تاریخ انتشار
پنجشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۵ ساعت ۰۷:۴۱
کد مطلب : ۷۳۷۱
روایت سیره شهدا
شهید صفرعلی رضایی
تو باید به فکر درس و امتحانت باشی
***
سال دوم دبیرستان بودم. شب امتحان فیزیک تا صبح توی مسجد لشکر بیدار ماندم و درس خواندم. صبح که شد، تصمیم گرفتم که در راهپیمایی روزانه شرکت نکنم و برای امتحان که ساعت ده شروع می شد، آماده شوم. فرمانده ی دسته مان که از غیبت من آگاه شده بود، از بچّه های دیگر پرسید: «چرا «اوزانی» نمی آید؟ می خواهد به بهانه ی امتحان از زیرکار به در برود؟» با شنیدن صدای او، کتابم را کناری گذاشتم و برای راهپیمایی روزانه آماده شدم. آقای «رضایی» که می دانست امتحان دارم، جلویم را گرفت و گفت: «کجا؟ مگر تو امتحان نداری؟» گفتم: «اگر من نیایم، ممکن است بین بچّه ها کدورتی پیش بیاید. پس اجازه بدهید من هم بیایم!» آقای «رضایی» در جوابم گفت: «نه، تو باید به فکر امتحانت باشی.» به سراغ فرمانده ی دسته رفت و قانعش کرد. با پادرمیانی او قرار شد که بعد از امتحان، خود را به بچّه های گردان برسانم و عقب نمانم.
***
نزدیک کنکور بود و من سخت مشغول درس خواندن بودم. خبر حمله ی منافقین که رسید، تصمیم گرفتم به منطقه برگردم و در عملیّات شرکت کنم. یک روز آقای «رضایی» را که همسایه مان بود، دیدم و گفتم :« شما دارید می روید؟ من هم می آیم.» در جوابم گفت: «نه! الان نزدیک امتحان است و تو باید درست را بخوانی. یکی دیگر از بچّه ها را به جای تو می برم. باشد انشاءالله دفعه ی بعد.» دفعه ی بعدی در کار نبود. عملیّات مرصاد آخرین عملیات بود و شهید «رضایی» در آن به دیدار حق شتافت.
کتاب بحر بی ساحل، صص 299، 291، 290 و 284