کد QR مطلبدریافت صفحه با کد QR

وقتی چشم‌ها سراپا زبان شده بود؛

خاک وطن برای در آغوش کشیدنشان بی قراری می‌کرد

26 مرداد 1394 ساعت 5:03

تهران-خبرنگار راهیان نور- قلم از وصف شکوه لحظات دیدار عاجز است؛ آن لحظه‌ها لب‌ها سکوت اختیار کرده و چشم‌ها سراپا زبان شده بود برای بیان بی‌تابی این سال‌ها، برای گفتن ناگفته‌ها، برای گله از دوری‌ها، برای شکوه از چشم‌انتظاری‌ها


پایان بیقراری آغوش وطن
خاک وطن برای در آغوش کشیدنشان بیقراری می‌کرد در آن غروب شورانگیز؛ عمر ثانیه‌های انتظار به سر آمده بود؛ پایان سال‌های هجران و فراق نزدیک بود و مژده وصل پاداش صبوری یوسف‌وارشان.

قلم از وصف شکوه لحظات دیدار عاجز است؛ آن لحظه‌ها لب‌ها سکوت اختیار کرده و چشم‌ها سراپا زبان شده بود برای بیان بی‌تابی این سال‌ها، برای گفتن ناگفته‌ها، برای گله از دوری‌ها، برای شکوه از چشم‌انتظاری‌ها...

چه رازهای ناگفته‌ای در دلشان بود پرستوهای مهاجر. بوسه بر خاک پاک وطن با سجده شکری که به‌جای آوردند شکوه لحظه ورودشان به میهن را صدچندان کرده بود؛ چهره‌های تکیده و خسته‌شان از شکنجه‌های گاه و بیگاه اردوگاه‌های مخوف به رنگ لباس‌های زرد اسارتشان بود...

در طلوع دوباره عشق اشک‌های شوق یادگاران روزهای آتش و خون تمامی نداشت؛ قفس‌ها به روی ما گشوده شده بود و تندیس‌های استقامت در برابر نگاهمان غزل‌های عاشقی را تفسیر می‌کردند.

سرمشق عشق می‌دادند آزادگانی که سرود مقاومت را در بند اسارت همنوا با هم‌سلولی‌هایشان سر داده بودند؛ بازگشتند پرستوهای مهاجر اما با پر و بال شکسته...

سینه‌سوخته سال‌های اسارت! بگو دستت را کجا جا گذاشتی؟ پاهایت را برای بازگشایی کدام معبر عاشقی روی مین‌های نامردی نهادی؟ چشم‌های خسته غریبه با خوابت را ای سمبل ایثار و مقاومت در کدام سنگر برای پاسداری از خاک و ناموس وطنت به خدا هدیه دادی؟

رفیق و همراه دیروزت را در کدام اردوگاه عاشقانه در آغوش کشیدی و برای همیشه با پیکر مطهرش دیدار در قیامت را وعده کردی؟ بگو از درد و رنج آن لحظات غریبانه‌ات که دلت برای وطن پر می‌کشید و در حسرت دیدار دوباره‌اش همچون شمع می‌سوختی...

بگو از نگاه‌های ملتسمانه مادری که قاب عکس فرزندش را برایت تا لب مرز آورده بود و بیقراری می‌کرد برای نشانی از بی‌نشانی پسر مفقودالاثرش. بگو از تقلای فرزندی که در میان همهمه جمعیت دستت را گرفت و عاجزانه ردی از پدرش را طلب کرد. بگو از بی‌تابی پدری که می‌دانست فرزندش در میان اسراست ولی چهره‌اش را بعد از چند سال نمی‌شناخت و به هر کدام از شما می‌رسید در آغوشتان می‌کشید و می‌بویید...

حالا که هستی سخنی بگو از شاهنامه رنجت و بساط شکنجه آن روزها برای ما که داغی گران در سینه داری. از دلتنگی غروب‌های محصور در چهاردیواری اردوگاه اسرا و از اضطراب بی‌پایان برای تمام نشدن روزهای تکراریت بگو...

از سرخوشی روزهایت برای شنیدن خبرهای خوش جبهه‌های نبرد حق علیه باطل بگو که بعثی‌ها چطور با الله‌اکبر گفتنت در آن لحظه‌ها برای جبران ناکامی‌شان اردوگاه را بر سرت خراب می‌کردند و تو اما لبخند از لبانت محو نمی‌شد...

برای ما نسل امروزی‌ها از آن روزها بگو حالا که هستی و مگذار غبار فراموشی بگیرد، خاطراتی که سند افتخار تو و این مملکت هستند و بگذار چراغ مردانگی در این سرزمین و قبیله غیرت همچنان زنده بماند.

تونل وحشت برای شکنجه اسرا
یکی از هزاران اسوه‌ صبر و تندیس استقامت جمشید نظری آزاده کرمانشاهی است که از روزهای سخت اسارت سه ساله‌اش در اردوگاه‌های تکریت برایمان شرح آن روزها را بازگو می‌کند؛ آزاده‌ای که پس از چندین سال حضور در جبهه به اسارت بعثی‌ها درآمد.

قلبش مالامال از خاطرات دوران اسارت است آزاده‌ای که در ۱۶ شهریورماه سال ۶۹ به وطن بازگشت و امروز از رنج آن روزها و رفتار وحشیانه بعثی‌ها در شکنجه اسرا برایمان می‌گوید.

وی شکنجه‌های گاه و بیگاه و ناجوانمردانه بعثی‌ها را یادآور شد و گفت: ما به‌دور از چشم مأموران صلیب سرخ شکنجه می‌شدیم.

این رزمنده دوران دفاع مقدس دلبستگی و عشق رزمندگان به اسلام و مقدسات در روزهای سخت و دشوار اسارت را متذکر شد که هیچگاه آنها را رها نکردند.

شهادت چند تن از رزمندگان و رفقایش در روزهای نخست اسارت یکی از خاطرات تلخش بود که به‌دلیل مجروحیت و عدم توجه عراقی‌ها به شهادت رسیدند.

نظری از روز اولی که به اردوگاهی نامعلوم منتقلش کرده بودند، سخن گفت و افزود: در آن لحظات صدایی شبیه به انفجارهای پی‌در‌پی شنیده می‌شد.

به گمانش که نیروهای ایرانی حمله کرده‌اند، اما چند ساعت بعد با صحنه‌ای مواجه شده و دلیل آن صداها را فهمیده بود؛ بعثی‌ها یک راهرو ضدانسانی و تونل وحشیانه تشکیل داده بودند و با کابل‌های ضخیم در دو طرف که او و دیگر اسرا باید از میانشان عبور می‌کردند.

نظری گفت: صدای ضربات شلاق‌ها که به پشت اسرا وارد می‌شد، به‌گونه‌ای بود که شبیه به انفجاری از دور بود.

«چند روز جلوی آفتاب سوزان درون یک قفس آهنی بدون آب و غذا حبسش کردند تا شهید شد» این روایت دیگری از شهادت یکی اسرای در بند بعثی‌ها بود که وی برایمان تعریف کرد؛ می‌گفت که این شهید شجاعت عجیبی در ایستادن مقابل بعثی‌ها داشت.

در میان این همه خاطرات تلخ اما از عروج ملکوتی امام(ره) را به‌عنوان تلخ‌ترین خاطره‌اش یاد می‌کند که چهره‌ نورانی امام راحل زیر شکنجه‌ها به ما امید می‌داد.

فرار از اردوگاه اسارت
رنج سال‌های اسارت را از زبان سینه‌سوخته دیگر آن سال‌ها جویا شدیم؛ سیدرضا موسوی آزاده سرفرازی است ۶ ماه و ۱۰ روز در بند بعثی‌ها اسیر بوده است.

وی از شکنجه‌های مدت اسارتش می‌گوید و اینکه سختی‌های زیادی کشیده و چندین بار قصد فرار از اردوگاه را داشته با دوستانش، اما هر بار به مشکلی برخورده‌اند.

موسوی وجود پنجره کوچک اتاقی که در یک پادگان نظامی در آن محصور بوده‌اند را دلیل نقشه فرارشان بیان کرد و از تلاش یک‌ماهه دوستانش برای ایجاد فاصله بین نرده‌ها برای فرار سخن گفت.

آنقدر تلاش کرده بودند برای اینکه راهی پیدا کنند تا بالاخره موفق شدند و ۱۰ نفر از ۱۲ نفر آن اتاق برای فرار اعلام آمادگی کرده و آن دو نفر هم مجروح بودند و نمی‌خواستند باری بر دوش دیگران باشند.

اما وی گفت که هنگام فرار فقط سه نفر از ما حاضر به فرار شدیم و در ساعات بامداد موفق به فرار شدیم و خود را به ماشین ثابت مخابرات رساندیم.

بالاخره با هر مصیبتی بود موفق به خروج از اردوگاه شده و با دویدن بی‌وقفه خود را از مهلکه دور کرده بودند.

موسوی می‌گفت که چطوری بال‌گردهای عراقی برای پیدا کردنشان از بالا اعلامیه‌هایی با عکس آنها را با تعیین جایزه یک‌هزار دیناری برای دست‌گیری‌شان پایین می‌ریختند.

فرار سه جاسوس ایرانی از سوی رادیوی عراق هم برای فرار آنها مخابره شده بود؛ اما آنها آنقدر شبانه‌روز پیاده راه رفته تا اینکه یکدیگر را گم کرده بودند.

وی از هفت شبانه‌روز‌ی خودش گفت و اینکه بالاخره به مرز ایران رسیده بود و دوستان دیگرش هم یکی ۱۱ شبانه‌روز و دیگری ۱۸ شبانه‌روز را سپری کرده تا به مرز ایران رسیده بودند.

اما وقتی به مرز ایران رسیده بود توسط ضدانقلاب دوباره اسیر شده و شکنجه‌های زیادی دیده بود، اما واقعیت ماجرا را نگفته بود و گفته بود که مشکلات خانوادگی در ایران داشته‌ام و برای رهایی از آن‌ها به عراق فرار کردم و الان تصمیم بازگشت دارم تا به هر صورت آزادش کرده بودند و پس از بازگشت اطلاعات خوبی را در اختیار نیروهای خودی قرار داده بود.

الماس‌های درخشان خاک پرگهر ایران زمین، تکرار ثانیه‌های بیقراری خاک وطن برای در آغوش کشیدنتان مبارک ...


گزارش از: زهرا آقایی

انتهای پیام/


کد مطلب: 5460

آدرس مطلب :
http://www.rahianenoor.com/fa/note/5460/خاک-وطن-آغوش-کشیدنشان-بی-قراری-می-کرد

راهيان نور
  http://www.rahianenoor.com