تاریخ انتشار
پنجشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۲ ساعت ۰۸:۴۲
کد مطلب : ۲۳۵۷
در امتداد نور
انتظار
عباس عابد ساوجی
همراه باران
سوار بر رعد
با چند سوار
عصر یک جمعه
پایان انتظار...
از محاسن روزهای تعطیل، بخصوص جمعه ها این است که خیابان ها نفسی تازه می کنند و از دلهرۀ دیر رسیدن کاسته می شود. چراغهای راهنمایی چشمک زن می شوند و از ایستادن پشت چراغ قرمز و حرص خوردن خبری نمی شود.
روانیِ ترافیک باعث شد مقدار بیشتری احساس آرامش کنم و زودتر از آنچه که تصور می کردم در محل میعاد، یعنی روبروی امامزاده اسماعیل شهریار حاضر باشم.
دو ماه قبل استاد حشمت الله اسحاقی یکی از بنیانگذاران انجمنهای ادبی در شهرستان شهریار را، در جوار مرقد مطهر امامزاده اسماعیل به خاک سپرده بودیم. طبق روال همیشه چهارشنبه ها، قرار بود جلسه شعرفرهنگسرای امام علی (ع) را در آن روز اداره کنند که خبر با سرعت نورپخش شد و همه را غافلگیر کرد: استاد در اثر ایست قلبی...
دو تن از همسفران راهیان نور، همزمان رسیدند. یکی علیرضا ابوالحسنی بود. شاعر جوانی که تازه از دانشگاه فارغ التحصیل شده، فعال و آینده دار است و خود را درگیر حاشیه های جلسات ادبی نمی کند، صراط مستقیم است. یک بار پرسیدم، چرا غزل هایت را منتشر نمی کنی؟
خیلی قرص و محکم گفت: عجله ای نیست، ده سال دیگر این کار را می کنم!.
گفتم، اولا" به لحظه ای دیگر اعتباری نیست، در ثانی، فکر نمی کنی با این تصور، خانواده ات را از لذتِ داشتنِ شاعری جوان در خانواده محروم میکنی.
بعد از کمی تأمل گفت: بنابراین تعداد ۶۰-۷۰ تا از غزل هایم را انتخاب و باز نویسی آماده انتشار می کنم.
تنها این مورد نبود، به صابر ساده، یکی دیگر از جوانان جویای نام در عرصۀ ادبیات همین موضوع را گوشزد کردم. تقریبا" همین جواب را داد. گفتم آیا مطمئن هستی چند سال دیگر هم روزگار همین طور که هست به کامت باشد؟
آن لحظه جوابی نداد اما مدتی بعد گفت: در مورد حرفی که در باره چاپ کتاب گفتی گوش کردم و اولین اثرم را با عنوان آژیر، در حال وهوای دفاع مقدس منتشر میکنم.
دیگرهمسفرمان در راهیان نور رسیده بود، حاج علی اکبر عابد( پسرعموی خودم) که او هم خاطره نویسی میکند و باز نشستۀ راه آهن جمهوری اسلامی ایران است. با اینکه سن وسال نسبتا" بالایی دارد اما پر انرژی و فعال است. در دزفول بودیم باید مسیری پنجاه متری را دور میزدیم. میان بر کرد و از یک بلندی که یک مترو خورده ای بلندی داشت مثل آهو جفت زد پائین! چشم هایم را بستم! به گمان اینکه قلم پایش خرد شده، خوشبختانه صاف روی زمین فرود آمد و باعث تعجب همراهان شد.
از فرصت استفاده کردیم وارد امامزاده شدیم تا زیارتی بکنیم و برسرمزار استاد فاتحه ای بخوانیم.
مینی بوس سفید رنگی که، رنگ صلح داشت، آمده بود تا ما کاروان راهیان نور را، با خود ببرد تا شاهد شگفتی های دوران دفاع مقدس و رشادت های غیور مردانی باشیم که خیلی از آنها دیگر در میان ما نبودند
عباس عابد ساوجی