تاریخ انتشار
يکشنبه ۹ فروردين ۱۳۹۴ ساعت ۱۰:۴۳
کد مطلب : ۴۷۷۸
سفرنامه راهیان نور/ 2
شلمچه...
به گزارش خبرنگار راهیان نور، می خواهم به سرزمین مقدسی سفر کنم که هر وجب آن با قطرات خون شهیدان متبرک شده، وقتی که حرکت می کنم در ذهنم به همه چیز فکر میکنم به دستهای قطع شده، به تشنگی، به شهید شدن در راه حق؛ وقتی از جاده اهواز به خرمشهر در حرکت بودم زیر لب میگفتم اگر جوانان ما نبودند چه میشد. در این فکرها بودم که به خرمشهر رسیدیم بعد از سوال و جواب به تابلویی رسیدیم که نوشت بود به طرف شلمچه. پس از طی حدود ۱۲ کیلومتر مسافت، از دور گنبد فیروزهای شلمچه دیده میشود.
وقتی رسیدیم همه جا را از دید خود گذراندم، یکی اسپند دود میکرد، خانوادهای با بچه خود گوشهای خلوت کرده بودند، مادری که توان حرکت نداشت روی صندلی تنها گنبد فیروزهای رنگ شلمچه را نگاه می کرد، نمی دانم به چه چیزی فکر میکرد ولی شاید برگشته باشد به گذشته و آن رشادت ها را مرور میکرد....
در این حال و هوا بودم که خودم را جلوی ورودی یادمان شلمچه دیدم به رسم ادب و احترام کفش هایم را در آوردم و گوشه ای گذاشتم و داخل شدم. پرچم های مشکی و قرمز رنگ که مزین شده بود به نام یا فاطمه زهرا(س) در میان آن همه شلوغی خودنمایی می کرد.
به جایی رسیدم که به سه راهی شهادت معروف است و جوانان زیادی در این سه راهی شهید شدند جلوتر رفتم دو طرف راهی که می رفتم تانک، مانع های خورشیدی و آب که من را به یاد کربلای ۵ انداخت. عملیاتی که با رشادت تمام رزمندگان ما این موانع را گذراندند و دنیا را متعجب ساختند.
هرچه جلوتر می رفتم بیشتر دلتنگ گنبد فیروزهای می شدم عجب حالی داشتم از شدت بغض نفسم به سختی بالا می آمد به آخر سه راهی شهادت رسیدم، دشت وسیعی جلوی من آمد که گنبد فیروزهای روبروی من بود. از بالا این دشت را نگاه می کردم و صحنه هایی را دیدم که اشک از چشمانم جاری شد، مردی سر بر خاک گذاشته و نجوا می کرد، بانویی در پشت سیم خاردارها زیارت عاشورا می خواند، بانویی رو به کربلا نشسته بود و اشک می ریخت....
سوال های زیادی در مورد شلمچه در ذهنم بود در هیاهوی این سوالات بودم که چند آقا با موهای جو گندمی را دیدم که با خاک افتاده و به سجده رفته بودند- کمی عقب تر ایستادم – بعد از چند دقیقه بوسه زنان بر خاک و با پای برهنه به مسیر ادامه دادند- هر کدامشان زیر لب زمزمه هایی داشتند از خاطرات همرزمانشان می گفتند و با افسوس حسرت می خوردند که از قافله جا مانده اند، برای هر گوشه ای این یادمان خاطره ای داشتند و از شهیدی یاد می کردند کمکم پاسخ سوالاتم را می گرفتم. این خاک جوانانی با هزاران امید و آرزو را در دل خود نهفته است پس باید با احتیاط به این خاک پا نهاد به خودم آمدم سرم را بلند کردم در میان جمعیتی جلوی درب سبز رنگی بودم، ورودی یادمان شهدای شلمچه – با موج جمعیت به ضریح رسیدم کمی با شهدا درد دل کردم.
بیرون آمدم و در میان کاروانی رفتم سخنان راوی بند دلم را پاره کرد راوی می گفت اینجا قبر مطهر هشت شهید هست که کامل نبودند و ۴۸ قطعه از سر، دست، پا و اعضای شهدای گمنامی است که جمع آوری شده است و به خاک سپرده شده از آنها جدا شدم و گوشه ای نشستم به گنبد فیروزه ای نگاه کردم و با خودم گفتم این سرزمین دل آدم را به کربلا می برد. قصه ی شهیدانش، خاکش و حال و هوایش و...
دلم خیلی گرفته بود و اشک از چشمانم جاری بود ناخودآگاه به سمت سیم ها خاردار رفتم و عرض ادبی به اربابم داشتم.
انتهای پیام/