تاریخ انتشار
جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۹۴ ساعت ۱۱:۴۷
کد مطلب : ۵۳۲۵
جنگل آلواتان (قسمت سوم)
به گزارش سرویس راوی راهیان نور، منطقهی آلواتان بين سردشت و پيرانشهر و در غرب شهر ميرآباد شهرستان سردشت واقع شده و يكی از كمنظيرترين جنگلهای سرسبز آذربايجان می باشد.
اين جنگل علاوه بر زيبايیهای چشمنواز، در سالهای ابتدايی انقلاب اسلامی به تصرف نيروهای دموكرات ضدانقلاب درآمد و مأمن بسيار مناسبی برای توپها و تانكهای سرقتی كه از پادگانهای ارتش و كمين ستون زرهی سردشت – بانه به دست آورده بودند، محسوب می شد.
در قسمت سوم این یادداشت به بررسی ابعاد دیگری از منطقه آلواتان پرداخته ایم.
گروه سه نفره جعفر در اولين قدم به كمين دشمن افتاد. موقعيت آنها، هنگام برخورد آنها با يك مين منور لو رفت و رگباری كه به سوی آنها گرفته شد مسعود را در جا به شهادت رساند، جعفر و امين هم به اسارت در آمدند، آنها بدون اينكه بتوانند ميزان پيشرفت خود را به دوستانشان خبر دهند به چنگ دشمن افتاده بودند و ماموريت آنها شكست خورده بود.
حسين و محمد بارها سعی كرده بودند كه به وسيله بی سيم با آنها تماس بگيرند ولي موفق نشده بودند، حسين از راهی ديگر به سمت قرارگاه حركت كرده بود و او هم توانسته بود به اتفاق محمد
از چند سنگر دشمن عبور كند ولی وقتی صدای رگبار را شنيد و نور سفيدی كه منطقه را روشن كرده بود را ديد، متوجهشد كه بايد احتياط بيشتري به خرج دهد و از سوي ديگر احتمال داد كه دوستانش به كمين دشمن افتاده باشند. با محاسباتي كه انجام داد به اين حقيقت پی برد كه تنها بايد بروی خود و دوستش محمد حساب كند ، با توجه به اينكه بی سيم جعفر جواب نمی داد، اين ذهنيت در او قوت گرفت ، كه جعفر و دوستانش دچار دردسر شده اند .
وقتی او و دوستش به اطراف قرارگاه رسيدند پشت تپه ای سنگر گرفتند وضعيت قرارگاه غير عادي به نظر مي رسيد، نيروهای دشمن در درون قرارگاه با عجله به اين طرف و آن طرف می رفتند و در چندين جا آتش افروخته شده بود. آتش درون قرارگاه را كاملا روشن كرده بود. حسين توانست بدون استفاده از دوربين ، محل قرارگاه رابه خوبی بررسی كند.
محل استقرار ضد هواییها، سنگرها انفرادي و اجتماعی دشمن و تعداد ماشين ها به خوبي قابل رويت بود ، محل ورود و خروج به اردوگاه و واقعيت آن كه درون گودی قرارگرفته بود و اطرافش كه با درختان تنومندی محاصره شده بود ، همه اين موارد را توانست يادداشت كند ، ولی نمي توانست بفهمد وضعيت غير عادی اردوگاه ناشی از چيست ، به آسمان نگاهی انداخت، وقت زيادی تا دم سپيده نمانده بود ، به محمد نگاهی انداخت ، از اينكه می توانست اين اطلاعات را به فرمانده منتقل كند ، بسيار خوشحال بود ولی اين خوشحالی دوام زيادی نداشت چرا كه ناگهان احساس كرد كه به محاصره دشمن افتاده است .
نفراتی از دشمن در جلو و پشت سر او با دقت در حال جستجوي جنگل بودند، يكي از آنها فرياد زد "همه جا را خوب بگرديد، بايد نفرات ديگری هم باشند، يكی از آنها كشته شده و دو نفر ديگر هم اسير شده اند ولي احتمالا افراد ديگري هم هستند".
حسين و محمد حالا به سرنوشت دوستان خود پي برده اند ولی نمی دانستند كدام يك از دوستان آنها شهيد شده و همچنين از اسرا هم خبري نداشتند، ولی در اين شرايط تنها به فكر حفظ جان خود بودند، اگر آنها هم به اسارت در می آمدند ، تمام اطلاعات لو می رفت و ماموريت آنها كاملا شكست می خورد .
حسين و محمد همچنان در ميان درختان جنگل مخفی شده بودند و اين درختان آنها را از ديد دشمن محفوظ مي داشت . چند نفر در حاليكه اسلحه ها را به طرف جلو گرفته بودند و برق سر نيزه هاي آنها در زير نور ماه مي درخشيد با فاصله ی كمی از جلوی آنها گذشتند ، بايد به سرعت تصميم مي گرفتند ، نمي توانستند زمان زيادي آنجا بمانند ، اگر آفتاب بيرون مي آمد بدون شك به اسارت در می آمدند، پس بايد قبل زا سر زدن خورشيد از اطراف قرارگاه دور مي شدند.
حسين گفت: «هر چه زودتر بايد از اينجا دور شويم ، آنها به منطقه كاملا آشنا هستند. ما بايد مراقب باشيم ممكن است از هم جدا بيفتيم ، هر كس بايد سعی كند جان خود را نجات دهد و خود را به عقب برساند حالا تنها اميد فرمانده به من و توست» .
آنها مجبور شدند راهی كه از آن بسوی قرارگاه آمده بودند تغيير دهند و از راه ديگري به عقب برگرداند . به سرعت هر چه تمامتر به طرف عقب حركت می كردند ، ناگهان خمپاره منوری درست بالاي سر آنها منفجر شد و تمام جنگل را مانند روز روشن كرد ، آنها بلافاصله بروی زمين دراز كشيدند و در روشنايي افرادي را ديدند كه درون جنگل را جستجو مي كردند و سر نيزه ها را درون علفزارها و درختچه ها فرو مي كردند .
يكی فرياد زد همه جا را خوب بگرديد. حسين و محمد مجبور شدند باز هم مسير خود را تغيير دهند و در همين تغييرمسير بود كه تلهای انفجاری درست جلوی پای محمد منفجر شد ، وقتی حسين بالای سرش حاضر شد او آخرين نفسهايش را مي كشيد يكی از پاها قطع شده و بدن غرق به خون بود ، حسين هم كه زخمهای عميقي برداشته بود كم كم توانش را از دست مي داد.
به كنار دوستش آمد ديگر محمد نفس نمی كشيد ، چشمهايش را بست و كنار او دراز كشيد ، خونی كه از بدنش خارج می شد او را دچار ضعف كرده بود ، ناگهان صداي پايی شنيد ، مطمئن شد كه برای دستگيری او آمده اند كمي سر را بلند كرد ، كسی كه به او نزديك مي شد ازافراد دشمن نبود و حسين بلافاصله او را شناخت ، مي خواست او را به كمك بطلبد ، اما صدای پاهای افراد دشمن كه به سرعت به او نزديك می شدند او را از تصميمش منصرف كرد .
جعفر و امين كه به اسارت در آمده بودند به زندان منتقل شدند . يك اتاق برای نگهداری ده پاسدار كوچك بود و با ورود جعفر و امين جاي آنها تنگ تر هم شد ، به محض ورود آنها ده پاسدار اسير به دور آنها حلقه زدند و يكی يكی آنها را در آغوش فشردند احوالپرسي كه به پايان رسيد ، يكي از ميان ده نفر به طرف جعفر آمد ريش پر پشت وابروهاي كشيده اي داشت دست جعفر را گرفت و گفت : شما ديگه چرا اومدين توي اين جنگل نفرين شده ؟
جعفر ر ا سرش پايين انداخت و لحظاتی را به سكوت گذراند ، بعد سزش را بلند كرد بريا نجات شما نيروها آماده عمليات هستن.
دست جعفر را رها كرد و كمي عقب رفت بعد برگشت و دوباره در مقابلش ايستاد، در چشمهاي او نگاه كرد و گفت ولي اطلاعات هيچ وقت از اين جنگل سياه بيرون نمي ره
جعفر ساكت شد و لحظاتي را به حسين و محمد فكر كرد اگر براستي آنها هم به چنگ دشمن مي افتادند اگر نمي توانسنتد ماموريت خود را بخوبي به پايان ببرند لحظاتي را به كاوه انديشيد لحظه خداحافظي و وداع با او را به ياد آورد و ناگهان به اين حقيقت پي برد كه فرمانده بي صبرانه منتظر اطلاعاتي است كه از جنگل براي او نيروهايش برسد.
شربات محكمي كه به در اتاق وارد شد . جعفر را از افكارش بيرون كشيد ، مردي قوي هيكل در حاليكه با پا به در مي كوبيد وارد اتاق شد و پشت سر او مرد مسلح ديگري وارد اتاق شد آنها به جعفر و امين نزديك شدند و درحالي كه آنها را از روي زمين بلند مي كردند گفتند : شما دوتا زود باشيد
و آنها را از زندان بيرون بردند سپيده هنوز دز نيامده بود جعفر به آسمان نگاهي انداخت اميدوار بود كه محمد و حسين به سلامت به عقب برگشته باشند و در اين صورت او ديگر مي توانست تسليم اتفاقاتي باشد كه براي او و دوستش مي افتاد .
آنها را از لابه لاي درختان عبور دادند ، و بعد از طي مسافتي مقابل يك در بسته ايستادند ، يكي از مردها جلو رفت ودر را باز كرد كه داخل شوند . اتاق بزرگي بود با فرشهاي بسيار زيباي محلي ومبلهايي كه در دو طرف اتاق كنار ديوار قرار داشتند ولي هيچكس درون اتاق نبود جعفر و امين نمي دانست كه چرا آنها را به اينجا آورده اند ، همچنان منتظر بودند گاهي به ديوارهاي سفيد نگاه مي كردند و گاهي به فرشهايي كه بر روي زمين قرار داده شده بودند و مبلهايي كه در دو طرف قرار داشتند .
صداي پايي كه از پشت سر آمد آنها را متوجه كرد ،مردي بود با قدي متوسط و شكمي برآمده و سبيلي سياه كه به طرف بالا مرتب شده بود بر خلاف اهالي محلي اين مرد كت و شلوار مرتبي به رنگ زرد به تن داشت . چند قدم جلو آمد مقابل آنها قرار گرفت لبخندي بر لب داشت كه سبيلش را درازتر از آنچه بود نشان ميداد پرسيد : مرا مي شناسيد ؟
جعفر و امين چيزی نگفتند.
و ادامه داد حسين خان هستم حتما نام مرا شنيده ايد.
جعفر و امين در سكوت به او نگاه مي كردند چشمهاي درشت و سياه مرد كه سفيدي اطراف آن را رگه هايي از خون فرا گرفته بود ، حالت تهديد آميزي داشت آنها اسم او را نشنيده بودند رادي ضد انقلاب بارها اسم او را به مناسبتهاي مختلف اعلام كرده بود و او حالا درست مقابل آنها ايستاده بود و تنها اشاره اي از طرف او كافي بود تا عواملش آنها را به دست مرگ بسپارند .
جعفر سكوت را شكست: آره مي شناسيم
مرد قهقهه بلندي سر داد دهانش كه باز شد دندانهاي بزرگش نمايان شدند ناگهان خنده اش را قطع كرد و ابروها در هم كشيده شد بايد به من بگوييد چرا به جنگل آلواتان آمديد و چند نفر بوديد؟
جعفر نگاهي به امين انداخت او نتوانست د رچشمان جعفر نگاه كند و سرش را پايين انداخت و ناگهان حرفهاي فرمانده را به ياد آورد اين مسير را بايد كساني بپيمايند كه كاملا آماده مرگ باشند راهي است كه اميد بازگشت در آن كم است و علاوه بر سختي هاي راه خطر اسارت و شكنجه هم وجود دارد .
- جوابم را نداديد !
فرياد حسين خان بود كه امين را از فكر فرمانده بيرون آورد.
نكند نمي خواهيد حرف بزنيد ؟
نگهباني اسلحه در دست وارد شد .
- ببين گرگي اينها نمي خواهند حرف بزنند .
نگهبان خنده اي كرد و دو رديف دندانهاي بزرگش ديده شدند ، دستي به سبيلش كشيد و گفت :
- به حرفشان مي يارم ، حسين خان .
جلو آمد و با قنداق تقنگ ضربه اي به شكم جعفر زد ، جعفر نقش بر زمين شد و از درد به خود پيچيد ، امين به جعفر نگاه مي كرد ، مي خواست به طرفش برود كه ضربه اي از پشت به گردنش وارد شد و او را در كنار جعفر نقش بر زمين كرد .
مرد قوي هيكل ، ناگهان خنجر بزرگي را كه زير لباسش مخفي كرده بود ، بيرون كشيد و به طرف جعفر حمله ور شد. با يك دست موهاي جعفر را گرفت و با دست ديگر خنجر را به گلويش نزديك كرد، امين چشمهايش را بست و رويش را برگرداند .
حسن خان ناگهان به صدا در آمد : خشونت نكن عمو .
و مرد خنجر به دست در همان حال بي حرك باقي ماند .
- بلند شو عمو ، بلند شو عمو ، ما را اذيت نكن .
گرگي از جاي خود بلند شد و كنار حسن خان قرار گرفت .
حالا حرف بزنيد چرا به جنگل آمده بوديد ما كه شما را دعوت نكرده بوديم ، كرده بوديم ؟
و خنده بلندي سر داد ساكت شد و با دقت به آنها نگاه كرد :
-كاوه كجاست چرا خودش نيامد ؟
امين از جايش بلند شد دست جعفر را گرفت و او را هم از روي زمين بلند كرد.
يا شايد براي آزادي دخترها و پاسدارها آمده بوديد ؟ هان ؟
جعفر و امين چيزي نگفتند .
- شما نمي دانيد هركس به جنگل بياد ديگه بيرونرفتنش دست خودش نيست يك ياز شما مرده دو تا هم اسير شدن ديگه كسي مانده؟ هان؟
ضرباتي كه به در كوبيده شد جلسه بازجويي حسن خان را به هم زد مردي با عجله به درون اتاق آمد به حسن خان نزديك شد و در گوش او چيزي گفت جعفر و امين با ناراحتي به همديگر نگاه كردند وقتي چهره حسن خان را ديدند كه دارد مي خندد و سرش را تكان مي دهد فهميدند كه خبرهاي خوشي را برايش آورده اند مرد را مرخص كرد و فرياد زد: او را به داخل اتاق بياوريد.
جعفر و امين نگاهشان را به طرف در اتاق برگرداندند ، ناگهان با تعجب حسين را ديدند كه پيكر زخمي و نيمه جانش را دو مرد كشان كشان به درون اتاق آوردند.
وقتي وارد اتاق شد نگاهي به جعفر و بعد به امين انداخت و لبخند زد دو مرد دستان او را رها كردند و او روي زمين افتاد امين و جعفر به طرفش دويدند ولي دومرد با قنداق تفنگ به آنها حمله كردند حسين بار ديگر خنده بلندي كرد و گفت: حالا ديگر لازم نيست حرف بزنيد همه شما به دام افتاديد يادداشتهاي شما هم به دست ما افتاده است حالا ما مي دانيم شما براي چه به جنگل آمده بوديد دو تا كشته سه، تا هم اسير ديگر كسي نمانده اما شما هم مي ميريد كسي كه حرف نزند مي ميرد كسي كه به جنگل آلواتان وارد شود بايد كشته شود و ناگهان عربده اي كشيد. دو مامور مسلح وارد اتاق شدند جعفر و امين را جلو انداختند و حسين را هم كشان كشان به دنبال آنها از اتاق بيرون بردند
آنها را به طرف ميدانگاهي مي بردند كه در وسط قرارگاه قرار داشت، در اين ميدانگاه تيرهاي چوبي بصورت عمودي در زمين قرار داشت ، آنها را به طرف تيرها بردند و هر يك را به چوبي بستند، حسن خان در گوشه ميدان ايستاده بود و در حالي كه مي خنديد با بقيه افرادش به اين صحنه نگاه مي كرد جعفر به آسمان نگاهي انداخت سياهي شب كم كم بر طرف مي شد و جاي آن را سفيدي فجر مي گرفت.
حالا درست زماني بود كه اين سربازان با هم وعده كرده بودند كه در جاي موعود همديگر را ببينند ولي درست در همين زمان در وسط ميدان به چوبهايي بسته شده بودند كه چوبهاي مرگ ناميده مي شدند .
امين و جعفر به حسين نگاه مي كردند ، جعفر گفت : ماموريت ما شكست خورد تمام اطلاعات لو رفت! حسين پيكر زخمي اش را كمي جابه جا كرد به آنها نگاهي انداخت و لبخند زد اما اطلاعات به قرارگاه مي رسه ما موفق شديم عمليات بزودي شروع مي شه.
اين دو سرباز قبل از مرگ به دنبال آرامش خاطري بودند كه حسين توانست اين آرامش را به آنها بدهد. سه مرد مسلح در مقابل آنها قرار گرفتند و آماده دستور شدند حسن خان دستش را بالا برد وقتي آن را پايين آورد صداي رگبار مسلسلها فضاي مخوف آلواتان را به هم زد. سه رزمنده در حالي كه به چوبهاي مرگ بسته شده بودند با زندگي وداع كردند.
اين جنگل علاوه بر زيبايیهای چشمنواز، در سالهای ابتدايی انقلاب اسلامی به تصرف نيروهای دموكرات ضدانقلاب درآمد و مأمن بسيار مناسبی برای توپها و تانكهای سرقتی كه از پادگانهای ارتش و كمين ستون زرهی سردشت – بانه به دست آورده بودند، محسوب می شد.
در قسمت سوم این یادداشت به بررسی ابعاد دیگری از منطقه آلواتان پرداخته ایم.
گروه سه نفره جعفر در اولين قدم به كمين دشمن افتاد. موقعيت آنها، هنگام برخورد آنها با يك مين منور لو رفت و رگباری كه به سوی آنها گرفته شد مسعود را در جا به شهادت رساند، جعفر و امين هم به اسارت در آمدند، آنها بدون اينكه بتوانند ميزان پيشرفت خود را به دوستانشان خبر دهند به چنگ دشمن افتاده بودند و ماموريت آنها شكست خورده بود.
حسين و محمد بارها سعی كرده بودند كه به وسيله بی سيم با آنها تماس بگيرند ولي موفق نشده بودند، حسين از راهی ديگر به سمت قرارگاه حركت كرده بود و او هم توانسته بود به اتفاق محمد
از چند سنگر دشمن عبور كند ولی وقتی صدای رگبار را شنيد و نور سفيدی كه منطقه را روشن كرده بود را ديد، متوجهشد كه بايد احتياط بيشتري به خرج دهد و از سوي ديگر احتمال داد كه دوستانش به كمين دشمن افتاده باشند. با محاسباتي كه انجام داد به اين حقيقت پی برد كه تنها بايد بروی خود و دوستش محمد حساب كند ، با توجه به اينكه بی سيم جعفر جواب نمی داد، اين ذهنيت در او قوت گرفت ، كه جعفر و دوستانش دچار دردسر شده اند .
وقتی او و دوستش به اطراف قرارگاه رسيدند پشت تپه ای سنگر گرفتند وضعيت قرارگاه غير عادي به نظر مي رسيد، نيروهای دشمن در درون قرارگاه با عجله به اين طرف و آن طرف می رفتند و در چندين جا آتش افروخته شده بود. آتش درون قرارگاه را كاملا روشن كرده بود. حسين توانست بدون استفاده از دوربين ، محل قرارگاه رابه خوبی بررسی كند.
محل استقرار ضد هواییها، سنگرها انفرادي و اجتماعی دشمن و تعداد ماشين ها به خوبي قابل رويت بود ، محل ورود و خروج به اردوگاه و واقعيت آن كه درون گودی قرارگرفته بود و اطرافش كه با درختان تنومندی محاصره شده بود ، همه اين موارد را توانست يادداشت كند ، ولی نمي توانست بفهمد وضعيت غير عادی اردوگاه ناشی از چيست ، به آسمان نگاهی انداخت، وقت زيادی تا دم سپيده نمانده بود ، به محمد نگاهی انداخت ، از اينكه می توانست اين اطلاعات را به فرمانده منتقل كند ، بسيار خوشحال بود ولی اين خوشحالی دوام زيادی نداشت چرا كه ناگهان احساس كرد كه به محاصره دشمن افتاده است .
نفراتی از دشمن در جلو و پشت سر او با دقت در حال جستجوي جنگل بودند، يكي از آنها فرياد زد "همه جا را خوب بگرديد، بايد نفرات ديگری هم باشند، يكی از آنها كشته شده و دو نفر ديگر هم اسير شده اند ولي احتمالا افراد ديگري هم هستند".
حسين و محمد حالا به سرنوشت دوستان خود پي برده اند ولی نمی دانستند كدام يك از دوستان آنها شهيد شده و همچنين از اسرا هم خبري نداشتند، ولی در اين شرايط تنها به فكر حفظ جان خود بودند، اگر آنها هم به اسارت در می آمدند ، تمام اطلاعات لو می رفت و ماموريت آنها كاملا شكست می خورد .
حسين و محمد همچنان در ميان درختان جنگل مخفی شده بودند و اين درختان آنها را از ديد دشمن محفوظ مي داشت . چند نفر در حاليكه اسلحه ها را به طرف جلو گرفته بودند و برق سر نيزه هاي آنها در زير نور ماه مي درخشيد با فاصله ی كمی از جلوی آنها گذشتند ، بايد به سرعت تصميم مي گرفتند ، نمي توانستند زمان زيادي آنجا بمانند ، اگر آفتاب بيرون مي آمد بدون شك به اسارت در می آمدند، پس بايد قبل زا سر زدن خورشيد از اطراف قرارگاه دور مي شدند.
حسين گفت: «هر چه زودتر بايد از اينجا دور شويم ، آنها به منطقه كاملا آشنا هستند. ما بايد مراقب باشيم ممكن است از هم جدا بيفتيم ، هر كس بايد سعی كند جان خود را نجات دهد و خود را به عقب برساند حالا تنها اميد فرمانده به من و توست» .
آنها مجبور شدند راهی كه از آن بسوی قرارگاه آمده بودند تغيير دهند و از راه ديگري به عقب برگرداند . به سرعت هر چه تمامتر به طرف عقب حركت می كردند ، ناگهان خمپاره منوری درست بالاي سر آنها منفجر شد و تمام جنگل را مانند روز روشن كرد ، آنها بلافاصله بروی زمين دراز كشيدند و در روشنايي
يكی فرياد زد همه جا را خوب بگرديد. حسين و محمد مجبور شدند باز هم مسير خود را تغيير دهند و در همين تغييرمسير بود كه تلهای انفجاری درست جلوی پای محمد منفجر شد ، وقتی حسين بالای سرش حاضر شد او آخرين نفسهايش را مي كشيد يكی از پاها قطع شده و بدن غرق به خون بود ، حسين هم كه زخمهای عميقي برداشته بود كم كم توانش را از دست مي داد.
به كنار دوستش آمد ديگر محمد نفس نمی كشيد ، چشمهايش را بست و كنار او دراز كشيد ، خونی كه از بدنش خارج می شد او را دچار ضعف كرده بود ، ناگهان صداي پايی شنيد ، مطمئن شد كه برای دستگيری او آمده اند كمي سر را بلند كرد ، كسی كه به او نزديك مي شد ازافراد دشمن نبود و حسين بلافاصله او را شناخت ، مي خواست او را به كمك بطلبد ، اما صدای پاهای افراد دشمن كه به سرعت به او نزديك می شدند او را از تصميمش منصرف كرد .
جعفر و امين كه به اسارت در آمده بودند به زندان منتقل شدند . يك اتاق برای نگهداری ده پاسدار كوچك بود و با ورود جعفر و امين جاي آنها تنگ تر هم شد ، به محض ورود آنها ده پاسدار اسير به دور آنها حلقه زدند و يكی يكی آنها را در آغوش فشردند احوالپرسي كه به پايان رسيد ، يكي از ميان ده نفر به طرف جعفر آمد ريش پر پشت وابروهاي كشيده اي داشت دست جعفر را گرفت و گفت : شما ديگه چرا اومدين توي اين جنگل نفرين شده ؟
جعفر ر ا سرش پايين انداخت و لحظاتی را به سكوت گذراند ، بعد سزش را بلند كرد بريا نجات شما نيروها آماده عمليات هستن.
دست جعفر را رها كرد و كمي عقب رفت بعد برگشت و دوباره در مقابلش ايستاد، در چشمهاي او نگاه كرد و گفت ولي اطلاعات هيچ وقت از اين جنگل سياه بيرون نمي ره
جعفر ساكت شد و لحظاتي را به حسين و محمد فكر كرد اگر براستي آنها هم به چنگ دشمن مي افتادند اگر نمي توانسنتد ماموريت خود را بخوبي به پايان ببرند لحظاتي را به كاوه انديشيد لحظه خداحافظي و وداع با او را به ياد آورد و ناگهان به اين حقيقت پي برد كه فرمانده بي صبرانه منتظر اطلاعاتي است كه از جنگل براي او نيروهايش برسد.
شربات محكمي كه به در اتاق وارد شد . جعفر را از افكارش بيرون كشيد ، مردي قوي هيكل در حاليكه با پا به در مي كوبيد وارد اتاق شد و پشت سر او مرد مسلح ديگري وارد اتاق شد آنها به جعفر و امين نزديك شدند و درحالي كه آنها را از روي زمين بلند مي كردند گفتند : شما دوتا زود باشيد
و آنها را از زندان بيرون بردند سپيده هنوز دز نيامده بود جعفر به آسمان نگاهي انداخت اميدوار بود كه محمد و حسين به سلامت به عقب برگشته باشند و در اين صورت او ديگر مي توانست تسليم اتفاقاتي باشد كه براي او و دوستش مي افتاد .
آنها را از لابه لاي درختان عبور دادند ، و بعد از طي مسافتي مقابل يك در بسته ايستادند ، يكي از مردها جلو رفت ودر را باز كرد كه داخل شوند . اتاق بزرگي بود با فرشهاي بسيار زيباي محلي ومبلهايي كه در دو طرف اتاق كنار ديوار قرار داشتند ولي هيچكس درون اتاق نبود جعفر و امين نمي دانست كه چرا آنها را به اينجا آورده اند ، همچنان منتظر بودند گاهي به ديوارهاي سفيد نگاه مي كردند و گاهي به فرشهايي كه بر روي زمين قرار داده شده بودند و مبلهايي كه در دو طرف قرار داشتند .
صداي پايي كه از پشت سر آمد آنها را متوجه كرد ،مردي بود با قدي متوسط و شكمي برآمده و سبيلي سياه كه به طرف بالا مرتب شده بود بر خلاف اهالي محلي اين مرد كت و شلوار مرتبي به رنگ زرد به تن داشت . چند قدم جلو آمد مقابل آنها قرار گرفت لبخندي بر لب داشت كه سبيلش را درازتر از آنچه بود نشان ميداد پرسيد : مرا مي شناسيد ؟
جعفر و امين چيزی نگفتند.
و ادامه داد حسين خان هستم حتما نام مرا شنيده ايد.
جعفر و امين در سكوت به او نگاه مي كردند چشمهاي درشت و سياه مرد كه سفيدي اطراف آن را رگه هايي از خون فرا گرفته بود ، حالت تهديد آميزي داشت آنها اسم او را نشنيده بودند رادي ضد انقلاب بارها اسم او را به مناسبتهاي مختلف اعلام كرده بود و او حالا درست مقابل آنها ايستاده بود و تنها اشاره اي از طرف او كافي بود تا عواملش آنها را به دست مرگ بسپارند .
جعفر سكوت را شكست: آره مي شناسيم
مرد قهقهه بلندي سر داد دهانش كه باز شد دندانهاي بزرگش نمايان شدند ناگهان خنده اش را قطع كرد و ابروها در هم كشيده شد بايد به من بگوييد چرا به جنگل آلواتان آمديد و چند نفر بوديد؟
جعفر نگاهي به امين انداخت او نتوانست د رچشمان جعفر نگاه كند و سرش را پايين
- جوابم را نداديد !
فرياد حسين خان بود كه امين را از فكر فرمانده بيرون آورد.
نكند نمي خواهيد حرف بزنيد ؟
نگهباني اسلحه در دست وارد شد .
- ببين گرگي اينها نمي خواهند حرف بزنند .
نگهبان خنده اي كرد و دو رديف دندانهاي بزرگش ديده شدند ، دستي به سبيلش كشيد و گفت :
- به حرفشان مي يارم ، حسين خان .
جلو آمد و با قنداق تقنگ ضربه اي به شكم جعفر زد ، جعفر نقش بر زمين شد و از درد به خود پيچيد ، امين به جعفر نگاه مي كرد ، مي خواست به طرفش برود كه ضربه اي از پشت به گردنش وارد شد و او را در كنار جعفر نقش بر زمين كرد .
مرد قوي هيكل ، ناگهان خنجر بزرگي را كه زير لباسش مخفي كرده بود ، بيرون كشيد و به طرف جعفر حمله ور شد. با يك دست موهاي جعفر را گرفت و با دست ديگر خنجر را به گلويش نزديك كرد، امين چشمهايش را بست و رويش را برگرداند .
حسن خان ناگهان به صدا در آمد : خشونت نكن عمو .
و مرد خنجر به دست در همان حال بي حرك باقي ماند .
- بلند شو عمو ، بلند شو عمو ، ما را اذيت نكن .
گرگي از جاي خود بلند شد و كنار حسن خان قرار گرفت .
حالا حرف بزنيد چرا به جنگل آمده بوديد ما كه شما را دعوت نكرده بوديم ، كرده بوديم ؟
و خنده بلندي سر داد ساكت شد و با دقت به آنها نگاه كرد :
-كاوه كجاست چرا خودش نيامد ؟
امين از جايش بلند شد دست جعفر را گرفت و او را هم از روي زمين بلند كرد.
يا شايد براي آزادي دخترها و پاسدارها آمده بوديد ؟ هان ؟
جعفر و امين چيزي نگفتند .
- شما نمي دانيد هركس به جنگل بياد ديگه بيرونرفتنش دست خودش نيست يك ياز شما مرده دو تا هم اسير شدن ديگه كسي مانده؟ هان؟
ضرباتي كه به در كوبيده شد جلسه بازجويي حسن خان را به هم زد مردي با عجله به درون اتاق آمد به حسن خان نزديك شد و در گوش او چيزي گفت جعفر و امين با ناراحتي به همديگر نگاه كردند وقتي چهره حسن خان را ديدند كه دارد مي خندد و سرش را تكان مي دهد فهميدند كه خبرهاي خوشي را برايش آورده اند مرد را مرخص كرد و فرياد زد: او را به داخل اتاق بياوريد.
جعفر و امين نگاهشان را به طرف در اتاق برگرداندند ، ناگهان با تعجب حسين را ديدند كه پيكر زخمي و نيمه جانش را دو مرد كشان كشان به درون اتاق آوردند.
وقتي وارد اتاق شد نگاهي به جعفر و بعد به امين انداخت و لبخند زد دو مرد دستان او را رها كردند و او روي زمين افتاد امين و جعفر به طرفش دويدند ولي دومرد با قنداق تفنگ به آنها حمله كردند حسين بار ديگر خنده بلندي كرد و گفت: حالا ديگر لازم نيست حرف بزنيد همه شما به دام افتاديد يادداشتهاي شما هم به دست ما افتاده است حالا ما مي دانيم شما براي چه به جنگل آمده بوديد دو تا كشته سه، تا هم اسير ديگر كسي نمانده اما شما هم مي ميريد كسي كه حرف نزند مي ميرد كسي كه به جنگل آلواتان وارد شود بايد كشته شود و ناگهان عربده اي كشيد. دو مامور مسلح وارد اتاق شدند جعفر و امين را جلو انداختند و حسين را هم كشان كشان به دنبال آنها از اتاق بيرون بردند
آنها را به طرف ميدانگاهي مي بردند كه در وسط قرارگاه قرار داشت، در اين ميدانگاه تيرهاي چوبي بصورت عمودي در زمين قرار داشت ، آنها را به طرف تيرها بردند و هر يك را به چوبي بستند، حسن خان در گوشه ميدان ايستاده بود و در حالي كه مي خنديد با بقيه افرادش به اين صحنه نگاه مي كرد جعفر به آسمان نگاهي انداخت سياهي شب كم كم بر طرف مي شد و جاي آن را سفيدي فجر مي گرفت.
حالا درست زماني بود كه اين سربازان با هم وعده كرده بودند كه در جاي موعود همديگر را ببينند ولي درست در همين زمان در وسط ميدان به چوبهايي بسته شده بودند كه چوبهاي مرگ ناميده مي شدند .
امين و جعفر به حسين نگاه مي كردند ، جعفر گفت : ماموريت ما شكست خورد تمام اطلاعات لو رفت! حسين پيكر زخمي اش را كمي جابه جا كرد به آنها نگاهي انداخت و لبخند زد اما اطلاعات به قرارگاه مي رسه ما موفق شديم عمليات بزودي شروع مي شه.
اين دو سرباز قبل از مرگ به دنبال آرامش خاطري بودند كه حسين توانست اين آرامش را به آنها بدهد. سه مرد مسلح در مقابل آنها قرار گرفتند و آماده دستور شدند حسن خان دستش را بالا برد وقتي آن را پايين آورد صداي رگبار مسلسلها فضاي مخوف آلواتان را به هم زد. سه رزمنده در حالي كه به چوبهاي مرگ بسته شده بودند با زندگي وداع كردند.
خادم الشهدای خبرنگار: علی حسنی پور
انتهای پیام/