با آن سن کمش مدام نگران حلال و حرام بود. هیچوقت نشد وقتی که برای جمع کردن علف می رفت ، میوه ای از درختی بکند یا حتی میوه ی پوسیده ای از زیر درخت بردارد. دقت عجیبی روی این مسائل داشت.
یادم هست که یکبار برادرم در باغی کار می کرد و ما به کمکش رفتیم . محمود عادت داشت که همیشه نمازش را اول وقت بخواند. وقتی موقع نماز ظهر شد ، از باغ بیرون رفت و در جوی آبی که فاصله ی زیادی تا باغ داشت دستهایش را شست و وضو گرفت. وقتی برادرم متوجه کار او شد ، با تعجب پرسید :
وقتی توی باغ آب هست ، چرا این همه راه تا سر جوی آب می روی که وضو بگیری ؟
و محمود جواب داد :
من که نمی دانم صاحب این باغ راضی هست که از آبش استفاده کنم یا نه ؟
پس بهتر است کاری را بکنم که تردید نداشته باشم.
گردان نیلوفر ، ص 19