كسي باور نميكرد مربي گروه سرود باشه، ديگه به خوبي برام معلوم بود كه اخلاقش داره يه جور ديگه ميشه. عجيب اهل اشك شده بود. كافي بود يك نفر خاطرهاي از شهادت بچهها بگه. مدهوش ميشد.
مربي گروه سرودي كه بدون سر شهيد شد
راوی: محمد احمديان
17 آبان 1397 ساعت 16:55
كسي باور نميكرد مربي گروه سرود باشه، ديگه به خوبي برام معلوم بود كه اخلاقش داره يه جور ديگه ميشه. عجيب اهل اشك شده بود. كافي بود يك نفر خاطرهاي از شهادت بچهها بگه. مدهوش ميشد.
به گزارش راهیان نور، خيلي ساكت و آرام بود. مربي گروه سرود بود. بچهها دوستش داشتند. توي مسجد وليعصر(عج) باهاش آشنا شدم. وقتي فهميد اهل جبهه و جنگ هستم، يه جور ديگه شد. اصرار كه بايد برم خونشون مهموني.
با چندتا از دوستان شام را مهمونش شديم و كمكم علاقهمند به مرامش. چشم به هم زدني شد بسيجي رزمنده گردان خودمون.
همه ازم ميپرسيدند: «چرا اينقدر ساكته؟ تو محلشون هم همينطوره؟»
كسي باور نميكرد مربي گروه سرود باشه، ديگه به خوبي برام معلوم بود كه اخلاقش داره يه جور ديگه ميشه.
عجيب اهل اشك شده بود. كافي بود يك نفر خاطرهاي از شهادت بچهها بگه. مدهوش ميشد؛ زل ميزد تو دهن اون و كاري نداشت كه اشكاش داره پهناي صورتش رو ميگيره.
شب عمليات كربلاي چهار، حال و هواي عجيبي توي گردان حاكم شده بود. بوي عطر بهشتي رو به خوبي ميشد احساس كرد. فرماندههان گروهانها، بچهها را جمع ميكردند كه تذكر بدند درباره نظافت، تنظيم و تنظيف تجهيزات. اشك بچهها سرازير ميشد. اينقدر اين حال و هوا عجيب بود كه فرمانده گروهان ميثم، آقاي بيدرام، هم به گريه افتاد كه: «بچهها، چه خبره؟ من كه روضه نخوندم!» اما تازه، گريه بچهها زيادتر شد. ديدمش. نشسته بود كنار ديوار و سرش رو گذاشته به ستون و اشك مثل سيل روان بود. فكر ميكردي عرق كرده باشه.
«شهيد روانبخش» يه كار قشنگ كرده بود: شعري سروده و اسم بچههاي گروهان را با پسوند شهيد توي شعر آورده بود.
وقتي اسمش رو آورد از اتاق خارج شد و صداي گريهاش بلندتر شد. ابراهيم به من گفت: «اون ديگه تو اين دنيا نيست.» گفتم: «روزي كه ديدمش معلوم بود تو اين دنيا نبوده.»
صبح عمليات، تو جزيره امالرصاص، تو سنگر كناري من بود. خيلي شاد و شنگول؛ درست تو لحظاتي كه اغلب ما كُپ كرده بوديم و حجم آتش دشمن همه رو زمينگير كرده بود، مثل شير تو خط ميغريد. هوا داشت كمكم تاريك ميشد. خسته و كوفته. مهمات نداشتيم. غذا هم همون شكلاتهاي جيره شب عمليات بود. بهم گفت: «خيلي گرسنهام.» پرسيدم: «شكلاتهات چي شد؟» خنديد و گفت: «همش رو خوردم.» يه چيز بهش گفتم و دست كردم تو كولهپشتي تا يكي از شكلاتهاي خودم رو بهش بدم. تو كوله من منور و كلت منور و يك سري وسايل ديگه بود. يكي از شكلاتها رو برداشتم. صدا زدم: «منصور، بگير! نصفش كن! همش رو حالا نخور!» ديدم جواب نميده. صداش كردم. جوابي نداد. سرم رو بالا كردم. گوني سنگر پر از خون بود. منصور پيدا نبود. پريدم بيرون و ديدم كف سنگرش افتاده، بيسر. ساكت و آرام و بيصدا از دست ارباب، جيرهاش رو گرفته بود. «شهيد منصور رنجبران»، بچه لودريچه اصفهان بود.
انتهاي پيام/
کد مطلب: 12957