تاریخ انتشار
يکشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۳ ساعت ۱۵:۱۱
کد مطلب : ۴۴۲۸
گفتوگو خبرنگار راهیان نور با خواهر شهید سید کاظم سعیدینیا:
ماجرای خوابی که تعبیر شد/ کاظم میدانست که انقلاب میشود
اشاره: حکایت زندگی رزمندگان و دلاوران جنگ تحمیلی را باید هر روز ورق زد. باید برگ برگ آن خاطرات را به گونهای به رشته تحریر درآورد که همگان بدانند بر فرزندان خمینی چه گذشت هرچند که تاریخ، گواه خوبی بر این مدعاست.
شهید سید کاظم سعیدینیا یکی از همان فرزندان خمینی است که متاع دنیا را هیچ انگاشت و به سوی جبههها رهسپار شد.
متن پیش رو گفتوگو خبرنگار جهاد رسانهای شهید رهبر با خانواده شهید سعیدینیا می باشد.
می دانست که انقلاب خواهد شد
خواهر شهید می گوید روزی در حالی که عکسی در دست داشت پیش من آمد و سوال کرد، میدانی این عکس کیست؟ گفتم نه، گفت این آقای خمینی است روزی خواهد آمد و انقلاب می کند و ملت را از ذلت و تاریکی نجات می دهد و کشور را انقلابی می کند.
برادرم خیلی مهربان و با عاطفه بود
خواهر کوچیک شهید سعیدی نیا می گوید من و برادرم اختلاف سنی کمی داشتیم و با هم بازی می کردیم، برادرم خیلی مهربان و با عاطفه بود. میگوید سید کاظم میدانست که روزی جنگ خواهد شد برای همین در روزهای شرجی آبادان بیرون میخوابید و وقتی از او سوال میکردم که چرا زیر کولر نمیخوابی گفت میخواهم بدنم عادت کند به گرما شاید روزی جنگ شد میخواهم آمادگی داشته باشم.
ماجرای کمک به علویه ( سیده)
کاظم هیچ وقت غذایش را کامل نمی خورد و وقتی شام می خورد نصف غذا را کنار می زد و با خود به بیرون می برد و هیچ وقت نمی گفت کجا می رود و وقتی که شهید شد در وصیت نامه اش نوشت که سیده خانوم را فراموش نکنید و سهم غذای من را به مسجد ببرید و به او بدهید.
حضور در جبهه
سید برای طلبگی راهی قم شد همان زمان جنگ شده بود و کاظم می دانست که جبهه ها نیاز به نیرو دارد وبرای همین زمانی که عملیات می شد درس را رها می کرد و به جبههها می رفت، در یکی از عملیات ها کاظم مجروع شد وبرای اینکه پدرم موضوع را متوجه نشود از بیمارستان راهی قم شد
بعد از مجروحیت بازم به جبهه ها رفت
زمانی که مجروحیت کاظم بهتر شد به خانه برگشت وقتی پدرم کاظم را دید خیلی ناراحت شد چون کاظم انگشتان دستش را از دست داده بود، پدرم به کاظم حالا که مجروع شدی بیا و زن بگیر و برگرد قم و زندگی کن اما کاظم قبول نکرد و دوباره به جبهه ها رفت.
خبر شهادت کاظم
بعد از اینکه کاظم به جبهه رفت در عملیات مجنون شرکت کرد خوب به یاد دارم سه روزی از عملیات گذشته بود که یکی از قواممون که در آن عملیات با کاظم بود به خانه آمد شب را در خانه ما بود میدانستم که اتفاقی افتاده و نمی گوید صبح که شد به ما گفت که کاظم شهید شده است و پیکر او آبادان هست.
به دنبال پیکر سید کاظم
در تاریخ ۲۰ اردیبهشت سال ۶۱ بود که خبر شهادت کاظم را شنیدم از امیدیه به همراه اقوام به آبادان رفتیم تا پیکر سید کاظم را تحویل بگیریم اما پیکری که به ما نشان می دادند پیکر برادر من نبود، بهد از آن به رامهرمز رفتیم و شهیدی در انجا بود هم نام سید کاظم بود و به دلیل اینکه صورت او سوخته بود پدرم گفت که این پسر من نیست چون انگشتان سید قطع شده بودند در آن زمان پدرم تمام شهرها را گشتند اما اثری از برادرم نبود.
همیشه شهادت را از خدا طلب می کرد
همیشه می گفت از خدا می خواهم که شهید شوم و بدنم مثل مادرم زهرا گمنام بماند، روزی که کاظم می خواست برای آخرین بار به جبهه برود به تمام اقوام سر زد و من میگویم که می دانست که این سفر آخر او است و شهید خواهد شد.
من میخواهم همان تصویر برادرم در ذهنم بماند
خواهر کوچیک شهید سید کاظم سعیدی نیا می گوید من به کفن برادرم نگاه نکردم می خواستم همان تصویری که از برادرم در ذهنم هست بماند در این بین خواهر بزرگ سید کاظم گفت من کفن برادرم را باز کردم و فقط سه تیکه استخوان دیدم و افتخار می کنم که برادرم به آنچه خواست رسید و خدا را شکر.
انتظار آمدن برادرم را نداشتم / برادرم دلتنگ شده که برگشت
انتظار دیدن برادرم را نداشتم چون خودش می خواست مه مانند حضرت زهرا گمنام باشد و مفقود بماند، برادرم دلتنگ شده که برگشته دلتنگ خانوادش، مملکتش، مردمش و از غربت خسته شده که برگشته .
خوابی که تعبیر شد
خواهر بزرگ شهید کاظم سعیدی نیا می گوید شب قبل از اینکه خبر پیدا شدن برادرم را بگویند خواب دیدم که کبوتر سفیدی روی خانه ما نشسته و پسر همسایهمان آن را گرفت به او گقتم این کبوتر مال ماست و نشانه دارد وقتی کبوتر را گرفتم نشانه را داشت و از خواب بیدار شدم صبح آن روز تعبیر خواب نگاه کردم نوشته بود که گمشدهای دارید که خواهد آمد که آن گمشده برادرم بود.
از برادرم شفاعت خواستم
بعد از ۳۲ سال که برادرم را دیدم فقط از او خواستم شفاعت ما را کند.
انتهای پیام/