اینجا، قطعهای از بهشت
زمین بسیار فراخ بود و عجیب. ۱۵ کیلومتر با خرمشهر فاصله داشتیم. یک سرزمین بزرگ که به جرأت میتوانیم بگوییم بزرگترین منطقهای که تا به حال دیدهایم. در کنارههای جاده، ریل خط آهن هم دیدیم که ظاهرا تا عراق ادامه داشت و احتمالا پس از جنگ احداث شده است.
از دروازههای بلند و بزرگی که بخش خواهران و برادرانش تفکیک شده بود و تمثالی از یک تابوت شهید را از سردرهای آن آویخته بودند، گذشتیم. در اولین نگاه روی تابلویی نوشته بود: «شلمچه، مقتل شهدای گمگشتگان زهرایی». منظور این جمله را در ابتدا نفهمیدیم تا اینکه شنیدیم شلمچه، محل عملیات کربلای ۵ در دی ماه ۱۳۶۵ و با رمز یازهرا(س) بوده است.
یک پل شناور فلزی و یک تانک عظیمالجثه که به طور اوریب مماس با حاشیهی راه بود نظر ما را به خود جلب کردند و سوژهی زیبایی برای عکسهایمان شدند.
در گوشه و کنار قایقهای فلزی واژگون و تانکها و نفربرهای از کار افتاده دیده میشد. سنگرهایی در میان خاکریزها و یک خاکریز بزرگ که مردم برای رفتن به بارگاه شهدا میبایست از روی آن مسیری طولانی را طی میکردند. صفهای طویلی از زائران روی این خاکریز شکل گرفت که در میانشان پیرمرد و پیرزن و کودک هم با وجود مشقت بسیار، حضوری وصفناپذیر داشتند و همتی ستودنی.
دکلهای دیدبانی زنگ زده بودند. صدای ضبط شدهی تیراندازی و پارازیتهای بیسیم و فراخوانی عملیات از سوی بیسیمچی، موشکهای هوایی در حال پخش بود. طوری که تصور میکردی هنوز جنگ زنده است و رزمندگان در این مکان درحال مبارزهاند. دلت میخواست تو هم دست به کار شوی، به یکی از این سنگرهای خاکی بروی و آمادهی رزم شوی.
داشتیم به سمت بهشت پیش میرفتیم. این را از تابلوی راهنمای مسیر فهمیدیم و وقتی نگاه انداختیم گنبد فیروزهای رنگ با یک پرچم سرخ را از دور دیدیم که محل تدفین شهدای گمنام بود.
در طی ادامهی مسیر بهشت به یک تالاب خشک شده رسیدیم با ادواتی عجیب! چیزی شبیه یک قاصدک فلزی بزرگ که به آن تلهی خورشیدی میگفتند و در اصل وسیلهای بوده که در زیر آب هر شاخهاش را به یک مین متصل میکردند که در صورت عبور حتی کوچکترین شی از میان آن شاخههای خشن فلزی، انفجار و سپس انهدام صورت پذیرد! البته اگر کسی میتوانست از سیمهای خار دار فراوان روی آنها عبور کند، به این خورشید مرگ میرسید که هیچ ابزاری برای از بینبردنش نبود. نامردهای خدا نشناس فکر همه جا را کرده بودند و خدا میداند جان چند عزیز را این گونه ستاندهاند.
با طی کردن مسیر نسبتا طولانی خاکریز به گودی عظیمی رسیدیم که تا چشم کار میکرد، بیابان بود و شورهزار. در اینجا هم شاهد تانکهای بدون سرنشین بودیم که ملعبهی دست کودکان شده بودند و از همه جایش بازدید میکردند.
به یک بنایی که طاق فلزی داشت رسیدیم با یک سکوی مرمر در وسط. وقتی نزدیکتر شدیم و صحبتهای آقا را روی آن خواندیم، فهمیدیم اینجا محل سخنرانی مقام معظم رهبری بوده است.
که حالا راویان در آن محل قرار میگیرند و روایت میکنند برای مردم. به همان گنبد فیروزهای رسیدیم که در اضلاع مختلفش چیزهای مختلفی نوشته شده بود؛ همچون «شلمچه قطعهای از بهشت است» که از بیانات آقا بود و «شهادت هنر مردان خداست»
در داخل مقبره که بسیار بزرگ بود و محل ورودی تفکیک شده بود، به قبور ۸ شهید گمنام رسیدیم و فاتحهای خواندیم. در مورد این ۸ شهید از خادمین پرسیدیم که گفتند بقایای ابدان ۴۷ شهید گمنام عملیات کربلای ۵ را در قالب ۸ قبر در این مقبره قرار دادهاند که عدد ۸ آن به نیت امام هشتم، ۸ سال دفاع مقدس و ۸ عملیات انجام شده در این منطقه بوده است.
قبور شهدا در جایی شبیه به گودال بود که از چند پله به پایین میرفتی و به جایگاهشان میرسیدی. در طرف دیگر هم یک فضای شیشهای پر از بقایای لباس و تجهیزات شهدا بود که مردم زیارت میکردند و نذورات خود را به داخل آن میانداختند. بوی گلاب همه را مست کرده بود و همه در این گودال قتلگاه به یاد سیدالشهدا(ع) اشک میریختند.
بعداز زیارت به خارج از مقبره رفتیم که شاهد ایستگاه فروش کتاب و کیوسکهای تلفن بودیم. در راه برگشت به سمت خروجی یادمان، وقتی قدمهای خود را می شمردیم و روی ردپاهای به جای مانده راه میرفتیم، در یک تکه از خاک حک شده بود: «کمکم کنید شهدا- حبیب»
چقدر جالب بود که تا این حد کسانی که به اینجا میآیند به باور میرسند و از شهدا مددجویی میکنند و با آنها انس میگیرند.
هوا با بادهایی شدید هجوم آورده بود و غبار خاک را به تمام پیکرمان نشانده بود. در حالی که همه به این خاک آغشته شده بودیم، از یادمان خارج شدیم که بر روی سردش نوشته شده بود:
«شهدا را به خاک نسپارید، به یاد بسپارید.»