مقام معظم رهبری (مدظله العالی) | آن‌ها [امریکاییها]، یک جنگ فرهنگی راه انداختند که دفاع مقدس فراموش شود. جمهوری اسلامی فناوری نرم راهیان نور را راه انداخت. ۱۳۹۷/۰۵/۲۲ | راهیان نور کار بسیار بزرگ و مهمّی است. ۱۳۹۵/۱۲/۱۶ | راهیان نور یک فنّاوری جدید برای استفاده‌ی از معدن تمام‌نشدنی سالهای دفاع مقدّس است، معنایش این است که همه‌ی کشور باید از این استفاده کند و قدر آن را بداند. ۱۳۹۵/۱۲/۱۶ | این حرکت راهیان نور را مغتنم بشمرید. ۱۳۹۳/۰۱/۰۶ | راهیان نور و بازدید از مناطق عملیاتی یک سنت حسنه به منظور پیشگیری از دو آسیب «فراموشی» و «تحریف» است. ۱۳۹۲/۱۲/۲۶ | «راهیان نور»، بحمدالله این حرکت موفّق -که چند سالی است در کشور راه افتاده و روز‌به‌روز بحمدالله توسعه پیدا کرده است- یکی از جلوه‌های پاسداشت دوران دفاع مقدّس است. ۱۳۹۶/۱۲/۱۹ | من از این حرکت راهیان نور -که چند سال است بحمدالله روزبه‌روز هم در کشور توسعه پیدا کرده- بسیار خرسندم و این حرکت را حرکت بسیار بابرکتی میدانم. ۱۳۸۹/۰۱/۱۱ | نکته‌ی اصلی و کلیدی در اردوهای راهیان نور، ایجاد زمینه برای «زیارت با معرفت» است. ۱۳۹۲/۱۲/۲۶ | آنچه مهم است این است که ملت ایران این مقطع تاریخی حساس دفاع مقدس را هرگز فراموش نکند و سالهای پرمحنت، ولی پرافتخار دوران جنگ تحمیلی را هرگز از یاد نبرید. این آمدنها، این اظهار ارادتها، این یادبود گرفتنها، کمک میکند به اینکه این یادها در ذهنها زنده بماند. ۱۳۸۹/۰۱/۱۱ | مردم کشور، این سنت بسیار ستودنی [راهیان نور] را از چند سال پیش در پیش گرفتند که بیایند این مناطق را سالیانه -بخصوص در ایام اول سال- زیارت کنند. اینجا زیارتگاه است. ۱۳۸۹/۰۱/۱۱ | برای من مایه‌ی افتخار و سربلندی است که در این نقطه، در جمع شما راهیان نور و مجموعه‌ی عشاق دل‌باخته‌ی یاد شهیدان حضور داشته باشم. ۱۳۸۵/۰۱/۰۵
مقام معظم رهبری (مدظله العالی) | آن‌ها [امریکاییها]، یک جنگ فرهنگی راه انداختند که دفاع مقدس فراموش شود. جمهوری اسلامی فناوری نرم راهیان نور را راه انداخت. ۱۳۹۷/۰۵/۲۲ | راهیان نور کار بسیار بزرگ و مهمّی است. ۱۳۹۵/۱۲/۱۶ | راهیان نور یک فنّاوری جدید برای استفاده‌ی از معدن تمام‌نشدنی سالهای دفاع مقدّس است، معنایش این است که همه‌ی کشور باید از این استفاده کند و قدر آن را بداند. ۱۳۹۵/۱۲/۱۶ | این حرکت راهیان نور را مغتنم بشمرید. ۱۳۹۳/۰۱/۰۶ | راهیان نور و بازدید از مناطق عملیاتی یک سنت حسنه به منظور پیشگیری از دو آسیب «فراموشی» و «تحریف» است. ۱۳۹۲/۱۲/۲۶ | «راهیان نور»، بحمدالله این حرکت موفّق -که چند سالی است در کشور راه افتاده و روز‌به‌روز بحمدالله توسعه پیدا کرده است- یکی از جلوه‌های پاسداشت دوران دفاع مقدّس است. ۱۳۹۶/۱۲/۱۹ | من از این حرکت راهیان نور -که چند سال است بحمدالله روزبه‌روز هم در کشور توسعه پیدا کرده- بسیار خرسندم و این حرکت را حرکت بسیار بابرکتی میدانم. ۱۳۸۹/۰۱/۱۱ | نکته‌ی اصلی و کلیدی در اردوهای راهیان نور، ایجاد زمینه برای «زیارت با معرفت» است. ۱۳۹۲/۱۲/۲۶ | آنچه مهم است این است که ملت ایران این مقطع تاریخی حساس دفاع مقدس را هرگز فراموش نکند و سالهای پرمحنت، ولی پرافتخار دوران جنگ تحمیلی را هرگز از یاد نبرید. این آمدنها، این اظهار ارادتها، این یادبود گرفتنها، کمک میکند به اینکه این یادها در ذهنها زنده بماند. ۱۳۸۹/۰۱/۱۱ | مردم کشور، این سنت بسیار ستودنی [راهیان نور] را از چند سال پیش در پیش گرفتند که بیایند این مناطق را سالیانه -بخصوص در ایام اول سال- زیارت کنند. اینجا زیارتگاه است. ۱۳۸۹/۰۱/۱۱ | برای من مایه‌ی افتخار و سربلندی است که در این نقطه، در جمع شما راهیان نور و مجموعه‌ی عشاق دل‌باخته‌ی یاد شهیدان حضور داشته باشم. ۱۳۸۵/۰۱/۰۵
مقام معظم رهبری (مدظله العالی) | آن‌ها [امریکاییها]، یک جنگ فرهنگی راه انداختند که دفاع مقدس فراموش شود. جمهوری اسلامی فناوری نرم راهیان نور را راه انداخت. ۱۳۹۷/۰۵/۲۲ | راهیان نور کار بسیار بزرگ و مهمّی است. ۱۳۹۵/۱۲/۱۶ | راهیان نور یک فنّاوری جدید برای استفاده‌ی از معدن تمام‌نشدنی سالهای دفاع مقدّس است، معنایش این است که همه‌ی کشور باید از این استفاده کند و قدر آن را بداند. ۱۳۹۵/۱۲/۱۶ | این حرکت راهیان نور را مغتنم بشمرید. ۱۳۹۳/۰۱/۰۶ | راهیان نور و بازدید از مناطق عملیاتی یک سنت حسنه به منظور پیشگیری از دو آسیب «فراموشی» و «تحریف» است. ۱۳۹۲/۱۲/۲۶ | «راهیان نور»، بحمدالله این حرکت موفّق -که چند سالی است در کشور راه افتاده و روز‌به‌روز بحمدالله توسعه پیدا کرده است- یکی از جلوه‌های پاسداشت دوران دفاع مقدّس است. ۱۳۹۶/۱۲/۱۹ | من از این حرکت راهیان نور -که چند سال است بحمدالله روزبه‌روز هم در کشور توسعه پیدا کرده- بسیار خرسندم و این حرکت را حرکت بسیار بابرکتی میدانم. ۱۳۸۹/۰۱/۱۱ | نکته‌ی اصلی و کلیدی در اردوهای راهیان نور، ایجاد زمینه برای «زیارت با معرفت» است. ۱۳۹۲/۱۲/۲۶ | آنچه مهم است این است که ملت ایران این مقطع تاریخی حساس دفاع مقدس را هرگز فراموش نکند و سالهای پرمحنت، ولی پرافتخار دوران جنگ تحمیلی را هرگز از یاد نبرید. این آمدنها، این اظهار ارادتها، این یادبود گرفتنها، کمک میکند به اینکه این یادها در ذهنها زنده بماند. ۱۳۸۹/۰۱/۱۱ | مردم کشور، این سنت بسیار ستودنی [راهیان نور] را از چند سال پیش در پیش گرفتند که بیایند این مناطق را سالیانه -بخصوص در ایام اول سال- زیارت کنند. اینجا زیارتگاه است. ۱۳۸۹/۰۱/۱۱ | برای من مایه‌ی افتخار و سربلندی است که در این نقطه، در جمع شما راهیان نور و مجموعه‌ی عشاق دل‌باخته‌ی یاد شهیدان حضور داشته باشم. ۱۳۸۵/۰۱/۰۵
۳
۰
تاریخ انتشار
چهارشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۲ ساعت ۱۸:۴۹
کد مطلب : ۲۱۹۸
معرفی شهید شاخص راهیان نور :

درباره شهید فوزیه شیردل ، پرستار روزهای سخت/ فرشته ای خونین بال در لباس پرستاری

درباره شهید فوزیه شیردل ، پرستار روزهای سخت/ فرشته ای خونین بال در لباس پرستاری
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی ستاد مرکزی راهیان نور ،انچه می خوانید بخشی از زندگی سراسر مجاهدت شهیده فوزیه شیردل است که با هم مرور می کنیم : از بچگي هر وقت سرما مي خوردم، گلودردهاي سختي مي گرفتم، آنقدر كه حتماً بايد دكتر مي رفتم و آمپول مي زدم تا حالم بهتر مي شد كلاس اول ابتدايي بودم كه يكي از همون گلودرهاي شديد سراغم آمد و حالم خيلي بد بود آن زمان "فوزيه" فقط 12 سالش بود اما انگار با همون سن و سال كمش تصميمش رو گرفته بود و مي دونست كه قراره پرستاربشه.اطلاعات زيادي راجع به نحوه ي مراقبت از بيمارها داشت و عاشق محيط هاي درماني بود. به من گفت لباس ها تو بپوش و بيا بريم دكتر من از آمپول مي ترسيدم و حاضربودم گلودردم رو تحمل كنم اما آمپول نزنم! خواهرم چون از اين ترس من اطلاع داشت با مهربوني خاص خودش گفت:" اگه دختر خوبي باشي و همراهم بيايي دكتر و آمپولت روبزني، يك هديه ي خوب واست مي خرم".مي دونستم زيرحرفش نمي زنه و قولش،قوله.لباس هامو پوشديم و رفتيم درمانگاه كه اون وقت ها اسمش "شيروخورشيد بود"...اونروز من آمپولم روزدم و توي راه برگشت، فوزيه برام يك گردنبند قشنگ خريد، كه با گوش ماهي درست شده بود.. کوشا در درس و مدرسه همیشه کتاب و دفترهای مدرسه اش مرتب و تر و تمیز بود.خیلی با سلیقه اونها رو جلد می کرد وعاشق درس خوندن بود.یک دفترعلوم داشت که پر بود از عکس گل ها و درخت ها، با چند رنگ مختلف،اجزای درختها و گل ها را نام گذاری کرده بود.حتی چند نوع برگ و گل روهم خشک کرده و توی دفترش چسبونده بود.دذی خوندن ما هم براش مهم بود موقع ثبت نام که می شد همراهم می اومد و کارهای مدرسه روانجام می داد.موقع حل تمرین های کتاب و نوشتن پابه پای من می نشست و کمکم می کرد.یادمه برای تعطیلات عید کلی تکلیف و تمرین داشتیم که معمولاً من همه رو می ذاشتم واسه روزهای آخرتعطیلات،اما فوزیه همیشه کارهاش روبه موقع انجام می داد و از تعطیلات لذت می برد،هر چند بنده خدا روزهای آخرتعطیلات دلش به حال من می سوخت که کلی تکلیف حل نشده داشتم و به دادم می رسید... تخت آهنی قبل از اینکه محل خدمت شون مشخص بشه باید چند ماهی توی بیمارستان کرمانشاه دوره ی آموزشی می دیدند اون موقع یکی از تمرین هایی که باید یاد می گرفتند طریقه چیدن و مرتب کردن تخت بیمارها بود.کارمهمی بود و دقت خاص خودش رو می خواست.دکتری که این کاروازشون خواسته بود،گفته بود که توی خونه تمرین کنند تا در مواقع لزوم در اسرع وقت و با دقت تمام انجامش بدن،ما توی خونه من تخت نداشتیم فقط یک تخت آهنی بود که روی پشت بام گذاشته بودیم و شبهای تابستون پدرم روش می خوابید. از فوزیه خواستیم روی همین تخت تمرین کند.ام هرکاری می کرد نمی تونست اون کارهایی را که باید روی اون تخت انجام دهد،چون مشما روی آهن جمع میشه و تمیزازآب در نمی آد،چقدر سعی می کرد تخت رو از مرتب کند اما نمی شد که نمی شد.اونقدر ناراحت شد که وری همون تخت نشسته و گریه کرد ...دختر همسایه مون که با ما دوست بود و زیاد خونمون می اومد به فوزیه گفت پاشو بریم خونه ی ما، ما یه تخت خوب داریم که میشه روش تمرین کنی و حسابی تو این کار ماهر بشی پاشو وسایلتو جمع کن و بیا بریم... یادمه خواهرم لبخند زد و همراهش رفت. اعزام به پاوه دوره ی آموزشی که تموم شد نوبت تقسیم نیروها شد اکثر دوستانش می خواستن کرمانشاه بمونن تا درحین کارکردن پیش خانواده هاشون باشن و به هرحال شرایط کاری راحت تری داشته باشند، اعلام شده بود،بیمارستان پاوه بیمارستان خیلی مجهزی نیست و به نوعی کمبود دستگاهها و تجهیزات پزشکی روبایستی نیروی انسانی بکشه و خدمت اونجا خیلی سخت تر از کرمانشاه است،چون منطقه ی محرومه و از این حرف ها. با همه ی این حرف ها فوزیه تصمیم گرفت بره به پاوه چون معتقد بود این طوری خدمتش ارج بیشتری داره و شغل پرستاری یعنی دست و پنجه نرم کردن با همین محرومیت ها و رسیدگی به محرومین.... اولین حقوق بعد از اینکه به پاوه اعزام شد معمولاً 5 شنبه و جمعه ها رو می اومد خونه، یعنی غروب چهارشنبه می اومد و غروب جمعه برمی گشت،البته گاهی هم پیش می اومد که یک هفته نمی تونست بیاد و ما برای دیدنش باید دوهفته منتظر می موندیم.هر بار که می اومد دست پربود.از خرده ریزهایی که برای خونه می آورد تا هدیه هایی که برای من و برادرهام می گرفت،گاهی هم بستگی به فصلی که بود سوغاتی هایی از شهرستان پاوه می آورد.مثل انگور یا انار می دونست پدرم عاشق ماست محلیه،واسه همین اکثروقت ها براش می آورد،اولین حقوقش رو که گرفت روخوب یادمه برای پدرم یه جفت جوراب پشمی گرفته بود، برای برادرهام نفری یک دست لباس کردی آورده بود که هر دو سبز رنگ بودند سبزپر رنگ،برای دایه ام یه چراغ خوا ب آورده بود که بذاره روی تاقچه،چراغ خوابه مجسمه ی یه دختر زیبا بود با لباس آبی روشن که یک چتر تو دستاش بود،کلی هم برامون گردو کشمش آورده بود...یادش بخیر...زمستان 56 بود... همت بلند چند ماه بعد از اینکه توی پاوه بود،درخواست وام مسکن دادوخودش تمام تعهد هاش روبه عهده گرفت . اون موقع ها ما مستأجربودیم وحتی تصور اینکه روزی بتونیم یه خونه بخریم واسه مون بعید به نظر می رسید.فوزیه اما به بابام قول داده بود هرکاری که بتونه می کنه که ما خونه بخریم از بچگی ام هم حرفش حرف بود، تا چیزی رو مطمئن نبود حرفش رو نمی زد. وقتی بهمون گفت با درخواست وام موافقت کردن،همه ما خصوصاً پدرم خیلی خوشحال بودیم.پدرم یک خونه ی کوچیک که 2 تا اتاق داشت رو از حوالی محله ی "صابونی" کوچه ی "ولایتی" معامله کرد.خونه ی بزرگی نبود. یکی از اتاق ها طبقه ی بالا بود و یکی هم طبقه ی پائین، یه مبلغی هم وام داشت که اون روهم فوزیه تقبل کرد. وقتی خونه روخریدیم خودش اونقدر خوشحال بود که خوشحال تر از همیشه برگشت پاوه، هر بار آخرهفته می اومد یه چیزی واسه خونه می خرید،گلدون،فرش و ....دایه هم عکس خودش را که با لباس پرستاری گرفته بود با افتخار قاب کرده و به دیوار اتاق بالا زد... پرستاربچه ها تابستون57 بود ومن 14 ساله بودم که برای اولین بار رفتم پاوه.چند روزی اونجا مهمون فوزیه و دوستانش بودم.ساختمونی که اونها اونجا بودند، حدود 10 دقیقه ای با ساختمون بیمارستان فاصله داشت به هر کدوم از پرستارها یک اتاق داده بودند که محل استراحت شون بود.اونجا چند تا دختر هم بودند که اهل کشور فیلیپین بودند و خیلی جالب و با لهجه ی خاصی فارسی حرف می زدند و البته با همه هم صمیمی بودند.یه شب فوزیه شیفت بود، من و دوستانش نشسته بودیم و منتظربودیم که بیاد و با هم شام بخوریم ساعت 9 بود که اومد و ما هم سفره رو پهن کردیم که شام بخوریم هنوزاولین لقمه رو نخورده بود که یکی از نگهبان ها اومد و گفت چند تا بچه ی مریض رو زا "نودشه" آوردن و دکتر هم نیست...بلافاصله فوزیه ازجاش بلند شد و دوباره لباس پوشید و گفت من میام،بعدش به ما گفت شما شامتون رو بخورین معلوم نیست من کی بیام،با همه ی خستگی که خودش داشت همراه نگهبان رفت... چند ساعت بعد حدودای ساعت 1 بود که آروم دروباز کرد و اومد تو،من بیداربودم،بلافاصله از تخت اومدم پایین و گفتم چی شد؟گفت طفلکی ها خیلی مریضن و خانواده هاشونم شدیداً نگران بودند،تادکتربیاد ازشون مراقبت کردم و به خانواده هاشون دلداری دادم.حالشون بهترشد و دکترهم اومده، این بود که الان اومدم.. اونقدرخسته بود که شام نخورده خوابش برد..فردا صبح که من پاشدم،زودتر ازمن لباس پوشیده و باز رفته بود بیمارستان به بچه ها سر بزند... قاب عکس امام توق اتاق خودش یه عکس از امام خمینی(ره) رو قاب کرده بود و آویزان کرده بود به دیوار،خیلی ها بهش گفتن اگه رئیس بیمارستان این عکس رو ببینه براش بدمیشه، اما اون عکس رو پایین نیاورده بود، تا اینکه یه روز رئیس که برای سرکشی به اتاق ها اومده بود،عکس رو دیده وبا عصبانیت خواسته بود سریع عکس رو از دیوار برداره . اما فوزیه گفته بود،اتاق خودشه و دوست داره عکس به دیوارباشه. رئیس گفته بود یا عکس رو پایین بیاریا 1 ماه از حقوق خبری نیست،فوزیه گفته بود اگه اخراج هم بشم عکس رو از دیوار برنمی دارم. رئیس بیمارستان یک ماه حقوق فوزیه رو قطع کرد و یه توبیخی کتبی هم بهش داد و از اتاق رفت بیرون. یکی از پرستارها گفت این چه کاری بودکه کردی؟ ممکنه اخراج بشی،حداقل تا اون اینجا بود عکس رو برمی داشتی و بعد از رفتن اون می گذاشتی! دیوار!"حالا باید یک ماه بدون حقوق کارکنی!" فوزیه با لبخندگفت:"من ظاهرسازی بلد نیستم". وقتی هم مدرسه می رفت چند بار به خاطرحجاب اسلامی بودنش از طرف مدیرشون تنبیه شده بود، اما خم به ابرو نیاوردهیچ وقت زیر بارحرف زور نمی رفت.راهپیمایی ها شرکت می کرد و روزی که قراربود انتخابات جمهوری اسلامی برگزارشود (12 فروردین سال 58) صبح خیلی زود چادررا سرکرد و رفت پای صندوق رأی. هفت سین امید نزدیک های عید که می شد برامون کارت تبریک می فرستاد،چند روزی به عید مونده بود که پستچی زنگ خونه رو می زد و نامه ی فوزیه رو می داد دست دایه.کارت تبریک هاش بوی عید می دادن،یکی دو روزهم مونده به عید خودش برای تعطیلات می اومد همیشه هم کلی شمع وماهی قرمز و وسایل هفت سین واسه خونه می آورد. پیش بابام می نشست و بهش می گفت"دیگه غصه ی هیچ چیز رو نخوری الحمدالله خدا خودش کمک کردوخونه خریدیم،مشکلاتمون حل میشن.." واقعا حرف هاش مثل تحویل سال تازه و پر امید بود.. صمیمی ترین دوست توی پاوه دوستهای زیادی پیداکرده بود.به واسطه ی شخصیت خاصی که داشت خیلی زود باهمه دوست می شد یکی از صمیمی ترین دوست هاش"عذرا نقشبندی" بود،که اتفاقاً همون روزحادثه، برادرزاده ی عذرا هم جزء شهدا بود. فوزیه می گفت:بیشتر اوقات فراغتم رو با عذرا می گذرونم با هم میریم و جاهای دیدنی شهر رو می بینیم،عکس های زیادی هم با هم داشتند. روز قبل ازحادثه به فوزیه گفتم اگه می خوای امروز بیا خونه ی ما، اوضاع شهر به هم ریخته است،کسی بیمارستان نمیره،اما قبول نکرد و گفت: حالا بیشتر از هر وقت دیگه بیمارستان به پرستار نیازداره،من فردا حتماً باید برم ...و رفت.... روزی که دل دایه،شور می زد روزهای آخرمرداد 58 بود.من سال اول راهنمایی بودم و از درس انگلیسی تجدید شده بودم، مجبوربودم درس بخونم روز27 ام بود و داشتم با دختر همسایمون انگلیسی می خوندم.اونروز از صبح دایه دلشوره داشت، مرتب می رفت طبقه ی بالا وعکس فوزیه رو نگاه می کرد، همش می گفت:دلم آروم نمیگره، آخه روز آخری که می خواست بره و من ودایه مثل همیشه واسه بدرقه اش رفته بودیم درست همون لحظه ای که با ساک سورمه ای رنگ کوچکش سوار مینی بوس پاوه شد،یه ماشین دیگه از جلوی مینی بوس رد شد و ما نتونستیم صورت فوزیه رو ببینیم ما نمی دونستیم که حسرت آخرین دیدار به دلمون می مونه... همون موقع بود که زنگ خونه رو زدن، دایه با عجله درو بازکرد،یک سرباز بود که گفت می خواد با بابام حرف بزنه، وقتی پدرم اومد بهش گفت" چند روزیه که پاوه درگیریه و دختر شما هم توی بیمارستان یه تیر به دستش خورده و الان هم بستریه من اومدم اطلاع بدم". بعد از اینکه سربازه رفت پدرم رفت دنبال عموم و قرارشد همراه دامادمون برن پاوه، اما اوضاع پاوه تعریفی نبود و هیچ ماشینی نمی رفت سمت پاوه، تا اینکه با یه ماشین دربستی رفته بودندپاوه، حدودای ساعت 6 عصر بود که برگشتن و ما اون موقع بود که فهمیدیم فوزیه شهید شده،اما چون جسدها داخل هلی کوپتر بوده و هلی کوپتربه کوه خورده و برای شناسایی جنازه ها باید صبرکنین اجساد منتقل بشن به سردخونه ی بیمارستان 200 تخت خوابی کرمانشاه و بعد می تونیم جسد رو تحویل بگیریم... برای شناسایی من و دایه و خواهرام،زن عموم با پدرم و عموم رفتیم.بعدها فهمیدیم ناراحتی قلبی که دایه پیدا کرد حال همون موقعی که بود که کشوهای سردخونه را می کشید تا جسد دخترجوونش رو شناسایی کنه... فوزیه رو که گرفتیم از طرف بنیاد شهید و سپاه هم اومده بودن و بعد ها هم کم کم جزئیات درگیری های پاوه برای ما روشن شد،فهمیدیم که از کادرپزشکی تنها فوزیه شهید شده واون روز هم او روزه بوده که تیرخورده و حدود 16 ساعت ازش خون رفته و بازبون روزه شهید شده،بعد از فاتحه مراسم به راهپیمایی تبدیل شد. برای هفتمین روز شهادتش توی پاوه مراسمی برگزارشد که حتی همسایه های ما هم خودشون رو رسوندن پاوه تا شرکت کنند.اون روز به ما گفتن می تونیم بریم و از اتاق فوزیه و وسایلش رو برداریم، اما اتاق کاملاً تخریب شده بود و همه ی وسایل روهم به غارت برده بودند،حتی لباس ها رو هم پاره کرده بودند...ما حتی نتونسیتم یادگاری زیادی از فوزیه داشته باشیم.... خاطرات نقل شده از زبان خواهر شهید "فوزیه شیردل"
نام شما

آدرس ايميل شما

فاطمه زهرا
سلام! خداقوت.
شادی روح همه شهدا علی الخصوص "شهیده فوزیه شیر دل" صلوات....
کربـــــــلا در کربــــــــلا میماند اگر زینــــــــب(س) نبود
شیعه می پژمرد اگر زینــــــــب(س) نبود.
میلاد باسعادت حضرت زینب کبری (س)، اسوه صبر و حیا و وقار رو به پیشگاه مقدس امام زمان (عج) و همه کسایی که کار زینبی کردن و اهالی باصفای راهیان نور تبریک وتهنیت عرض میکنم.
پیامبر اکرم(ص) می فرمایند: کسی که یک شبانه روز از بیماری پرستاری کند، خداوند او را با ابراهیم خلیل (ع) محشور خواهد کرد و او همانند برق خیره کننده و درخشان از صراط عبور می‏کند.و همچنین می فرمایند:
کسی که برای برآوردن نیاز بیماری تلاش ‏کند، خواه نیاز او برآورده شود یا نه،
همانند روزی که از مادر متولد شده است از گناهان ‏پاک می ‏گردد.
معراجیـــــــــها! شبتون زینبــــــــــــــی.
التماس دعـــــــــــــا.یاعلــــــــــــــی(ع).
سعیده
خدایا یعنی میشه نصیب ما هم بشه ... ؟
عابد ساوجی
Iran, Islamic Republic of
شیر دل، عجب نام فامیلیِ با مسمایی بوده برای فوزیه...