سنندج- جهاد رسانه ای شهید رهبر - پایگاه اطلاع رسانی ستاد مرکزی راهیان نور کشور قصد دارد به سبک زندگی شخصی شهدای دفاع مقدس بپردازد. در این قسمت به مطالعه یکی از خاطرات فرزند شهید برونسی ذکر شده در کتاب "خاكهاي نرم كوشك" می پردازیم.
سبک زندگی شهدا(5)؛
کلاس قرآن روحانی برای پسر یک فرمانده/اهمیت تربیت فرزند برای شهید برونسی
25 مرداد 1397 ساعت 16:01
سنندج- جهاد رسانه ای شهید رهبر - پایگاه اطلاع رسانی ستاد مرکزی راهیان نور کشور قصد دارد به سبک زندگی شخصی شهدای دفاع مقدس بپردازد. در این قسمت به مطالعه یکی از خاطرات فرزند شهید برونسی ذکر شده در کتاب "خاكهاي نرم كوشك" می پردازیم.
به گزارش راهیان نور، در دین مبین اسلام تربیت صحیح فرزندان یکی از حقوق فرزندان بر پدر و مادر است و والدین در صورت کوتاهی کردن در این وظیفه خطیر باید در درگاه الهی پاسخگو باشند. در این بین آموزش قرآن به فرزندان یکی از مهمترین موضوعاتی است یک مسلمان باید از دوران کودکی به آن بپردازد . =در این قسمت از سری قسمت های سبک زندگی شهدا به اهمیت آموزش قرآن به فرزند توسط سردار رشید اسلام شهید برونسی می پردازیم.
آخر بهار بود، امتحان های خردادماه تمام شد. آن وقت ها یازده، دوازده سال بیشتر نداشتم. پدرم از جبهه زنگ زد. مادرم باهاش صحبت کرد و وقتی برگشت با خنده گفت: حسن آقا بلند شو و وسایلت را جمع و جور کن که فردا می آن دنبالت.
گفتم: برای چی؟ گفت: برای همون چیزی که دوست داشتی. یکهو یاد قولی افتادم که پدرم داده بود. با خوشحالی گفتم: جبهه؟! قرار شد صبح آقای حسینی بیاد دنبالم. دوست داشتم جبهه هم اگر خواستم برم، همراه عمویم بروم. عمویم آن شب آمد خونه ما. زدم زیر گریه و جریان را براش تعریف کردم. دستی به سرم کشید و گفت: من که الآن نمی تونم جبهه برم.
آقای حسینی صبح زود دنبالم آمد و با همدیگر راهی فرودگاه شدیم. فرودگاه رسیدم، منو سپرد به یکی از دوستای بابام که منو به بابام برسونه. موقع سوار شدن هواپیما یک سرهنگ خلبان نذاشت من سوار بشم. هرکاری کردم راضی نشد. آخرش بقچه را دادم به رفیق بابام و گفتم به بابام بگو اینا نذاشتن من بیام، بگو بیاد همه شونو دعوا کنه! گفت: نگران نباش به محض اینکه رسیدم به اهواز به حاج آقا می گم زنگ بزنه این جا، انشاء الله با هواپیمای بعدی حتما می آیی.
بعد از دوساعت بابام زنگ زد تا اسم بابام رو شنیدم بلند شدم و ایستادم. سرهنگ با بابام صحبت کرد بعد رو کرد به من و گفت: خوشحال باش سرباز کوچولو. با هواپیمای بعدی می فرستمت. نزدیک ظهر بود، رسیدیم اهواز. آقای خلخالی آمده بود دنبالم. مرا برد پیش بابام. وقتی بابا را دیدم با ناله گفتم: منو خیلی اذیت کردن بابا! خم شد مرا بوسید و گفت: گریه نکن پسرم. انشالله تو دیگه اومدی اینجا که مرد بشی.
پرسید: می دونی برای چی قبول کردم که بیای جبهه؟ گفتم: نه! گفت: تنها کاری که توی این سه ماه تعطیلی از تو می خوام، اینه که قرآن یاد بگیری.
پشت جبهه هم که بودیم، حرص و جوش این یک مورد را زیاد می زد. همیشه دنبال هم چین فرصتی می گشت که نزدیک خودش باشم و خواندن قرآن را یاد بگیرم. قرار شد برای یاد گرفتن قرآن منو اهواز بفرسته. من هم قبول نمی کردم.
در همین حین دیدم یک روحانی کنارمان نشسته و به بابام گفت: چیه آقای برونسی؟ می خوای حسن قرآن یاد بگیره؟! بابام گفت: بله، حاج آقا جباری. آقای جباری گفت: من خودم همین جا به حسن آقا قرآن یاد می دم. هر روز ظهر با آقای جباری قرآن کار می کردم. بعد از دو هفته ای رفتم پیش بابا قرآن خواندم رو کرد به آقای جباری گفت: حاج آقا به لطف خدا، خلوص نیت و زحمت شما خیلی زود داره نتیجه می ده.
بهترین خاطره ام از آن دوره، تو نیمه های شب بود؛ وقتهایی که بابا بلند می شد و در دل شب نماز می خواند و قرآن. دلم هنوز پیش آن ناله ها و راز و نیازهای پرسوز و گداز، مانده است! خدا رحمتش کند؛ هنوز هم هروقت توفیقی می شود که قرآن بخوانم، خودم را مدیون همت او می دانم و مدیون حرص و جوش هایی که برای تربیت صحیح ما می زد.
انتهای پیام/
کد مطلب: 12714