان را ديد، از نقشه فاصله گرفت و بهآنها نزديك شد، روبروی آنها ايستاد و درحالی كه سرش پايين بود گفت: «می دانم راه دشوار و خطرناكی است. اما راهی است كه بايد پيموده شود، اين مسير را بايد كسانی بپيمايند كه كاملا" آماده مرگ باشند، راهی است كه اميد بازگشت درآن كم است و علاوه بر سختيهای راه، خطر اسارت و شكنجه هم وجود دارد، پس هركس داوطلب است پيشقدم شود».
به محض اينكه سخنان فرمانده، به پايان رسيد، اولين نيروی داوطلب كه از جای خود بلند شد، همان جوان بسيحی يعني «مسعود» بود، به سرعت از جايش بلند شد و بهطرف ديوار مقابل آمد، كنار نقشه درست همان جای كه كلمه آلواتان ديدهمی شد ايستاد وگفت: من برای مرگ آمادهام! بعد از او چهار نفر ديگر هم بلند شدند و بهسرعت كنار او قرار گرفتند ، وقتی نفر ششم اضافه شد كاوه او را از نيمه راه برگرداند . - پنجنفر كافيست، فقط پنجنفر . - نفر ششم كه در نيمه راه متوقف شدهبود، نگاهی به فرمانده انداخت و با لحنی ملتمسانه گفت:«اما منهم برای مرگ آماده ام»! فرمانده بارديگر حرف قبلی خود را تكرار كرد: «فقط پنج نفر». جوان از نيمه راه برگشت و سر جای خود نشست و سرش را پايين انداخت و بهاين وسيله قطرات اشكی را كه در چشمش حلقه زده بودند، پنهان ساخت.
فرمانده رو به پنج داوطلب كرد و گفت: «برويد خوب استراحت كنيد، بعداز آن تجهيزات لازم را تحويل بگيريد، غروب كه از راه رسيد حركت خواهيد كرد، از قبل ميان خودتان فرماندهای انتخاب كنيد و وصيت نامههايتان را بنويسيد، هركس از شما زودتر به شهادت رسيد، سلام ما را بهدوستانمان برساند و شفاعت ما را فراموش نكند، مرگ حق است و گريزی از آن نيست ولي مرگ شرافتمندانه و در راه خدا بهتر است، شما برای شناسايی مواضعی می رويد كه تاكنون برای ما ناشناخته بودهاست ولی در پشت اين مواضع كسانی پناه گرفتهاند كه راحتی و آسايش را از اين مردم گرفتهاند، اگر شما بتوانيد با موفقيت بهآنها نزديك شويد و ازآنها اطلاعاتي بدست بياوريد، در نابودی آنها كمك زيادي كردهايد ولي اگر موفق نشويد، ديگرانی هستند كه راه شما را ادامه می دهند».
اين كلمه آخر را فرمانده، با قدرت تمام ادا كرد .
نماز برگزار شد، حسين كه از بين پنج نفر به فرماندهی گروه انتخاب شده بود، دستور داد نيروها بهخط شوند . چهار جوان كه سن هيچكدام از آنها بالای بيستو پنج سال نبود، در يكخط پشت سر يكديگر قرار گرفتند، حسين در گوشهای ايستاد و آنها را بادقت نگاه كرد، آنها لباسهای مخصوص تكاوران را برای هماهنگي هرچه بيشتر با طبيعت و جنگل پوشيده بودند، لباسهای آنها به رنگ سبز بود كه لكههاي قهوهاي بزرگ اينجا و آنجا روی لباسها ديده می شد .
حسين بهآنها نزديك شد، نيروها سرها را بالا گرفتند؛ مسعود در جلوی گروه ايستاده بود، حسين مقابلش قرار گرفت و برای اينكه از محكم بودن فانسقه او مطمئنشود، آن را بهدست گرفت و محكم كشيد، مسعود لبخندی زد و فرمانده به سراغ نفر دوم رفت و بدينوسيله چهار نفر را مورد بازديد قرار داد . وقتی از استحكام فانسقهها مطمئن گرديد به بازديد بقيه وسايل پرداخت، قمقمههاي آب، قطب نما، نقشه، خنجری كه درست بر بالای پوتين و زير زانو بسته شدهبود، چهار نارنجك دوتا در سمتراست ودوتای ديگر در سمت چپ، درست بر روی فانسقه و در اطراف شكم . يك اسلحه كلاشينكف تاشو و مقداری ماده رنگی سياه برای استتار در جنگل . وقتی حسين بازديد را به پايان رساند به كوله پشتی هايی كه در گوشه سنگر قرار داشتند اشاره كرد: «هر كس يكی بردارد، كنسرو ماهی دو قوطی، لوبيا دو تا و مقداري هم نان».
وصيتنامهها را هم به واحد تعاون تحويل دهيد، تا چند دقيقه ديگر حركت می كنيم. وقتی صدای جيپ فرماندهي شنيدهشد، حسين فهميد كه زمان حركت فرا رسيده است. محمود وارد سنگر شد؛ به تكتك نفرات گروه نگاهی انداخت، با خود انديشيد كه شايد اين آخرينباری باشد كه آنها را می بيند به آنها نزديك شد، اول مسعود را محكم در آغوش فشرد و پيشانيش را بوسيد و بعد به سراغ نفرات ديگر گروه رفت، وقتی خداحافظی را به پايان برد گفت: «جيپ آماده است، شما مقداري از راه را كه ماشينرو است با همينجيپ می رويد و بقيه راه را بايد پياده طی كنيد، اطلاعاتي را كه شما از مواضع و مخفيگاههاي دشمن به دست می آوريد برای ما فوقالعاده مهم است» بنابراين به اهميت كاری كه انجام ميدهيد و اجری كه از اينكار نصيب شما خواهدشد، توجه داشته باشيد.
جيپ سبز فرماندهي كه حالا در تاريكی شب رنگش به سياهي می زد، محل پادگان را ترك كرد و بهسرعت از ديدها محو گرديد، حسين در قسمتجلو كنار راننده نشسته بود و چهار نفر بعدی هم بر روی چهار صندلی در قسمت عقب روبروی هم نشسته بودند، اينها حالت مسافرانی را داشتند كه بهسفری نامعلوم می روند، مسافرتی كه بوی خطر می داد، هر چند كاملا" از خطرات اينراه باخبر بودند و شايد سختی های آن را بارها در پيشرو مجسم كردهبودند، اما از طی اينمسير ابدا" ناراحت بهنظر نمی رسيدند، چرا كه خود داوطلبانه آن را پذيرفته بودند و حالا همگي بههم نگاه می كردند و می خنديدند .
ورود ماشين حامل نيروها به جاده خاكی و بالا رفتن و پايين آمدن آن از روی سنگريزهها، باعث شد كه وسايل همراه نيروها بهصدا درآيند. به دستور فرمانده، ماشين چندلحظه توقف كرد: «وسائلتان را محكم كنيد». بندهای كوله پشتی محكم گرديد و نارنجكها با كش به فانسقه ها محكم شدند، خشابهای اضافی هم برای جلوگيری از ايجاد سر و صدا موقتا" درون كوله پشتی ها قرار گرفتند و همه آنها با بند به يكديگر بسته شدند . ماشين بار ديگر به دستور فرمانده به حركت در آمد . در خلوت و تاريكی شب، نيروها به سرعت چندين روستای بزرگ و كوچك را پشت سر گذاشتند .
كشتزارهای گندم روستاييان زير نور ضعيف اتومبيل ديده می شد، رودخانه كم عرضی كه از كنار جاده می گذشت حالا در فضای آرام شب می خروشيد و جلو می رفت ، وقتی رودخانه به اولين درختها در انتهاي يك روستايی كوچك رسيد، راننده اتومبيل را متوقف كرد .
«ديگر نمي توانم جلوتر بروم موفق باشيد .» پنجرزمنده با چالاكی تمام از جيپ پايين پريدند و ناگهان در ميان درختان جنگل گم شدند ، چند لحظه بعد حسين دستور توقف داد، نيروهای شناسايی در پناه يك تخته سنگ نسبتا" بزرگ، به صورت دايره وار كنار همديگر نشستند، حسين نقشه را از جيب خود بيرون آورد و آن را روی زمين پهن كرد. چراغ قوه كوچكي را روشن كرد و آن را بر روی نقشه به حركت در آورد، خنجرش را از غلاف بيرون كشيد و رودخانه ای كه از كنارشان می گذشت بر روی نقشه نشان داد :« اين رودخانه به جنگل آلواتان می رود .» قطب نمايی از جيب شلوارش بيرون كشيد : - قطب نماهايتان را تنظيم كنيد، وعده ديدار ما همين جاست قبل از طلوع خورشيد . - به همراه رودخانه جلو خواهيم رفت ؟ جعفر بود كه از فرمانده سئوال می كرد .
حسين نگاهي به او انداخت. - ما نمی توانيم با رودخانه جلو برويم. - پس چكار بايد بكنيم ؟ - از همين تپه بالا می رويم و از طريق كوهستان به جنگل سرازير می شويم. راه كوتاه و كم خطر همين است، در امتداد رودخانه تا جنگل دشمن هميشه آماده است. نيروها بلافاصله حركت كردند، اولين تپه را كه پشت سرگذاشتند، كوه بلندی با سنگهای لايه لايه در مقابلشان پديدار شد. حسين نگاهي به كوه كرد...
خادم الشهدای خبرنگار: علی حسنی پور
انتهای پیام/
کد مطلب: 5320