محبت پدر را میشود در کلمات پسر لمس کرد. محبتی که پس از گذشت ۳۵ سال هنوز از خاطرش فراموش نشده است. محبتی که وقتی از آن حرف میزند انگار که کودکی شده و در کنار پدر آرام گرفته است و با دستهای کودکانهاش با نخهای قالی بازی میکند و به لبهای پدر چشم میدوزد. پسر میگوید: «پدر الگوی من و برادرم بود. او یک مَرد واقعی بود. سال ۴۲ یا ۴۳ با هدف خدمت به مردم و وطنش وارد ارتش شد و همیشه به ما توصیه میکرد که به فکر خدمت به نظام و انقلاب باشید.»
او ادامه میدهد: «من و پدر، تنها پدر و پسر نبودیم. ما با هم دوست بودیم. از لحظاتی که در کنار او بودم لذت میبردم و از حرفهایش استفاده میکردم. پدر میگفت مهم نیست که چکاره شوی؛ مهم این است که به مردم کُرد، مردم ایران و وطن خدمت کنی. یکی از توصیههایش نیز این بود که درس بخوانم و بتوانم بهتر خدمت کنم. از صحبت کردن با پدر، نه من خسته میشدم و نه او خسته میشد و من هیچوقت ندیدم که با چهرهای خسته با من سخن بگوید. همیشه بشاش و سرزنده بود.»
پسر در زمان جنگ تحمیلی و وقتی که نوجوان بوده وارد جهادسازندگی شده و در بخش تعمیرات ماشینآلات مشغول به کار میشود. خیلی دوست داشته که برای دفاع از وطن به منطقه جنگی برود؛ اما به دلیل کم بودن سنش و فرزند شهید بودن، با رفتن او به منطقه مخالفت میکنند و از او میخواهند که برای خدمت به جنگ در جهاد بماند و به تعمیر ماشینآلات بپردازد. او میگوید پدر به من توصیه داشت که به نظام خدمت کنم؛ به همین خاطر در جهاد ماندم؛ تا بتوانم دینم را به وطنم ادا کنم و حرف پدرم زمین نمانده باشد.
او در خصوص دیگر فعالیتهای پدرش علاوه بر نظامیگری میگوید: «پدر اهل ورزش و نوشتن نیز بود. در ورزش در رشته تکواندو فعالیت داشت. همچنین از او دستنوشتههای بسیاری به جای مانده که در رابطه با خانواده، وطن و مناجات با خداست. پدر علاوه بر اینها، یادداشتهای روزانه نیز داشته است. او یک نظامی بود؛ اما روحی سرشار از مهربانی و لطافت داشت. او یک نظامی خانوادهدوست بود. هرچه از او میخواستیم را با عشق و علاقه برایمان انجام میداد. پدر، کارش را هم دوست داشت. با شوق و اشتیاق به سر کار میرفت و با شوق و اشتیاق به خانه برمیگشت. هیچگاه ندیدم که پدرم ابراز خستگی کند و هیچگاه خستگی را در نگاهش ندیدم.»
شهید نادر رحمانی با پیروزی انقلاب اسلامی، بیش از پیش علاقهمند به خدمت در ارتش میشود. او پیش از پیروزی انقلاب، خود را خادم میهن میدانست و پس از پیروزی انقلاب خوشحال بود که خادم میهن و اسلام است. این مَرد کردستانی که در لشکر ۲۱ حمزه ارومیه خدمت میکرد، در سال ۱۳۵۷ در درگیری با گروهکهای تروریستی ضدانقلاب در جریان غائله کردستان زخمی میشود و با آغاز جنگ تحمیلی به صورت داوطلبانه به جبهه سرپل ذهاب میرود و در آن منطقه به شهادت میرسد.
پسر صحبتش را ادامه میدهد و از خوبیها پدر میگوید؛ پدری که در سن ۳۶ سالگی به شهادت رسید. پدری که تا نیمههای شب با فرزند سخن میگفت و برای او زندگی خود و سختیهایی که در دوران کودکی و نوجوانی چشیده است را بیان میکرد؛ تا فرزندش مَرد شود.
آخرین پیام شهید به فرزندانش این بود که مراقب خود باشید و از خودتان دفاع کنید و نگذارید دشمن به شما ظلم و تعدی کند و تا وقتی که ظلم هست، با آن به مبارزه بپردازید؛ تا از پای درآید و دشمن نابود شود.
گفت و گو از محمدحسن جعفریانتهای پیام/